پرش لینک ها
Wisdorise2

نگاه دانشمندان و فیلسوفان مختلف به احساسات

سقراط (۴۶۹-۳۹۹ پیش از میلاد)

سقراط به‌عنوان یکی از اولین فیلسوفان مطرح، احساسات را نوعی انحراف از حقیقت می‌دانست. او معتقد بود که احساسات می‌توانند عقل را گمراه کنند و انسان را از شناخت حقیقی بازدارند. به نظر سقراط، کنترل بر احساسات و استفاده از خرد، راهی برای رسیدن به فضیلت و شناخت صحیح است.

افلاطون (۴۲۷-۳۴۷ پیش از میلاد)

افلاطون، شاگرد سقراط، دیدگاه مشابهی داشت؛ او روح انسان را به سه بخش عقل، احساسات، و غرایز تقسیم کرد. افلاطون باور داشت که عقل باید بر احساسات و غرایز تسلط داشته باشد تا انسان به حالت آرمانی خود دست یابد. از نظر او، احساسات اگر کنترل نشوند، نوعی شورش درونی ایجاد می‌کنند که می‌تواند قضاوت فرد را مختل کند.

ارسطو (۳۸۴-۳۲۲ پیش از میلاد)

ارسطو، برخلاف استادانش، دیدگاهی متعادل‌تر نسبت به احساسات داشت. او معتقد بود که احساسات می‌توانند در جایگاه خود سودمند باشند و بخشی از زندگی انسانی به شمار می‌روند. در نظریه‌ی “اعتدال”، ارسطو بیان می‌کند که هر احساس باید در حد متعادل خود استفاده شود؛ ترس می‌تواند انسان را از خطرات محافظت کند و خشم در دفاع از خود مفید باشد.

سنت آگوستین (۳۵۴-۴۳۰ میلادی)

آگوستین، یکی از مهم‌ترین فیلسوفان مسیحی، معتقد بود که احساسات باید در خدمت عشق به خدا و تعالی روح قرار بگیرند. او می‌گفت که احساسات در ذات خود بد نیستند، بلکه هدایت درست آن‌ها می‌تواند انسان را به فضیلت نزدیک کند و حتی به تقویت ایمان کمک کند.

فیلسوفان اسلامی

ابن‌سینا (۹۸۰-۱۰۳۷ میلادی)

ابن‌سینا، فیلسوف و پزشک برجسته‌ی اسلامی، به‌شدت تحت تأثیر ارسطو بود و احساسات را به‌عنوان بخشی از روح انسان در نظر می‌گرفت. او احساسات را با بدن مرتبط می‌دانست و معتقد بود که این احساسات می‌توانند با تقویت عقل و تربیت روح کنترل شوند. از دیدگاه ابن‌سینا، احساسات ممکن است موجب رنج شوند اما در صورت هدایت، می‌توانند به کمال انسان کمک کنند.

ابوحامد غزالی (۱۰۵۸-۱۱۱۱ میلادی)

غزالی به نقش تعادل میان عقل و احساسات تأکید داشت. او معتقد بود که احساسات اگرچه می‌توانند انسان را به گمراهی بکشانند، اما در صورت تربیت و جهت‌دهی به سمت معنویت، می‌توانند عامل قرب به خدا شوند. غزالی به انسان توصیه می‌کرد که به کنترل احساسات خود بپردازد و آن‌ها را در خدمت اهداف متعالی قرار دهد.

ابن‌رشد (۱۱۲۶-۱۱۹۸ میلادی)

ابن‌رشد، که بیشتر به تفسیر آثار ارسطو مشهور است، معتقد بود که احساسات در صورت کنترل می‌توانند به کمال انسانی منجر شوند. او نیز مانند ارسطو باور داشت که احساسات نباید سرکوب شوند، بلکه باید به‌طور متعادل در زندگی فرد حضور داشته باشند تا او را به سوی اهداف بالاتر هدایت کنند.

فیلسوفان عصر روشنگری

رنه دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰ میلادی)

دکارت احساسات را واکنش‌های فیزیکی می‌دانست که بر ذهن تأثیر می‌گذارند. از دیدگاه او، احساسات غالباً منابعی از خطا و اشتباه‌اند که بهتر است توسط عقل کنترل شوند. برای دکارت، احساسات واکنش‌های خودکار بدن بودند که لزوماً با قضاوت عقلانی همخوانی نداشتند.

