توشههای زمینی
ناتانائل، از آسمان چیزی مخواه
هر آنچه باید بیابی بر خاک است
بر لبان انسانی، در بوسهای، در نگاهی، در تپش رگی در آفتاب
بهشت را درون زندگی بجوی، نه پس از مرگ
مائدههای زمینی-آندرهژید
- انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
- توصیه میشود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.
نویسنده:
منابع ژرفا:
نسخه انگلیسی:
توشههای زمینی
نسخه ی متنی اپیزود:
توشه نه نسخهای بیرونی است و نه دستوری برای زندگی بهتر. چیزی نیست که بشود از بیرون گرفت یا خرید. تنها از دل تجربههای زیسته برمیخیزد. از رنجهایی که ذهن را شکافتهاند، از لذتهایی که به رغم ناپایداریشان جایی در حافظه حک شدهاند، از لحظههای سکوتی که در آنها کلمات کم آوردهاند و از بازنویسی مداومی که در روایتهای خویش کردهایم.
این ذخایر همان چیزیاند که میتوانند پلی میان ذهن و جهان بسازند وقتی همه چیز دیگر از هم گسیخته است. بدون آنها، ذهن به دام ایدئولوژیها، معنویتهای بازاری یا وعدههای زودگذر میافتد. با آنها، زیستن در دل عدمقطعیت ممکن میشود.
وقتی از توشه سخن میگویم مقصودم ارائه نسخهای همگانی یا دستورالعملی برای زیستن نیست. هیچ فهرست ثابتی وجود ندارد که بتوان آن را بر دوش همه گذاشت. آنچه در ادامه میآید تنها نمونههایی است از مایههایی که در تجربه من یا دیگران کارآمد بودهاند. هر ذهن بسته به پیشزمینههای خود از باورها و فرهنگ گرفته تا زخمها و لذتهای شخصی کولهباری متفاوت خواهد بست. توشهها نه محدود به شمار معینی هستند و نه پایانپذیر. آنها همچون لایههایی انعطافپذیر در دل زیستن شکل میگیرند و در لحظههای بحران میتوانند راهی برای دوام آوردن بگشایند.
نظام فکری منسجم و منعطف
بسیاری از ایدئولوژیها به ظاهر منسجماند، اما درست به دلیل همین انسجام انعطافناپذیرشان در مواجهه با فروپاشی معنا، چون بنایی بتنی، ترکخورده فرو میریزند. در سوی دیگر، نظامهایی که سراسر انعطاف و سیالیتاند اما فاقد انسجام، همچون قاصدکی پراکنده میشوند و هیچ راهی برای نگهداشت معنا فراهم نمیکنند. و اگر هیچ مکانیسمی برای بازاندیشی و اصلاحپذیری درونی وجود نداشته باشد، حتی منسجمترین و منعطفترین نظامها نیز دیر یا زود از درون فرسوده میشوند.
مقصود من از داشتن فلسفه، بیان چند جملهی زیبا در سبک جملات انگیزشی نیست. اینکه کسی بگوید «فلسفهی زندگی من این است» و بعد عبارتی مزین به خوشبینی تحویل دهد، چیزی جز خودفریبی نیست. فلسفهی واقعی، ساختاری نظاممند است که لایهبهلایه از دل تجربههای زیسته، شکستها، رنجها، حیرتها و سکوتها سربرآورده باشد. چنین فلسفهای زنده است، چون هم انسجام دارد و هم آمادهی بازسازی در برابر فروپاشی.
من واقفم که بسیاری از انسانها توان طراحی و اندیشیدن و ساختن چنین نظامی را ندارند. چنین انتظاری واقعبینانه نیست. اما این مسئولیت از دوش آنها برداشته نمیشود. باید چنین نظامی را بجویند، نظامی که نه تحمیلی باشد و نه جزمی، بلکه انسجام، انعطاف و خوداصلاحگری را در خود جمع کرده باشد.
