پرش لینک ها

زیر پوست اشک

در این اپیزود، به تجربه‌های انسانی‌ای که معمولاً بدیهی فرض می‌شوند ولی در واقع یکی از پیچیده‌ترین نقاط تلاقی بدن، ذهن و جامعه هستند، یعنی خنده و گریه می‌پردازیم. و با نگاه زیستی و فرهنگی بررسی می‌کنیم که این تجربه‌ها چگونه با فشار هنجارها، جنسیت، دین و ساختارهای قدرت بازتعریف شده‌اند.

  • انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
  • توصیه می‌شود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.

نسخه انگلیسی:

ژرفا (Wisdorise)

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

زیر پوست اشک

نسخه ی متنی اپیزود:

خنده و گریه در ظاهر دو رفتار ساده به نظر می‌رسند، اما در معماری ذهنی ما در جایگاهی قرار دارند که بسیار عمیق‌تر از یک «حالت احساسی» معمولی است. پیش از آن که زبان بتواند جمله‌ای بسازد، پیش از آن که کودک بداند «من» کیست و «دیگران» چه کسانی هستند، دستگاه عصبی او در برابر تنش، بی‌تعادلی و تغییر، فقط چند خروجی محدود در اختیار دارد؛ و گریه و لبخند مهم‌ترین این خروجی‌ها هستند. نوزاد هنوز نه از اخلاق چیزی می‌داند، نه از هنجار، نه از خوب و بد رفتار، اما گریه می‌کند تا نظام‌های بدنی‌اش از هم نپاشد و لبخند می‌زند تا رابطه را تثبیت کند. بدن پیش از اندیشه وارد صحنه می‌شود و همین تقدم بدنی است که بعداً تمام لایه‌های فرهنگی روی آن سوار می‌شوند.

این سازوکارهای عصبی[1] پیش از زبان شکل گرفته‌اند و در نوزاد به‌خوبی دیده می‌شوند. کودک ابتدا فقط گریه دارد، یک واکنش کلی به درد، گرسنگی، ترس، سرما، تنهایی. کمی بعد لبخند اجتماعی پیدا می‌شود؛ لبخندی که با دیدن چهره‌ی آشنا، صدای آشنا، یا الگوی قابل پیش‌بینی ظاهر می‌شود. در این مرحله هنوز هیچ‌چیز شبیه «تصمیم» در کار نیست. بدن به کمک این دو رفتار تلاش می‌کند بار مداوم خطاهای پیش‌بینی را کم کند و تعادل درونی را نگه دارد. اما از همین نقطه به بعد، هنجارهای اجتماعی به‌تدریج شروع به مداخله می‌کنند.

در بخش قواعد نانوشته نشان دادم که چگونه احساساتی مانند شرم، تحسین، توقع، ترس از قضاوت و نیاز به پذیرفته شدن، به تدریج در ذهن کودک تثبیت می‌شوند و نقش نوعی پلیس نامرئی را بازی می‌کنند. همان شبکه‌ای که تنظیم می‌کند چه چیزی «جا دارد» و چه چیزی «بی‌جا» است، به خنده و گریه هم سرایت می‌کند. کودک خیلی زود یاد می‌گیرد که کجا اگر گریه کند پذیرفته می‌شود و کجا سرکوب خواهد شد؛ کجا اگر بخندد با او می‌خندند و کجا خنده‌اش باعث خشم، شرم یا توبیخ می‌شود. این یادگیری‌ها نه در سطح گزاره‌های آگاهانه بلکه در سطح پیش‌زمینه‌های ذهنی ثبت می‌شوند. بدن به‌تدریج می‌آموزد که برای بقا در این شبکه‌ی نامرئی لازم است برخی از خروجی‌های خودش را تعدیل، پنهان، یا وارونه کند.

