بازتولید قدرت
در این اپیزود به یکی از بنیادیترین مکانیزمهای روان و اجتماع، یعنی فرمانبرداری میپردازیم. از سربازی که ماشه را میکشد تا بیماری که بیچونوچرا توصیهی پزشک را میپذیرد. ما بررسی میکنیم که چگونه فرمانبرداری، در سطح زیستی ریشه در معماری مغز دارد و در سطح اجتماعی به بازتولید قدرت، مشروعیت و حتی سرکوب منجر میشود. با رجوع به تاریخ تکامل، آزمایشهای کلاسیک میلگرم، نظریههای وبر و تحلیلهای فوکو، این پرسش را دنبال میکنیم که: وقتی انسان از یک مرجع اطاعت میکند، مسئولیت اخلاقی بر دوش کیست؟
- انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
- توصیه میشود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.
نویسنده:
منابع ژرفا:
نسخه انگلیسی:
بازتولید قدرت
نسخه ی متنی اپیزود:
انسان، در بسیاری از موقعیتهای اجتماعی، تابع ساختارهای هستش که خودش اونها رو به وجود نیاورده. فرمانبرداری، یکی از این سازوکارهای بنیادیه که بهصورت مستقیم بر کنش، قضاوت، اخلاق و حتی حافظهی فردی اثر میزاره. از اطاعت سربازی که ماشه رو میچکانه، تا کارمندی که فرمان غیرمنصفانهی رئیسش رو اجرا میکنه، یا حتی بیماری که توصیهی غیرعلمی پزشک رو بیچونوچرا میپذیره یا حتی اجرای کورکورانهی پیشنهادات اینفلوئنسرهای شبکههای اجتماعی.
فرمانبرداری، با اینکه در ظاهر میتونه نظم اجتماعی رو تضمین کنه، اما در لایههای عمیقتر، میتونه ابزاری برای حذف قضاوت شخصی، خاموش کردن وجدان، و ایجاد مشروعیت برای اعمال غیر انسانی بشه. اونچه در روان و مغز انسان رخ میده تا اون رو به پذیرش و اجرای دستور سوق بده، همزمان بازتابی از مسیرهای عصبی، تکامل زیستی و آموختههای فرهنگی. اگر هدف این کتاب، بررسی ساختارهای اجتماعی و سیاسی ذهنه ، نمیشه از فرمانبرداری چشم پوشید؛ این پدیده، در قلب رابطهی انسان با قدرت، قانون، اخلاق و حقیقت قرار داره.
فرمانبرداری، پیش از اونکه مفهومی اخلاقی یا فرهنگی باشه، ریشه در معماری عصبی مغز داره. اونچه ما بهعنوان «اطاعت» تجربه میکنیم، نتیجهی تعامل پیچیدهی نواحی مختلف مغزی، مسیرهای پردازش هیجانی و سیستمهای پاداش و تنبیه. مغز، برای بقا طراحی شده، نه برای حقیقت یا عدالت؛ و همین ویژگی، سبب میشه که در شرایط خاص، فرمانبرداری از مرجع، حتی وقتی که با باورهای پیشین فرد در تضاده ، بهعنوان گزینهای منطقی و ایمن انتخاب بشه .
فرمانبرداری محصول یک آرایش پیچیدهی عصبی، هیجانی و هورمونیه. مغز، در تعامل میان ترس، پاداش، همدلی، و قضاوت، نوعی توازن پیدا میکنه که در بسیاری از موارد، بهسوی اطاعت از مرجع متمایل میشه .
برای فهم ریشههای فرمانبرداری، باید به گذشتهای بسیار دور برگردیم، به زمانی که انسان هنوز در گروههای کوچک شکارگرـگردآورنده زندگی میکرد. در اون شرایط، بقا وابسته به همکاری بود، و همکاری مستلزم نوعی نظم و سلسلهمراتب. فرمانبرداری از افراد باتجربهتر، قویتر، یا جسورتر، اغلب به معنای زندهماندن بود. این پیروی، بخشی از طبیعت تکاملیافتهی ذهن برای بهحداقل رساندن خطا در محیطی مملو از خطرهای ناشناخته بود.
در جوامع ابتدایی، تصمیمگیری فردی در بسیاری از مواقع خطرناک بود. حرکت اشتباه در شکار، اشتباه در انتخاب مسیر مهاجرت، یا نافرمانی در شرایط بحران میتونه منجر به مرگ کل گروه بشه . بنابراین مغز انسان بهگونهای شکل گرفت که پیروی از رهبر، و اطاعت از اجماع گروه، الگویی زیستی تلقی بشه. در واقع، فرمانبرداری، ابزاری برای کاهش هزینههای شناختی، کاهش تعارضهای درونگروهی، و افزایش انسجام اجتماعی.