این انسجام از بازبینی واژهها آغاز میشود. کلماتی که سالها بیتردید تکرارشان کردهایم، زیر سؤال میروند. روایتهایی که معنابخش بودند، ترک برمیدارند. همین بازبینی اجازه میدهد زبان، به جای ابزاری برای بازتولید کلیشهها، بستری برای آفرینش اندیشه شود. از همین نقطه است که فلسفهای شخصیسازیشده میتواند جوانه بزند؛ فلسفهای که نه چون دیواری بتنی در برابر امواج، بلکه چون رقصندهای است که روی موجهای سهمگین میلغزد.
برای من نوشتن این کتاب خود همین فرایند است. من تنها نویسندهای نیستم که کلمات را ردیف میکند، بلکه در حال شکلدادن به نظامی هستم که به آن پایبند میمانم. نظامی که نه از بیرون تحمیل شده و نه وامدار روایتی بازاری است. در آن رد پای تجربههای زیسته هست، شکستهای کسبوکار، فروپاشی در برابر رویافروشی کاپیتالیسم، دورههای طولانی سکوت و سوگ، و زخمهایی که یادآور این هستند که آزادی نه در انتخابهای بیشتر، بلکه در توان به زنجیر کشیدن انتخابهاست.
چنین نظامی تنها از طریق خواندن یا گردآوری دانش ساخته نمیشود. مصالحش خودِ زندگی است: رنج و لذت، حیرت و فروپاشی. اینها آجرهاییاند برای ساخت فلسفهای که نه ادعای جهانشمولی دارد و نه نیازمند تأیید دیگری است.
انسانها اغلب با واژههایی زندگی میکنند که به آنها تحمیل شده است مانند کمال و کاملگرایی، موفقیت، خوشبختی، سعادت، پیشرفت که من حذفشان را بکلی از زبان پیشنهاد میکنم . یا مفاهیمی عمیقی از جمله واقعیت، حقیقت، آگاهی، اراده که در کاربرد روزمره تهی و سطحی شدهاند. ما با این کلمات زندگی میکنیم بیآنکه به معنایشان بیاندیشیم. همین عادتی که ما را از رنج اندیشیدن میرهاند، همان است که باید شکسته شود. بازنویسی کلمات یعنی بازکردن قفلها، یعنی نلغزیدن به قطعیتهای آماده، یعنی به جای مقاومت، توان رقص با محدودیتهای زبانی.
کلیشهها نه فقط در زبان، که در آیینها و رسوم نیز رخنه کردهاند. جشنها و مراسمی که زمانی معنایی داشتهاند، امروز اغلب به اجبارههایی تصنعی بدل شدهاند. آنجا که باید انتخاب باشد، فشار جمعی جایگزین شده است. اما اگر نپرسیم و بازنگری نکنیم، زبان و آیین به جای آنکه ابزار دست ما باشند، ما را به ابزار خود بدل میکنند. رهایی در شکستن همین پیوند است. آنگاه که جرئت میکنیم از تکرار بیفکر فاصله بگیریم و معنا را از دل تجربهی زیستهمان بیافرینیم.
نظام فکری منسجم و منعطف درست همین کار را میکند. نه دیواری استوار در برابر فروپاشی، بلکه مکانیسمی زنده برای رقصیدن در دل طوفان فروپاشی. نیهیلیسم در چنین وضعی هیولایی برای شکست دادن نیست، موجی سهمگین است که باید بر آن موجسواری کرد. اگر نظام فکری ما چنین انعطافی نداشته باشد، دیر یا زود خرد میشود. اگر انسجام نداشته باشد، در همان آغاز محو میشود. و اگر خوداصلاحگر نباشد، حتی با هر دو ویژگی، محکوم به فرسایش است.