در بسیاری از فرهنگ‌ها این فرایند از همان ابتدا جنسیتی می‌شود. به پسرها گفته می‌شود «مرد گریه نمی‌کند» و به دخترها گفته می‌شود «خنده‌ی بلند خوب نیست». گریه برای پسر از یک مکانیسم تنظیم فشار درونی به «نشانه‌ی ضعف» بدل می‌شود، در حالی که همان گریه در دختر به عنوان نشانه‌ی حساس بودن یا طبیعی بودن عاطفه تفسیر می‌شود، البته تا جایی که در چارچوب نقش‌های پذیرفته‌شده باقی بماند. خنده نیز تقسیم می‌شود: لبخند ملایم برای زنان تشویق می‌شود چون نشانه‌ی پذیرش، همراهی و نرمش تلقی می‌شود؛ خنده‌ی بلند می‌تواند به راحتی به بی‌حیایی یا سبک‌سری ترجمه شود.

در بخش ایکس-او در کتاب واقعیت ذهنی نشان دادم که چگونه بدن و رفتارهایش در بسیاری از فرهنگ‌ها از حالت طبیعی خارج می‌شوند و در منطق انتخاب، جذابیت، سلطه و تسلیم بازخوانی می‌شوند. همان‌طور که اشاره شد نگاه، طرز راه رفتن، نوع نشستن، فاصله‌ی بدنی و حتی سکوت، حامل بار جنسی و قدرت می‌شوند، بدون آنکه فرد لزوماً از این کدگذاری آگاه باشد. خنده و گریه نیز در همین میدان قرار می‌گیرند. خنده‌ی یک زن در موقعیتی خاص می‌تواند به‌عنوان دعوت، تسلیم، یا حقارت خوانده شود، و گریه‌اش می‌تواند در یک رابطه‌ی نابرابر تبدیل به ابزاری برای خنثی کردن خشم، جلب حمایت، یا حفظ رابطه شود. در سوی دیگر، نخندیدن مرد در برخی موقعیت‌ها به معنای جدیت، اقتدار، یا حتی تهدید تفسیر می‌شود و معافیت او از گریه، ظاهرِ شکست‌ناپذیری را تقویت می‌کند. آنچه در سطح عصبی سازوکاری یکسان دارد، در سطح فرهنگی به شدت تفکیک و طبقه‌بندی می‌شود.

ساختارهای قدرت این کدگذاری‌ها را تثبیت و تشدید می‌کنند. در سلسله‌مراتب‌های اداری، نظامی، مذهبی یا حتی خانوادگی، خنده‌ی بالادست می‌تواند تحقیرآمیز باشد، می‌تواند مرزها را به رخ بکشد، می‌تواند به دیگران بفهماند که چه چیزی جدی گرفته می‌شود و چه چیزی نه. خنده‌ی پایین‌دست اگر در موقعیت «اشتباه» رخ دهد، بی‌ادبی، گستاخی یا ندانستن جای خود تلقی می‌شود. گریه‌ی پایین‌دست می‌تواند در برخی ساختارها ابزار کنترل باشد و در برخی دیگر ممنوع مطلق. گریه‌ی مادر در برابر فرزند می‌تواند احساس گناه و مسئولیت را در او تثبیت کند، گریه‌ی رهبر سیاسی در جمع می‌تواند برای بخشی از مخاطبان نشانه‌ی صداقت و برای بخشی دیگر صحنه‌ای حساب‌شده برای بسیج هیجان جمعی باشد. در همه‌ی این موارد خود خنده و گریه عوض نشده‌اند؛ بستر قدرت معنای آن‌ها را بازنویسی کرده است.