باروخ اسپینوزا (۱۶۳۲-۱۶۷۷ میلادی)

اسپینوزا احساسات را نتیجه‌ی عدم شناخت کافی می‌دانست و معتقد بود که با درک علل واقعی پدیده‌ها، می‌توان بر احساسات مسلط شد. او می‌گفت که احساسات اغلب ناشی از جهل و عدم شناخت واقعی هستند و با آگاهی یافتن از علت‌ها، می‌توان از تأثیر منفی آن‌ها کاست و به آرامش ذهنی رسید.

دیوید هیوم (۱۷۱۱-۱۷۷۶ میلادی)

هیوم بر خلاف فیلسوفان قبل، به ارزش و اهمیت احساسات در شناخت و اخلاق تأکید داشت. او می‌گفت که عقل به‌تنهایی نمی‌تواند ما را به درک اخلاقی برساند و این احساسات هستند که ما را به رفتارهای اخلاقی هدایت می‌کنند. هیوم معتقد بود که بدون احساسات، انسان‌ها نمی‌توانند خیر و شر را به‌خوبی تشخیص دهند.

ژان ژاک روسو (۱۷۱۲-۱۷۷۸ میلادی)

روسو احساسات را جنبه‌ای طبیعی و اصیل از انسان می‌دانست که توسط تمدن و فرهنگ سرکوب شده‌اند. او باور داشت که بازگشت به احساسات طبیعی و اصیل، انسان را به حقیقت و اخلاق نزدیک‌تر می‌کند.

آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸-۱۸۶۰ میلادی)

شوپنهاور احساسات و اراده را پیوندی عمیق میان جسم و روان می‌دانست که موجب رنج می‌شوند. او معتقد بود که احساسات و اراده، انسان را در زنجیر خود نگه می‌دارند و رهایی از این زنجیرها، راهی برای آزادی ذهنی و رسیدن به آرامش است.

فردریش نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰ میلادی)

نیچه به قدرت احساسات به عنوان محرک‌های اساسی زندگی نگاه می‌کرد و آن‌ها را بخشی از نیروی حیاتی می‌دانست. او معتقد بود که احساسات باید به‌طور کامل تجربه شوند و سرکوب آن‌ها تنها باعث تضعیف انسان می‌شود. نیچه به جای کنترل، بر تقویت و بروز احساسات در جهت خودشناسی و دستیابی به فردیت تأکید داشت.

بودیسم

بودا (سده ششم پیش از میلاد)

بودا، بنیان‌گذار بودیسم، احساسات را به‌عنوان یکی از عوامل اصلی رنج در زندگی انسان می‌دانست. در آموزه‌های بودا، “تنهاچرا یا خویشتن‌بینی” (Atta) و “دلبستگی” (Tanha) به احساسات و اشیای مادی، انسان را به چرخه‌ای از رنج (Samsara) می‌کشاند. بودا معتقد بود که برای رهایی از رنج، باید ذهن از احساسات گذر کند و به نوعی آگاهی آزاد و خالی از دلبستگی برسد. راهکار بودا برای کنترل احساسات، مدیتیشن و توجه آگاهی (Mindfulness) بود که به فرد کمک می‌کند احساسات را مشاهده کند و از آن‌ها فاصله بگیرد.پ

ناگارژونا (سده دوم میلادی)

ناگارژونا، فیلسوف بزرگ مکتب مهایانه بودیسم، با تاکید بر مفهوم “خلا” (Sunyata)، بیان کرد که تمامی پدیده‌ها، از جمله احساسات، ذاتاً تهی و ناپایدارند. او معتقد بود که احساسات به‌دلیل ذات متغیر و موقتی خود نباید به‌عنوان واقعیت نهایی تلقی شوند. از نظر ناگارژونا، درک این عدم‌ثبات می‌تواند فرد را از وابستگی به احساسات رها کرده و به نوعی آگاهی فراتر از عواطف برسد.