هیچ نظام فکریای تنها بر شانههای مفاهیم و روایتها دوام نمیآورد، مگر آنکه بر بستر ارزشهایی بنا شده باشد که با دقتی هنرمندانه انتخاب و مدام بازبینی شوند. ارزشها ستونهای زندهی یک نظام منسجماند. کسی که ارزشهایش را خود طراحی کرده باشد، نه از سر تقلید یا تحمیل، بلکه از دل آگاهی، تجربههای شخصی و آزمونهای دشوار، و آنها را همچون اثری هنری پیوسته در حال اصلاح و صیقلزدن نگه دارد، در طوفان نیهیلیسم از پا درنمیآید. ارزشها در این معنا نه قواعدی ثابت و بیرونی، بلکه معیارهایی درونیاند که با تغییر شرایط دوباره بازمعنا میشوند و همین بازبینی مداوم است که به نظام فکری جان میدهد و آن را زنده و استوار نگه میدارد.
اما پایبندی به یک نظام فکری منسجم و منعطف تنها نیمی از ماجراست. نیم دیگر، پذیرش تکثر واقعیتهای ذهنی و نظامهای گفتمانی دیگر است. هر انسانی جهان را از درون ساختارهای ذهنی و زیستهی خود تجربه میکند، و از دل این تکثر است که نظامهای فکری فردی و جمعی متنوعی پدید میآیند. یک نظام فکری زنده نهتنها بر انسجام و بازبینی مداوم ارزشها استوار است، بلکه میآموزد این تکثر را به رسمیت بشناسد و با آن همزیستی کند. چنین همزیستی به معنای چشمپوشی از اختلاف یا نسبیگرایی بیحد نیست، بلکه به معنای توان زیستن در جهانی است که در آن روایتهای گوناگون در کنار هم وجود دارند. انسجام فردی تنها زمانی پایدار میماند که بتواند در دل این کثرت تنفس کند و از برخورد با دیگری نه فروبپاشد و نه به سوگیری و مطلقگرایی بدل شود.
تجارب نادوگانه
نادوگانگی توشهای است که نه با آموزش مستقیم به دست میآید و نه با تمرینهای بازاری مراقبه یا معنویتهای ترکیبی و نه مواد سایکدلیک. نمیتوان آن را خرید یا در کارگاههای توسعه فردی پیدا کرد. این توشه از دل زیستن و از لحظههایی سربرمیآورد که ذهن ناخواسته در برابر حقیقت عریان میایستد. لحظهای که «هیچ» نه تهدید، بلکه تجربهای زنده میشود.
چنین تجربهای، اگرچه زودگذر است، اما ردی ماندگار در ذهن و بدن میگذارد. ردی که به انسان یادآوری میکند معنا لزوماً چیزی نیست که باید ساخته یا جستوجو شود. گاه خودِ بودن، بیواسطه و بیپیرایه، کافی است. این همان نقطهای است که نیهیلیسم، از هیولایی در کمین ذهن، به فرشتهای برای هماغوشی عارفانه بدل میشود.
من با احتیاط بسیار زیاد این بخش را به توشهها اضافه میکنم، چرا که بیش از هر توشهای مستعد سوءبرداشت است. یا به حاشیه کشیده میشود یا در دام تقلیلگرایی فرو میرود. مشاهدات من از افرادی که به روشهای گوناگون، از شرکت در دورههای عرفانی مختلف گرفته تا مصرف مواد سایکدلیک، به تجربههای شبهنادوگانه رسیدهاند نشان میدهد که اگر آمادگی لازم یعنی یک نظام فکری منسجم پیش از چنین تجربهای وجود نداشته باشد، فرد به سادگی به همان مسیرهای انحرافی قبلی بازمیگردد. مسیرهایی که به روایتهای دمدستی، ایدئولوژیهای تازه، فرقهها و حتی به توهم خدایی و ناجی بشر بودن ختم میشوند.