دین و ایدئولوژی لایه‌ی دیگری بر این فرایند می‌افزایند. در بسیاری از سنت‌های دینی گریه در بافت عبادت و مراسم سوگ تقدیس شده و به اوج ارزش‌گذاری رسیده است، در حالی که خنده‌ی بلند، به‌ویژه در موقعیت‌های «جدی»، نشانه‌ی غفلت یا گناه دانسته می‌شود. در برخی مناسک، گریه نه فقط مجاز که مستحب است و از فرد انتظار می‌رود اشک بریزد تا تعلق خود را نشان دهد. در اینجا دستگاه عصبی فرد وارد حالت تهییج هدایت‌شده می‌شود؛ موسیقی، روایت، جمعیت و فضا، همه برای رساندن بدن به نقطه‌ای تنظیم شده‌اند که اشک جاری شود و با آن احساس گناه، تعلق و همبستگی تقویت گردد. ایدئولوژی از همین نقطه سود می‌برد؛ از واکنش‌هایی که پیش از تفکر فعال می‌شوند و به‌سرعت در حافظه‌ی بدنی به عنوان تجربه‌ای «واقعی» ثبت می‌شوند. خنده نیز در این میدان محدود می‌شود. خنده‌ی اشتباه در لحظه‌ی اشتباه تنها بی‌ادبی نیست؛ نوعی خیانت به نظم مقدس تلقی می‌شود.

با شکل‌گیری دولت، نهادهای دینی و ساختارهای طبقاتی، همین واکنش‌های بدنی تبدیل به ابزار نگه‌داشت نظم، تولید هم‌بستگی گزینشی، و کنترل شور جمعی شدند. از یک سو، شور گریه در مراسم سوگواری جمعی، زخم‌های مشترک را تثبیت و تاریخ را به صورت احساسی در بدن‌ها حک می‌کند. از سوی دیگر، خنده‌ی جمعی در جشن‌ها، در نمایش‌ها، در لحظات پیروزی، احساس «ما» بودن را تقویت می‌کند و تمایز میان «ما» و «دیگران» را تیزتر می‌سازد. بعدتر جریان‌های رمانتیسیسم و جنبش‌های انقلابی روی همین ظرفیت‌ها سوار شدند. گریه به نشانه‌ی اصالت، صداقت و رهایی از خشکی عقل رسمی تبدیل شد و خنده به ژستی برای شکستن حرمت‌ها و ارزش‌های سنگ‌شده. در فصل شور رمانتیک به تفصیل به این دگرگونی و استفاده‌ی آگاهانه از بدن برای ساختن روایت‌های سیاسی و هنری برمی‌گردم.

سانسور خنده و گریه تنها مسئله‌ای نمادین نیست، پیامدهای فیزیولوژیک دارد. وقتی بدن در نقطه‌ای قرار می‌گیرد که مکانیسم گریه را فعال می‌کند اما فرد بر اساس قواعد نانوشته به خود اجازه‌ی گریه نمی‌دهد، شبکه‌ای از تعارض‌های عصبی شکل می‌گیرد. سامانه‌ی برانگیختگی بالا می‌ماند، عضلات منقبض، تنفس سطحی، و قشر پیش‌پیشانی مجبور می‌شود انرژی زیادی صرف مهار خروجی کند. این مهار مزمن می‌تواند خود را در قالب خستگی، تحریک‌پذیری، بی‌خوابی، دردهای مبهم بدنی یا بی‌حسی احساسی نشان دهد. در مقابل، زمانی که گریه اجازه‌ی عبور پیدا می‌کند، همان مسیرهایی که برای آماده‌باش فعال شده بودند وارد فاز جمع‌کردن می‌شوند؛ ضربان آرام‌تر، تنفس عمیق‌تر، فعال شدن بیشتر عصب واگ، و احساس تهی شدن تدریجی تنش. از بیرون فقط اشک می‌بینیم، اما در زیر پوست یک بازتنظیم کامل در حال رخ دادن است.

خنده نیز از این دوگانگی‌ای مستثنا نیست. در بسیاری از موقعیت‌ها خنده به معنای لذت نیست؛ پاسخ بدن است به وضعیتی که مدل ذهنی از توضیح آن ناتوان مانده. خنده‌ی عصبی در برابر یک خبر تکان‌دهنده، خنده‌ی ناگهانی در مراسمی که باید جدی باشد، خنده‌ای که پس از یک مشاجره‌ی شدید از دهان فرد بیرون می‌پرد، همه نمونه‌هایی هستند که نشان می‌دهند سیستم عصبی برای جلوگیری از قفل شدن کامل، به یک خروجی بدنی متوسل می‌شود. این خنده می‌تواند حمل بر تمسخر، بی‌احترامی یا بی‌احساسی شود، در حالی که در سطح زیستی تلاشی است برای جلوگیری از فرسودگی مدارهای درگیر در پردازش تنش.