شانتیدوا (سده هشتم میلادی)

شانتیدوا، فیلسوف و راهب مکتب مهایانه، در آثارش، به‌ویژه کتاب “مسیر به سوی بیداری” (Bodhicaryavatara)، به بررسی احساسات مخربی مانند خشم و نفرت پرداخت. او می‌گفت که این احساسات، نوعی مسمومیت روانی هستند که باید به کمک مدیتیشن و تمرینات ذهنی کنترل شوند. شانتیدوا معتقد بود که عشق و شفقت می‌توانند جایگزین احساسات منفی شوند و ذهن را به سوی آرامش هدایت کنند.

هندوئیسم

کریشنا (سده سوم یا چهارم پیش از میلاد)

کریشنا در “بهاگاواد گیتا”، که یکی از متون مقدس و فلسفی هندوئیسم است، احساسات را به‌عنوان بخشی از “مایا” یا توهم و فریب معرفی می‌کند. او به آرجونا می‌آموزد که برای دستیابی به روشن‌بینی و رهایی (Moksha)، باید احساسات را تحت کنترل درآورد و بدون وابستگی به نتایج عمل کند. کریشنا معتقد بود که احساسات نباید انسان را به سمت دلبستگی و ترس ببرند و هدف اصلی، دستیابی به نوعی آرامش درونی است که از شرایط بیرونی مستقل باشد.

پتنجلی (سده دوم پیش از میلاد)

پتنجلی، نویسنده “یوگا سوترا”، که پایه‌گذار فلسفه یوگا در هندوئیسم است، احساسات را به عنوان یکی از موانع مسیر روشن‌بینی می‌داند. در فلسفه یوگا، احساسات به‌عنوان “ودانا” (Vrittis) یا ناآرامی‌های ذهنی توصیف می‌شوند که مانع از دستیابی به آرامش و تمرکز ذهنی هستند. پتنجلی به تکنیک‌های یوگا و مدیتیشن تأکید داشت تا فرد بتواند احساسات را آرام کرده و به نوعی آگاهی عمیق دست یابد.

رامانا ماهارشی (۱۸۷۹-۱۹۵۰ میلادی)

رامانا ماهارشی، عارف و فیلسوف هندو، به‌ویژه به مفهوم “خودشناسی” (Self-inquiry) به‌عنوان راهی برای شناخت ماهیت واقعی احساسات تأکید داشت. او باور داشت که احساسات، در واقع، بازتابی از “من” نیستند بلکه از ذهن ناشی می‌شوند. از نظر رامانا، اگر فرد بتواند این تشخیص را بدهد که احساسات تنها پدیده‌هایی گذرا هستند، می‌تواند از وابستگی به آن‌ها رها شود و به شناختی عمیق‌تر از “خود” دست یابد.

ویوکاناندا (۱۸۶۳-۱۹۰۲ میلادی)

ویوکاناندا، فیلسوف و مروج مدرن هندوئیسم، تأکید داشت که احساسات می‌توانند به عنوان نیرویی برای خودشناسی و خدمت به دیگران استفاده شوند. او به این موضوع اشاره می‌کرد که احساسات و نیروی آن‌ها باید تحت کنترل درآید و به جای وابستگی به آن‌ها، از آن‌ها به عنوان ابزاری برای رشد فردی و معنوی استفاده شود.

دانشمندان معاصر

لیزا فلدمن برت و نظریه‌ی ساخت احساسی

لیزا فلدمن برت در نظریه‌ی “ساخت احساسی” (Constructed Emotion) از یک دیدگاه بنیادین به ماهیت احساسات می‌نگرد. او استدلال می‌کند که احساسات واکنش‌های از پیش تعریف‌شده یا خودکار مغز نیستند، بلکه پدیده‌هایی ساخته‌شده توسط مغز هستند که بر اساس تجارب و یادگیری‌های قبلی شکل می‌گیرند. در این دیدگاه، مغز دائماً بر اساس الگوها و پیش‌بینی‌ها کار می‌کند؛ به عبارتی، در مواجهه با موقعیت‌های مختلف، مغز از اطلاعات حسی بدن و محیط بیرونی استفاده کرده، آن‌ها را با تجربیات و الگوهای قبلی ترکیب می‌کند و برچسبی مثل “خشم”، “شادی”، یا “ترس” را بر آن وضعیت می‌گذارد. برت می‌گوید که این فرآیند ترکیبی است و نتیجه‌ی واکنش خودکار نیست؛ مغز فعالانه تفسیر و ساختاردهی می‌کند تا به چیزی برسد که ما به آن احساس می‌گوییم.