آنچه من تجربهی نادوگانه مینامم به هیچ عنوان نباید با روایتپردازیها و اسطورهسازیهایی که معمولاً در خلال این تجربه یا پس از آن رخ میدهد همراه شود. هر نوع روایتسازی در چنین شرایطی بازگشت به همان مسیر انحرافی است که پیشتر ذهن را به بند کشیده بود. تنها مواجههی پیشازبانی، بیروایت، بیاسطوره و غیرایدئولوژیک است که میتواند به توشهای بدل شود برای رویارویی با نیهیلیسم. در غیر این صورت تجربه نادوگانه هم به ابزاری برای فرار، سرکوب یا به تعویق انداختن بدل خواهد شد.
در پادکستهای دارما فصلی به عنوان «درونیابی» برای چنین تجاربی منتشر شده است. این روش با تکیه بر تمرینات تنفسی، موسیقی، صدای راهنما و پرسش سوالات مشخصی می تواند تجربههای نادوگانه را برای علاقمندان و کنجکاوان فراهم کند.
همچنین فصلی به نام «روش بدون سَر» منتشر شده که بر پایهی آزمایشهای عملی داگلاس هاردینگ میتوان درک عمیقی از نادوگانگی را به سادگی و در خلال تمرینات ذهنی بدست آورد.
بدن و طبیعت
در دل نیهیلیسم، ذهن میتواند تا سرحد فروپاشی در بازی بیپایان روایتها، پرسشها و شکها گرفتار شود. اما بدن، بهعنوان نخستین و ابتداییترین خانهی ما، اغلب فراموش میشود. لمس خاک، شنیدن صدای موج، حتی نفس کشیدن آگاهانه، همه یادآور این حقیقتاند که پیش از هر فلسفه و روایتی، ما موجودی زیستی هستیم.
ما نه در برجهای بلند و پر زرقوبرق، نه در خودروهای خودران، نه در لباسها و جواهرات گرانبها و نه حتی در جایگاه اجتماعی و شهرت، از فروپاشی در برابر نیهیلیسم مصون نیستیم. اینها همه محصول مد و مصرفاند و روزی فرو میریزند. آنچه تاریخ انقضا ندارد طبیعت است. اما طبیعتی که مقصود من است، پیکنیکهای آخر هفته یا ورزشهای لوکس نیست. ارتباط مورد نظر من با طبیعت جایی رخ میدهد که هیبت و وحشیبودنش بیپرده خود را نشان میدهد، جایی که انسان نه مصرفکننده بلکه موجودی کوچک و آسیبپذیر است.
در دل کوهستانی مهآلود، در میان موجهای خروشان، در جنگلی تاریک، یا در سکوت بیانتهای کویر، طبیعت ما را به جایگاه واقعیمان بازمیگرداند. حیرتی که از این رویارویی سر برمیآورد، گاه در ترس از مرگ و ناتوانی است، گاه در یادآوری خردی و فناپذیری، و گاه در زیباییای که هیچ زبانی توان بیانش را ندارد. این بازگشت، نه تفریحی زودگذر بلکه پیوندی بنیادین است. کار با خاک، پرورش گیاهان و ارتباط با حیوانات، یا حتی سادهترین تماسها با زمین و چرخههای طبیعی، بدن و ذهن را دوباره به ریشهها گره میزند و یادآوری میکند که ما پیش از هر تمدنی، بخشی از طبیعت بودهایم و همچنان هستیم.
ما ناچاریم از شهرنشینی فاصله بگیریم، اما نه به شکل ویلاهای لوکس آخر هفته یا سفرهای گرانقیمت که تنها بازتولید همان مصرفگراییاند. فاصلهگرفتن واقعی یعنی کار کردن روی زمین، لمس خاک با دستان خود، و بازگشتن به چرخههایی که زندگی ما را شکل دادهاند. این کار صرفاً برای تولید محصولات ارگانیک یا دستیابی به خودکفایی نیست، بلکه برای بازسازی پیوندی است که میان انسان و طبیعت گسسته شده است.