در مدلهای فرگشتی گونههایی که تونستند ساختارهای سلسلهمراتبی در گروههای خودشون ایجاد کنند، مانند شامپانزهها، فیلها، و گرگها، مزیتهایی در حفظ قلمرو، دفاع در برابر دشمن، و تقسیم منابع داشتهاند. در این مدلها، رهبر بودن نیاز به منابع شناختی و بیولوژیکی خاصی داره، اما پیرو بودن، در بسیاری از موارد، سادهتر، ایمنتر و پاداشدهندهتره. این گرایش به پیروی، از طریق انتخاب طبیعی تقویت شده.
در انسان، برخلاف دیگه گونهها، فرمانبرداری تنها محدود به موقعیتهای بقا نیست، بلکه به مفاهیم پیچیدهتری مثل مشروعیت، اخلاق، و ایدئولوژی هم گره خورده. اما پایهی زیستی اونها هنوز پابرجاست. مغز انسان بهطور پیشفرض بهدنبال کاهش پیچیدگی تصمیمگیریِ و یکی از سادهترین راهها، اتکا به مرجعیتهاست. از طرفی فرمانبرداری باعث کاهش تعارضهای ذهنی میشه. وقتی فردی مسئولیت تصمیم خودش رو به دیگری واگذار میکنه، فشار روانی ناشی از تصمیمگیری، بار خطا، و احتمال پشیمانی نیز به دیگران منتقل میشه .
برای اینکه فرمانی صادر و اطاعت بشه باید ساختاری از قدرت وجود داشته باشه. قدرت، در سادهترین تعریف، توانایی اعمال ارادهی یک فرد یا نهاد بر دیگریست. اما این تعریف ساده، لایههای پنهانی از روانشناسی، جامعهشناسی، و سازوکارهای شناختی رو در خودش پنهان کرده . فرمانبرداری، در واقع بازتابی از رابطهی نابرابر قدرتِ و کیفیت اون، بسته به نوع قدرتی که اعمال میشه دگرگون میشه.
میشل فوکو در تحلیلهایش از قدرت، اون رو شبکهای از مناسبات میدونه که در تمام ساختارهای اجتماعی نفوذ کرده ،از خانه و مدرسه، تا بیمارستان و پادگان. از این منظر، فرمانبرداری نه فقط در برابر قدرت متمرکز (مثل دولت یا ارتش)، بلکه در قالبهای پنهانتر و روزمره اتفاق میافته. در اطاعت از هنجار، زبان، عرف، و حتی فرم نوشتن یا لباس پوشیدن.
در نظریههای کلاسیکتر، مثل اونچیزی که ماکس وبر مطرح میکنه، قدرت مشروع به سه شکل ظاهر میشه.
۱. قدرت کاریزماتیک (بر پایهی شخصیت فردی)
۲. قدرت سنتی (بر پایهی عرف و تاریخ)
۳. قدرت قانونیـعقلانی (بر پایهی ساختارهای بوروکراتیک و قانون)
هر یک از این انواع قدرت، الگوی خاصی از فرمانبرداری رو شکل میدن . مثلاً در قدرت کاریزماتیک، اطاعت از رهبر بهواسطهی جاذبهی فردی اونه ، در حالیکه در قدرت قانونی، فرمانبرداری مبتنی بر اعتماد به سیستم هستش ، نه به فرد.
اما قدرت تنها زمانی پایدار میشه که با توجیه روانی همراه باشه ، در غیر این صورت دیر یا زود با مقاومت یا شورش مواجه میشه .
ساختارهای قدرت مؤثر، معمولاً ترکیبی از ابزارهای بیرونی (مثل قانون، مجازات، پول) و سازوکارهای درونی (مثل وفاداری، ترس، باور به مشروعیت) رو به کار میگیرند. فرمانبرداری، جایی اتفاق میافتد که این ابزارها با یکدیگر همراستا شدهاند، و ذهن انسان، اطاعت رو نهتنها الزامی، بلکه عقلانی، ضروری، یا حتی اخلاقی بدونه.