به بیان دیگر، برت معتقد است که احساسات محصول تفسیری از داده‌های حسی بدن هستند، نه واکنش‌های ساده به یک محرک. این نظریه در تضاد با دیدگاه‌های کلاسیک است که احساسات را به عنوان واکنش‌های ذاتی، جهان‌شمول و از پیش تعریف‌شده در نظر می‌گیرند. بنابراین، احساسات به‌جای اینکه فقط واکنش‌های ابتدایی باشند، ساختارهایی پیچیده و شناختی هستند که از طریق فرآیندهای عصبی و پیش‌بینی‌های مغزی شکل می‌گیرند.

آنتونیو دامازیو و نظریه‌ی نشانگرهای جسمانی

آنتونیو دامازیو، دانشمند برجسته در علوم اعصاب و نوروفلسفه، نظریه‌ی “نشانگرهای جسمانی” (Somatic Marker Hypothesis) را مطرح می‌کند. این نظریه تأکید دارد که احساسات و حالت‌های جسمانی که در مواجهه با موقعیت‌های مختلف بروز می‌کنند، نقش اساسی در تصمیم‌گیری دارند. دامازیو نشان می‌دهد که بدن و مغز در فرآیند تصمیم‌گیری کاملاً به‌هم‌پیوسته عمل می‌کنند؛ به این ترتیب که هرگاه مغز به تصمیمی نیاز دارد، ابتدا از علائم جسمانی (مثل ضربان قلب یا کشیدگی عضلات) به‌عنوان مرجعی برای ارزیابی و تحلیل بهره می‌گیرد. دامازیو معتقد است که این نشانگرهای جسمانی می‌توانند به مغز سیگنال دهند که تصمیمات قبلی در موقعیت‌های مشابه چه نتیجه‌ای داشته‌اند و با این کار، به تصمیم‌گیری‌های سریع‌تر و مؤثرتر کمک کنند.

دامازیو بر این باور است که بدون وجود احساسات و این نشانگرهای جسمانی، انسان‌ها در فرآیند تصمیم‌گیری دچار مشکل می‌شوند و حتی ممکن است به تصمیمات ناپایدار و متناقض برسند. این نظریه نشان می‌دهد که احساسات نه‌تنها بخشی از رفتارهای اجتماعی و فردی انسان‌اند، بلکه بنیانی برای تصمیم‌گیری و هدایت رفتار هستند.

یاک پانکسپ و سیستم‌های احساسی بنیادین

یاک پانکسپ، نوروساینتیست شناخته‌شده، با معرفی “سیستم‌های احساسی بنیادین” (Primary Emotional Systems)، دیدگاهی پایه‌ای به احساسات ارائه داد. او معتقد بود که احساسات اولیه مثل ترس، شادی، غم، و هیجان، از طریق سیستم‌های عصبی که در طول فرایند تکامل شکل گرفته‌اند، در مغز همه پستانداران مشترک‌اند و به بقا و سازگاری آن‌ها با محیط کمک می‌کنند. این سیستم‌های بنیادین شامل مدارهای عصبی پیچیده‌ای هستند که به‌صورت ناخودآگاه و در واکنش به محرک‌های خاصی فعال می‌شوند.

پانکسپ با تمرکز بر تحقیق روی حیوانات، به این نتیجه رسید که بسیاری از احساسات انسان‌ها و حیوانات شباهت‌های زیادی به یکدیگر دارند، زیرا این سیستم‌ها نقش‌های زیستی و بقایی مشترکی را ایفا می‌کنند. از نظر او، این سیستم‌های احساسی بخشی از “برنامه‌ی عصبی بقا” هستند که با فعال شدن آن‌ها، رفتارهای لازم برای بقا، نظیر فرار از تهدید یا جذب منابع غذایی، به‌طور خودکار اجرا می‌شوند.