دست زدن به خاک، پایکوبی برای باران، قدردانی از دانهای که در زمین جوانه میزند، یادآور میشود آنچه امروز در سوپرمارکتها و یخچالها به آسانی در دسترس است، حاصل فرآیندهای طولانی، پرزحمت و شکنندهای بوده است. سختتر کردن این فرآیندها، آگاهانه تن دادن به دشواریای است که ما را از دام راحتطلبی و زیادهخواهی بیرون میکشد.
این رویارویی مستقیم با زمین، آیینی بیتاریخ مصرف است. آیینی که نه در زرقوبرق و نمایش، بلکه در تجربهی خامِ بودن با طبیعت رخ میدهد و توشهای فراهم میآورد که هیچ تکنولوژی و هیچ روایت آمادهای نمیتواند جایگزین آن شود.
خانوادهی انتخابی
در جهانی که ساختارهای سنتی خانواده تغییر کردهاند، دیگر نمیتوان تنها بر پیوندهای خونی و نقشهای از پیش تعریفشده تکیه کرد. این گسست در آغاز تجربهای تلخ است، چون فرد را از شبکهی آمادهی حمایت و تعلق جدا میکند. اما در دل همین گسست، امکانی نو پدید میآید: ساختن خانوادهای که نه بر اجبار، بلکه بر انتخاب استوار است.
خانوادهی انتخابی از میان دوستان، همسفران فکری، شریک زندگی یا حتی همراهانی شکل میگیرد که تنها فصل مشترکشان تجربهی زیسته و خواست آگاهانه برای پیوند است نه نیاز. چنین رابطهای نه ضمانت تاریخی دارد و نه تقدس بیرونی، اما درست به همین دلیل، میتواند ریشهدارتر باشد. زیرا هر بار که ادامه مییابد، انتخابی دوباره است، نه عادتی تحمیلشده.
در رویارویی با نیهیلیسم، این نوع رابطه یکی از توشههای اساسی است. همانطور که بدن برای زندهماندن به هوا و غذا نیاز دارد، روان نیز به شبکهای از همدلی و بازتاب نیازمند است. خانوادهی انتخابی این نیاز را نه از مسیر اجبار اجتماعی، بلکه از مسیر گفتوگو، مراقبت و تعهد داوطلبانه برآورده میکند.
این خانوادهها بهجای آنکه ما را به نقشهای خشک و تکراری محدود کنند، امکان میدهند هویت خویش را در دل پیوندی سیال و آزاد بازسازی کنیم. چنین پیوندهایی، نه فقط مأمنی در برابر فروپاشی روایتهای کلان، بلکه خود الگویی تازه از معنا میشوند؛ معنایی که هر بار از نو ساخته میشود و تاریخ مصرف ندارد.
خانوادهی انتخابی در شبکههای اجتماعی شکل نمیگیرد. درست برعکس، زمانی زاده میشود که از آنها فاصله میگیریم. نه در متاورس، بلکه در یونیورس. در اشکها و لبخندها، در لمسها و آغوشها، در سوگ و سفر و در سرما. در سرمای کشندهی عصر شبکههای اجتماعی، هوش مصنوعی و نیهیلیسم، جایی که پیوندهای واقعی همچون آتشی کوچک اما ماندگار در دل برف روشن میشوند.
خانوادهی انتخابی از میان اسمهای بیچهره در اینستاگرام و توییتر و کامنتهای یوتیوب سر برنمیآورد. در دل آن اطلاعات سرسامآوری که ما را به موجوداتی مصرفکننده اما بیمصرف بدل کردهاند نیز شکل نمیگیرد. خانوادهی انتخابی دقیقاً جایی است که پایمان را روی زمین میگذاریم. جایی که آینهی سیاهی را که در دست گرفتهایم، نه در جیب پشتمان و نه در کیفمان، بلکه به غل و زنجیر میکشیم تا کمی در فضایی بدون هوش مصنوعی، بدون شبکههای اجتماعی، بدون پیامها و نوتیفیکیشنها، با هم نفس بکشیم. نه در دورههای بازکردن چاکرا یا معنویات تازه به دوران رسیده که بیشتر نقش مسکن پیدا کردهاند، بلکه بهطور مداوم، روزانه و ماندگار.
