میلیونها سال پیش در قاره آفریقا، گروهی از نخستیهای اولیه در زیست بوم های سرسبز و پرآب زندگی میکردند. ساختار اجتماعی ابتدایی آنها بر پایه همزیستی، مراقبت از فرزندان و جستجوی دستجمعی غذا شکل گرفته بود.
محیط زندگیشون با منابع نسبتاً فراوانی همراه بود و نه نیازی به خشونت دائمی داشت و نه نیروی محرکی برای رقابت شدید بین اعضا فراهم میکرد. اما این ثبات، مانند هر مرحله دیگر در تاریخ تکامل، موقتی بود.
تغییرات اقلیمی و کاهش بارندگیها، جنگلهای انبوه را به تدریج به دشتهای خشکتر و کمدرختتر تبدیل کردند. این تغییر تنها تغییر زیستگاه نبود، بلکه مرزهای جمعیتها رو هم بازتعریف کرد. رودخانه کنگو در این میان، به مرز طبیعی قدرتمندی تبدیل شد که گروهی از جمعیتها رو از هم جدا کرد.
این جدایی جغرافیایی مقدمهای شد برای تمایز رفتاری، اجتماعی و حتی نوروفیزیولوژیکی در مسیر تکامل دو تبار مستقل.
جمعیتهایی که در جنگلهای انبوه باقی ماندند، در مسیر تکاملی قرار گرفتند که بعدها به پیدایش گونهای چون شامپانزهها انجامید. در این زیستگاه انبوه ، هرچند که منابع فراوان بود، اما رقابتهایی درونگروهی بالا، باعث شکلگیری الگوهایی از خشونت سازمانیافته، اتحادهای سیاسی بین نرها و ساختار سلسلهمراتبی شکل گرفت .
دسترسی به منابع، بهویژه مادهها و جایگاه اجتماعی، نیازمند قدرت فیزیکی و رفتارهای پرخاشگرانه شد. در این جوامع، نرهای آلفا نه تنها کنترل مادهها بلکه کنترل کل گروه رو بر عهده داشت و از طریق اتحادهای موقتی با نرهای دیگه جایگاه خودش رو حفظ میکرد.
در سمت دیگر، جمعیتهایی که به دشتهای باز کوچ کردند، با منابع پراکنده، شکارچیهای بیشتر و خطرات محیطی شدیدتری مواجه بودند. در این شرایط، بقا پیش از هر چیز نیازمند همکاری و همبستگی پایدار بود.
این مسئله تکاملی، که در نهایت به شکلگیری گونههایی مثل بابونها انجامید، با ساختار اجتماعی مشخصی نمایان میشه که در اون مادهها نقش مرکزی دارند. روابط بر اساس ائتلافهای پایدار شکل میگیرد و خشونت جای خودش رو به سیاستهای نرمتر میده. قدرت در این جوامع نه در انحصار، بلکه در پیوند توزیع میشه.
در مقایسه این دو مسیر تکاملی، تفاوت تنها در ساختار اجتماعی نیست. الگوهای جفتگیری، شکل گیری روابط والدینی، نوع همکاری میان اعضا و حتی میزان بروز خشونت هم تفاوتهای بنیادی پیدا کردهاند.
در شامپانزهها، روابط جنسی رقابتی و انحصاری است. نرهای غالب با کنترل مادهها، دسترسی به تولید مثل رو در اختیار میگیرند.
در بابونها، سیستم جفتگیری بازتر هستش . مادهها آزادی بیشتری در انتخاب شریک دارند و نرها برای جلب توجه آنها، به جای قدرت از رفتارهای حمایتی و پیوندهای دوستانه استفاده میکنند.
این تفاوتها نه حاصل ذات متفاوت دو گونه، بلکه نتیجه مستقیم فشارهای محیطی، ساختار جمعیتی و مسیرهای انتخاب طبیعیه. نورونها، هورمونها، سیستمهای پاداش و تنظیم همه در پاسخ به این شرایط به شکل متفاوت بازتنظیم شدهاند.