جوزف لدو و نقش آمیگدالا در پردازش ترس

جوزف لدو در تحقیقات خود بر روی سیستم عصبی و نقش آمیگدالا در پردازش احساسات، به‌ویژه ترس، تمرکز دارد. او نشان داد که آمیگدالا، به‌عنوان مرکز پردازش ترس در مغز، اطلاعات حسی مربوط به تهدید را به‌سرعت پردازش کرده و باعث بروز واکنش‌های فوری می‌شود. به عبارت دیگر، آمیگدالا با پردازش اطلاعات تهدیدآمیز، رفتارهای مرتبط با بقا را به‌صورت ناخودآگاه هدایت می‌کند. این فرآیند به مغز اجازه می‌دهد که در موقعیت‌های خطرناک بدون دخالت قشر پیش‌پیشانی (مرکز تصمیم‌گیری‌های آگاهانه) واکنش نشان دهد و جان فرد را حفظ کند.

لدو به این نکته اشاره دارد که بسیاری از احساسات در سطح ناخودآگاه پردازش می‌شوند و ما به‌طور آگاهانه از آن‌ها خبر نداریم. این پژوهش‌ها نشان می‌دهند که سیستم عصبی، بدون دخالت آگاهی، می‌تواند به شرایط واکنش نشان دهد و به سرعت رفتارهای مرتبط با بقا را فعال کند.

ریچارد دیویدسون و اثر تمرین‌های ذهنی بر ساختارهای مغزی

ریچارد دیویدسون، محقق علوم اعصاب و روان‌شناسی، نقش مدیتیشن و تمرین‌های ذهنی را در تغییر الگوهای احساسی و ساختارهای مغزی بررسی کرده است. دیویدسون معتقد است که مغز انسان انعطاف‌پذیر است و می‌تواند از طریق تمرین‌های ذهنی و مدیتیشن به بازسازی مدارهای عصبی مرتبط با احساسات و خلق‌وخو بپردازد. او نشان داده که مدیتیشن و تمرین‌های آگاهی می‌توانند فعالیت مغزی را در بخش‌هایی که با احساسات مثبت و آرامش مرتبط‌اند، افزایش دهند و به این ترتیب الگوهای احساسی را بهبود بخشند.

طبق تحقیقات دیویدسون، این تغییرات نشان‌دهنده‌ی قابلیت‌های شگرف مغز در سازگاری و یادگیری هستند. از دیدگاه نوروفلسفی، این یافته‌ها حاکی از آن‌اند که مغز می‌تواند احساسات را به کمک تمرین‌های شناختی و جسمانی تقویت یا سرکوب کند، و این تمرین‌ها نه‌تنها به بهبود احساسات کمک می‌کنند، بلکه می‌توانند تاثیرات بلندمدتی بر خلق‌وخو و واکنش‌های فرد به موقعیت‌های مختلف داشته باشند.

رابرت ساپولسکی

رابرت ساپولسکی، در آثارش، به‌ویژه Behave و Determined، احساسات را نه به‌عنوان یک نیروی مستقل، بلکه به‌عنوان محصولی از تعاملات پیچیده‌ی بیولوژیکی، عصبی، و محیطی بررسی می‌کند. او برخلاف بسیاری از فلاسفه‌ی کلاسیک که احساسات را در تقابل با عقل می‌دیدند، معتقد است که این دو نه‌تنها جدا نیستند، بلکه کاملاً درهم‌تنیده‌اند. در دیدگاه ساپولسکی، احساسات، تصمیم‌گیری، و حتی مفاهیمی مانند اخلاق، همه بر پایه‌ی عملکرد عصبی و تاریخچه‌ی تکاملی ما بنا شده‌اند.

ساپولسکی توضیح می‌دهد که پردازش احساسی در مغز، برخلاف تصور رایج، پدیده‌ای تک‌لایه و ساده نیست، بلکه در سطح‌های مختلفی از ساختارهای عصبی پردازش می‌شود. در این زمینه، او به نقش سیستم لیمبیک، به‌ویژه آمیگدالا و قشر پیش‌پیشانی اشاره می‌کند. آمیگدالا در پردازش سریع احساسات، مخصوصاً ترس و تهدید، نقش کلیدی دارد، درحالی‌که قشر پیش‌پیشانی مسئول ارزیابی مجدد و تنظیم این احساسات است. به بیان دیگر، اگر آمیگدالا زنگ خطر را به صدا دربیاورد، قشر پیش‌پیشانی مثل یک سیستم تعدیل‌کننده عمل می‌کند که تصمیم می‌گیرد آیا این واکنش احساسی توجیه دارد یا نه.