اینجا است که خانوادهی انتخابی، نه بر پایهی اجبارهای خونی، که بر بستر انتخابی آگاهانه شکل میگیرد. انتخابی که از دل آزمونهای سخت، از میان ریزش روایتهای آماده، و از لمس نیاز متقابل سر برمیآورد.
هنر
جایی که روایتها فرو میریزند و زبان ناتوان میشود، هنر پناهگاههایی همیشگی برای انسان هستند. اما این پناهگاه نه به معنای فرار، بلکه به معنای خلق است. هنر چیزی نیست که نسخهاش را از بیرون بگیریم یا در لیست سرگرمیهای آخر هفته جا بدهیم. هنر لحظهای است که ذهن و جهان دوباره به هم گره میخورند، بیآنکه نیازمند روایت بیرونی یا معنای از پیش ساخته باشند.
موسیقی وقتی زاده میشود که صدا به لرزش معنا بدل شود، حتی اگر کلمهای در کار نباشد. نقاشی وقتی معنا پیدا میکند که رنگها به جای بازنمایی، خودشان حضور شوند. رقص وقتی حضور پیدا میکند که بدن در حرکتی بیواسطه، جهان را تجربه کند. هنر از این نظر تاریخ انقضا ندارند، چون نه برای مصرف، بلکه برای آشکارگی زاده میشوند.
این توشه نه برای زینت زندگی، بلکه برای تداوم آن است. زمانی که من از هنر حرف میزنم مقصودم هنری نیست که با آن لایک و کامنت و توجه بیشتری جلب شود. هنری نیست که ما را موفقتر و بهتر و کاملتر کند. بالعکس، هنری است که از دل خودِ ذهن پیچیدهی انسان جوانه زده. هنری که هیچ تماشاگر، شنونده یا لایککنندهی بیچهرهای نمیخواهد. هنری که تعداد فالوئر برایش نه تنها ارزش نیست بلکه ضد ارزش است. هنری که مشروعیتش را از تأیید دیگران نمیگیرد بلکه اصلاً نیازی به مشروعیت ندارد. هنری که خلق میشود چون از درون ذهنی خلاق تراوش کرده؛ همانند پرندهای که در باد پرواز میکند، آواز میخواند، بالهایش را میگشاید و به تماشاگران و تشویقکنندگان نمیاندیشد.
اگر برای چنین بازنمایی از هنر آماده نباشیم، اگر هنوز درگیر لایک و کامنتها و تعداد فالوئرها و نمودارهای واکنش مخاطب باشیم، روز موعود فرا خواهد رسید. روزی که دیگر تو برای هیچ کس به جز خانوادهی انتخابی اهمیتی نداری، برای هیچ فالوئنده، هیچ لایکنده یا نگرندهای. و آنگاه که این زمان فرا برسد، نیهیلیسم همچون سیلی عظیم ما را خواهد بلعید. زیرا ما سرگرم مالهکشی زخمهایمان با پاداشهای موقت و سطحی در این فضاهای بیبنیان بودهایم.
آنچه من توضیح میدهم لزوما به معنای دفن کردن اثر هنری نیست، بلکه میتواند محدود کردن به اشتراکگذاری و نمایش آن به خانوادهی انتخابی، هنرمندان و هنردوستان محدود باشد. در نقطهی مقابل تولید هنر به قصد دریافت توجه، جایگاه اجتماعی و ثروت قرار میگیرد.