در جهان امروز، لایه‌ی دیگری نیز به این داستان اضافه شده است. خنده و گریه در فضای مجازی به شکل نشانه‌های کوچک، ایموجی‌ها و واکنش‌های سریع فروکاسته شده‌اند. یک آیکون خنده می‌تواند نقش تأیید، تمسخر، فاصله گرفتن، یا صرفاً پر کردن سکوت را بازی کند. نشانه‌ی اشک می‌تواند همدلی باشد یا کنایه. در اینجا بدن از صحنه غایب است، اما همان قواعد نانوشته و همان ساختارهای قدرت در پسِ این نشانه‌های دیجیتال حرکت می‌کنند. خنده‌ی جمعی در کامنت‌ها می‌تواند یک فرد را حذف کند، اعتبارش را نابود کند یا او را به سکوت وادار کند، بی‌آنکه هیچ‌کس واقعاً با صدای بلند خندیده باشد. پیوند میان بدن و معنا در این سطح قطع نشده، فقط واسطه‌دار شده است؛ بدن فرد در برابر این خنده‌ی نامرئی همچنان واکنش نشان می‌دهد، حتی اگر صدا و چهره‌ای در کار نباشد.

خنده و گریه در این چشم‌انداز چیزی بیش از «ابراز احساس» هستند. آن‌ها نقاطی هستند که در آن بدن، فرگشت، هنجار، دین، ایدئولوژی، جنسیت و ساختار قدرت، همه به هم می‌رسند. هر بار که کسی می‌خندد یا گریه می‌کند، شبکه‌ای از ممنوعیت‌ها و مجوزها در پس‌زمینه فعال شده است؛ شبکه‌ای که بخشی از آن را در واقعیت ذهنی از منظر پیش‌زمینه‌های ذهنی بررسی کرده‌ام و بخشی دیگر را در همین مرزهای نامرئی در قالب قواعد نانوشته و ساختارهای قدرت. خنده و گریه، در ساده‌ترین سطح، پاسخ‌های عصبی به خطای پیش‌بینی‌اند، اما در لایه‌هایی که روی هم انباشته شده‌اند، به یکی از حساس‌ترین نقاط برخورد میان بدن و جهان تبدیل شده‌اند؛ جایی که بدن هنوز می‌کوشد از خود دفاع کند و در عین حال حامل همه‌چیزی است که جامعه از او ساخته است.

[1] در سطح عصبی، خنده و گریه دو «زبان» متفاوت نیستند؛ دو مسیر متفاوت‌اند برای یک مسئله‌ی مشترک. در هر دو، مدارهای مشترکی درگیرند: آمیگدالا شدت و معنای هیجان را ارزیابی می‌کند، هیپوتالاموس و نواحی عمقی مغز الگوهای خودکار تنفسی، قلبی و گوارشی را تنظیم می‌کنند، قشر سینگولیت قدامی و اینسولا وضعیت درونی بدن را پایش می‌کنند و بخش‌هایی از قشر پیش‌پیشانی نسبت میان آنچه پیش‌بینی شده و آنچه رخ داده را بررسی می‌کنند. تفاوت اصلی در شدت و جهت پاسخ است، نه در اصل سازوکار. زمانی که شکاف میان مدل ذهنی و رویداد بیرونی در محدوده‌ای باشد که سیستم آن را قابل مدیریت تشخیص می‌دهد، یک نوع بازتنظیم رخ می‌دهد که تجربه‌ی ذهنی آن را خنده می‌نامیم. وقتی این شکاف از آستانه‌ی تحمل فراتر می‌رود، همان شبکه‌ها به سمت الگوی دیگری می‌لغزند که به شکل گریه تجربه می‌شود. هر دو پاسخ به فروپاشی پیش‌بینی‌اند، اما در دو سطح متفاوت از شدت.

پیام بگذارید

یازده − 5 =