اما ساپولسکی فراتر از این ساختارهای عصبی می‌رود و نشان می‌دهد که احساسات نه‌تنها از تعاملات عصبی لحظه‌ای، بلکه از تاریخچه‌ی بیولوژیکی و ژنتیکی، تجربه‌های زیستی، و حتی اتفاقاتی که در دوران جنینی رخ داده‌اند تأثیر می‌گیرند. او تأکید دارد که پردازش احساسی، مانند سایر جنبه‌های رفتار انسانی، محصول شرایط متعددی است که از میلیون‌ها سال تکامل گرفته تا چند ثانیه قبل از تجربه‌ی یک احساس خاص در حال شکل‌گیری بوده‌اند.

در نظریه‌ی او، احساسات را نمی‌توان به‌عنوان یک چیز مجزا از بقیه‌ی رفتارهای عصبی در نظر گرفت. به‌عنوان مثال، بسیاری از واکنش‌های احساسی مانند ترس یا خشم، درواقع ادامه‌ی همان مکانیسم‌های بقا هستند که در طول تکامل برای حفظ جان ما توسعه یافته‌اند. برای مثال، وقتی فردی در خیابان صدای ترمز ناگهانی می‌شنود و قلبش به تپش می‌افتد، این واکنش چیزی بیش از یک پاسخ احساسی است؛ بلکه نتیجه‌ی عملکرد آمیگدالا، هیپوتالاموس، و آزاد شدن هورمون‌هایی مانند آدرنالین و کورتیزول است که بدن را برای واکنش سریع آماده می‌کنند.

ساپولسکی همچنین به نقش یادگیری و محیط در شکل‌گیری احساسات اشاره دارد. برخلاف دیدگاه‌های کلاسیکی که احساسات را به‌عنوان چیزهایی ثابت و جهان‌شمول در نظر می‌گرفتند، او تأکید می‌کند که بخش بزرگی از نحوه‌ی تجربه‌ی احساسات تحت تأثیر شرایط اجتماعی، فرهنگی و تربیتی است. به‌عبارت‌دیگر، اگرچه سیستم‌های عصبی مرتبط با احساسات در همه‌ی انسان‌ها یکسان است، اما نحوه‌ی بروز آن‌ها بسته به محیط رشد و تجربه‌های فردی متفاوت خواهد بود.

یکی از مهم‌ترین مباحثی که ساپولسکی مطرح می‌کند، این است که آیا احساسات واقعاً در کنترل ما هستند یا خیر؟ او با نگاه جبرگرایانه‌ی خود استدلال می‌کند که احساسات، مانند هر رفتار دیگری، نتیجه‌ی شبکه‌ای پیچیده از علل زیستی و محیطی هستند که خارج از کنترل ارادی ما قرار دارند. از دیدگاه او، احساسات از قبل در مغز ما برنامه‌ریزی شده‌اند و تنها در لحظه‌ای که ما آن‌ها را تجربه می‌کنیم، ظاهر می‌شوند. بنابراین، احساس شادی، خشم، یا حتی عشق، درواقع خروجی فرایندهای عصبی و شیمیایی‌ای هستند که بدون دخالت مستقیم ما اتفاق می‌افتند.

در نهایت، ساپولسکی برخلاف بسیاری از دانشمندان که بر نقش کنترل شناختی بر احساسات تأکید دارند، نشان می‌دهد که این کنترل در بهترین حالت، یک توهم مفید است. او استدلال می‌کند که تصمیمات و احساسات ما، حتی زمانی که فکر می‌کنیم آن‌ها را به‌صورت آگاهانه انتخاب می‌کنیم، درواقع نتیجه‌ی فرایندهایی هستند که مدت‌ها قبل از لحظه‌ی آگاهی ما شروع شده‌اند. این دیدگاه، کاملاً با موضع او درباره‌ی جبرگرایی همخوانی دارد، جایی که او معتقد است که آزادی اراده، حتی در سطح احساسات و واکنش‌های عاطفی، چیزی بیش از یک فریب عصبی نیست.

سایر منابع علمی ژرفا