هنر در این معنا، هنری نیست که دیگران به آن لقب اصالت دادهاند. موسیقی کلاسیک یا نقاشی سنتی نیست، تئاترهای پرطرفدار یا اشعار پر وزن و قافیه هم نیست. هنری است که به مخاطب نیازی ندارد. میآید، مثل موجی که بر صخرهها میکوبد و شاید لحظهای دیده شود، ناپدید میشود. این هنر از بینیازی زاده میشود، هنری که در آزادیاش از بندها معنا مییابد، نه آنکه خود را در زنجیر نگاه مخاطب به اسارت بکشد.
چنین هنری توشهای پایدار است چون برخلاف همهی آن چیزهایی که بر تایید دیگران بنا شدهاند، بر بستری درونی و ناوابسته استوار است. وقتی لایکها خاموش شوند، وقتی فالوئرها پراکنده شوند و وقتی مخاطب از میان برود، هنری که برای دیده شدن زیسته باشد با آنان فرو میریزد. اما هنری که از بینیازی مخاطب زاده شده باشد، حتی در سکوت و خاموشی هم زنده است. این هنر، ریشه در تجربهی زیسته دارد، در رنج و حیرتی که هیچ الگوریتمی نمیتواند شبیهسازی کند.
نه ابزار سرگرمی است و نه وسیلهی کسب اعتبار، بلکه یادآوری است از اینکه خلاقیت میتواند بیآنکه به مشروعیت بیرونی محتاج باشد، جهان را دوباره به ذهن پیوند دهد. این همان لحظهای است که هنر، از بند مصرف و بازار آزاد میشود و به توشهای بدل میگردد که تاریخ انقضا ندارد.
«گاه باید از خود فاصله بگیریم، از بالا به خود بنگریم، به خود بخندیم یا بر خود بگرییم؛ باید در شورِ دانستن، هم قهرمان را در خویش بیابیم و هم دلقک را؛ باید گاه از حماقت خود خشنود شویم تا بتوانیم از خرد خود نیز خشنود بمانیم.
و درست از آن رو که در ژرفا انسانهایی جدی و سنگینیم، بیش از انسان، سنگینی هستیم، هیچ چیز برای ما مفیدتر از کلاه دلقک نیست: ما به آن در برابر خود نیاز داریم. ما به تمام هنرِ سرشار، رقصان، بازیگر، کودکانه و سرخوش نیاز داریم تا آزادیِ خود را از چیزها، آنگونه که آرمانمان میطلبد، از دست ندهیم.
برای ما، با آن صداقت تند و حساس، سقوطی خواهد بود اگر در اخلاق فرو رویم و بر اثر سختگیری بیش از اندازه بر خویش، به هیولاهای فضیلت و مترسکهای اخلاقی بدل شویم.
ما باید بتوانیم فراسوی اخلاق بایستیم. نه تنها با خشکی و اضطراب کسی که از لغزیدن میترسد، بلکه با سبکی و بازی و پرواز در آن فراسویی!
چگونه میتوان بدون هنر و دلقک زیست؟
و تا زمانی که به هر شکل از خود شرم دارید، هنوز از ما نیستید.»
نیچه-حکمت شادان-کتاب دوم ۱۰۷
خلوت
در جهانی که صداها لحظهای خاموش نمیشوند و حضور دیگری همواره از طریق صفحهها و نوتیفیکیشنها در دسترس است، خلوت به یکی از کمیابترین توشهها بدل شده است. ذهن ما در پیوند مداوم با دیگری شکل میگیرد، اما اگر فرصتی برای بازگشت به درون نداشته باشد، توان بازاندیشی و بازآفرینی خود را از دست میدهد.
خلوت به معنای بریدن از جهان نیست، بلکه به معنای توان ایستادن در برابر هجوم مداوم صداها، تصویرها و پیامهاست. جایی که ذهن نه در واکنش به دیگری، بلکه در حضور خام خویش تنفس کند. این خلوت میتواند در سکوت یک اتاق، در پیادهروی بیهدف، یا حتی در لحظهای کوتاه پیش از خواب رخ دهد.