اون چیزی که امروز در بابونها و شامپانزهها میبینیم، انعکاسی از چگونگی عملکرد مغز در موقعیتهای متفاوت است. مغزی که از یک منشأ مشترک آمده، اما به واسطه شرایط بیرونی، رفتارهای بسیار متضادی خلق کرده.
اما این تفاوتهای رفتاری تنها محدود به این دو گونه نمانده. ذهن انسان، با در برداشتن لایههای عمیقِ خودآگاهی، زبان، حافظه پیچیده و روایتسازی، توانسته هر دو مسیر رو به شکل نمادین در خودش حفظ کنه. ما وارثان هر دو رویکرد هستیم.
هم رقابت سلسلهمراتبی شامپانزهها رو در ساختار قدرت و نظامهای فرماندهی حفظ کردهایم، و هم همبستگی بابونها رو در شبکههای مراقبت اجتماعی و تعهد های خانوادگی.
اما اون چیزی که ما رو از اجداد نخستینمون جدا میکنه، صرفاً پیچیدگی ساختار مغز یا قدرت زبان نیست، بلکه ظرفیت ساختن معناست.
انسان برخلاف جانوران دیگه، تنها به روابط قدرت یا بقا قناعت نمیکنه. ما جهان رو تفسیر میکنیم، برای اون روایت میسازیم، و این روایتها از طریق زبان، نماد، قانون و آیین به نسل بعد منتقل میشه.
ذهن ما برای حفظ انسجام روانی، به چارچوب نیاز داره. این چارچوب، اگرچه از ابتدا برای معنا دادن ساخته شده، به تدریج خودش به ساختارهایی بدل میشه که به ما معنا میده. ساختارهایی که من اونا رو مرزهای نامرئی میخونم.
مرزها، دیگه از جنس زمین و رودخانه نیستند، بلکه از جنس باور و معنا ساخته شدهاند. مرزهایی که ذهن ما برای سادهسازی جهان پیچیده و پرابهام خلق میکنه
ما و آنها. درون و بیرون. خودی و غیرخودی. حقیقت و دروغ.
این مرزها، که در ابتدا برای بقا مفید بودند، حالا گاه چنان سخت و غطور شدهاند که حاضریم برای دفاع از اونها بمیریم یا دیگران رو قربانی کنیم.
فصل جدید ژرفا تلاشیه برای بررسی همین مرزها، نه با هدف پاک کردنشون و نه برای داوری درموردشون ، بلکه برای دیدن اینکه چگونه ساخته شدهاند.
هدف این نوشته ورود به ساختارهای بیرونی نیست، بلکه کاوش در اون ساختارهای درونیه که این مرزها رو ممکن کردهاند؛ از مسیر نورونها، از مسیر حافظه، ترس، پاداش، هورمون، روایت و باور.
اگر در فصل اول ژرفا به ساختارهای فردی ذهن پرداختیم، از ادراک و تصمیمگیری گرفته تا آگاهی و زمان، در این فصل به ذهن در مقام جمعی میپردازیم؛ ذهنی که فرهنگ، قانون، ایدئولوژی، مرز، نژاد، وطن، دین و هویت میسازد.
ذهنی که به واسطه این ساختارهای درونی، جهان بیرونی رو میفهمد و بازسازی میکنه.
در فصلهای بعد، تلاش میکنم این فرایندها ، از شکلگیری باور تا ساختن دشمن، از همدلی تا خشم و از همکاری تا ایدئولوژی، نه به عنوان پدیدههای بیرونی، بلکه به عنوان سازوکارهای درونی ذهن بررسی کنم.
این فصل در پی تحلیل جوامع نیست، بلکه در پی شناخت ذهنی است که این جوامع رو ممکن کرده.