در برابر نیهیلیسم، خلوت ما را به سادهترین یادآوری بازمیگرداند. اینکه حتی بدون دیگری، حتی بدون روایتهای آماده، بودن همچنان ممکن است.
خلوت همیشه با انتخابهای ساده آغاز نمیشود. گاهی به ما تحمیل میشود، در سوگ از دست دادن عزیزی، در شکاف یک رابطهی عاطفی، یا در دورههای سکوتی که به اجبار از جهان اطراف جدا میشویم. همان لحظههایی که دیگر هیچ صدایی برای پر کردن خلأ درون وجود ندارد، جایی که نه موسیقی و نه جمعیت و نه حتی روایتهای آماده نمیتوانند زخم را بپوشانند.
خلوت میتواند انتخابی باشد. وقتی از تکنولوژی فاصله میگیریم، وقتی بهجای غلتیدن در شبکههای اجتماعی تصمیم میگیریم به سکوت تن بدهیم، وقتی در جهانی که همه چیز را به اشتراک گذاشتن تبدیل کرده، چیزی را فقط برای خودمان نگه میداریم. این انتخاب ساده، شبیه به مقاومتی کوچک است در برابر نیهیلیسمی که همهچیز را به سطح مصرف و توجه تقلیل میدهد.
آنچه امروز اغلب با عنوان خلوت یا مراقبه تبلیغ میشود، چیزی جز حضور پررنگ دیگری نیست. حتی در دورههای سکوت و ویپاسانا، همواره چشمی مراقب است، استادی راه میبرد، همگروهی سکوت را قاب میگیرد و دیگری در شکلهای گوناگون اجازه نمیدهد لحظهای خلوتِ خودخواسته به تمامی منسجم شود. این سکوتها بیشتر شبیه به آیینهای گروهیاند تا مواجههای اصیل با خویشتن.
خلوت در این معنا جاییست که دیگری حذف میشود. جایی که نه استاد و نه مرشدی وجود دارد، نه گروهی برای تایید و نه آیینی برای هدایت. در چنین لحظهای، مرز میان خود و طبیعت فرومیریزد. سکوت بیرونی با صدای افکار همنوا میشود و حیرتی از دل این فروپاشی فوران میکند. حیرتی که نه آموزشپذیر است و نه قابل تکرار، زیرا از زیستن بیواسطه برمیخیزد.
خلوت نه مکانی ثابت دارد و نه زمان از پیش تعیینشدهای. ممکن است در دل طبیعت رخ دهد یا در اتاقی کوچک خانهی همیشگی، در ثانیهای کوتاه یا در ساعتی ممتد. آنچه آن را خلوت میکند، غیاب حضور یا محتوایی از ذهن دیگری است. لحظهای که انسان، بدون داور، بدون شاهد، بدون راهنما، به مواجهه مستقیم با بودن خود و جهان میرسد. هیچ جای شکی نیست که بسیاری از محتواهایی که از درون ذهن ما میجوشد برآمده از همین دیگران است، ولی در اینجا منظور ظهور محتوای مستقیم است.
این توشهها راه گریزی از نیهیلیسم یا نسخهای برای زندگی بهتر نیستند. نه جاودانهاند و نه کامل. هر ذهنی بسته به پیشزمینههای خودش باید بار دیگر آنها را بیازماید و شکل دهد. اما در جهانی که روایتها و اسطورهها یکییکی فرو میریزند و تکنولوژی هر روز با سرعتی بیشتر معناهای آماده تولید میکند، هوشمصنوعی نیز به نیهیلیسم سوخت اتمی میرساند، همین ریشههای بیتاریخمصرفاند که میتوانند پلی موقت میان ذهن و جهان بسازند. پلی لرزان، اما کافی برای اینکه بودن هنوز ممکن بماند.