در بسیاری از جوامع، ساختارهای قدرت، فرمانبرداری رو از دوران کودکی نهادینه میکنند. آموزشهای مدرسه، ساختارهای پدرسالارانه، دین و حتی تبلیغات رسانهای، همگی در مسیر شکلدهی به ذهنی حرکت میکنند که فرمانبرداری رو فضیلت و نافرمانی رو تهدیدی برای نظم میبیند. نتیجه، جامعهایست که در اون، پرسشگری بهمثابهی بیادبی، شورش یا بیماری روانی تلقی میشه.
از سوی دیگه، باید به نقش زبان هم توجه کنیم . بسیاری از دستورها، نه با فریاد و تهدید، بلکه با واژگان نرم، ساختارهای اداری، یا حتی مهربانی صادر میشه. اینجا، قدرت بهجای استفاده از زور، از تکنیکهای اقناع، تطمیع، یا گناهکاری بهره میبره. نتیجه، نوعی فرمانبرداری پنهانه که فرد اون رو میپذیره و داوطلبانه اجرا میکنه و حتی ممکنه از اون دفاع کنه.
فرمانبرداری بخشی از بازتولید قدرته ، ساختارهای قدرت، بدون وجود فرمانبرداری، دوام نمیارن؛ و فرمانبرداری، بدون درونی شدن قدرت، نمیتونه ماندگار بشه.
در کنار سوگیریهایی مثل پیروی از گروه و اثر تماشاگر، که پیشتر بررسی شدند، یکی از بنیادینترین و نیرومندترین سازوکارهای اطاعت، سوگیری مرجعیت (Authority Bias) است. این سوگیری زمانی بروز میکنه که فرد، تنها بهدلیل جایگاه اجتماعی، حرفهای یا نمادینِ صادرکنندهی دستور، فرمان رو معتبر، درست، یا حتی اخلاقی میپنداره، صرفنظر از محتوای اون دستور.
ذهن انسان، بهویژه در شرایط فشار، عدم اطمینان یا فقدان تخصص، تمایل داره تصمیمگیری رو به کسی واگذار کنه که بهنحوی مشروعیت داره. مقام رسمی، پزشک، معلم، فرمانده، اینفلوئنسر یا حتی هوش مصنوعی. این پدیده، میانبری شناختی برای صرفهجویی در انرژی ذهنیه ؛ مغز، بهجای تحلیل محتوا، به نشانههای مرجع بودن توجه میکنه، لباس رسمی، لحن قاطع، عنوان علمی، یا حتی تعداد دنبالکننده در شبکههای اجتماعی.
مشهورترین مطالعه در این زمینه، آزمایش (میلگرم) هستش که در اون، شرکتکنندگان با درخواست یک مقام آزمایشگاه (که لباس سفید پزشکی بر تن داشت)، حاضر شدند به افرادی دیگر شوک الکتریکی وارد کنند، صرفاً بهخاطر اینکه «دستور داده شده بود». داستان میلگرم رو میتونید در پادکست های دکتر مکری گوش بدید .
این اطاعت، حتی وقتی که قربانی درد میکشید یا درخواست توقف میکرد، ادامه پیدا میکرد . نکتهی کلیدی در این آزمایش، نه خشونت افراد، بلکه ناپدید شدن قضاوت فردی در برابر مرجعیت رسمی بود.
اثر مرجعیت، اغلب با اثر تماشاگر و پیروی از گروه هم تقویت میشه. فردی که در جمعی بیواکنش قرار داره و از سوی مقام رسمی هم دستوری میشنوه ، در وضعیتی قرار میگیره که هم مسئولیت خودش رو به جمع واگذار میکنه، هم قضاوتش رو به مرجع بالاتر. حالتی که در اون، فرد بهعنوان مجری دستور عمل میکنه، و این وضعیت در سطح نورونی با کاهش فعالیت قشر پیشپیشانی همراهه .
در بسیاری از نظامهای ایدئولوژیک، ساختار قدرت بهگونهای طراحی میشه که اثر مرجعیت نهتنها تقویت، بلکه درونی بشه . اینجاست که حتی در غیاب مقام، فرد همچنان از درونیترین لایههای ذهنی خود اطاعت میکنه؛ به تعبیر کتاب واقعیت ذهنی، «داور درونی» دیگه نه بر مبنای اخلاق یا همدلی، بلکه بر اساس فرمان ناپیدای مرجع درونیشده، عمل میکنه. قضاوت شخصی، جای خودش رو به بازتولید ساختار میده.
اثر مرجعیت، خطرناکترین شکل فرمانبرداریِ ، چرا که همراه با نوعی حذف آگاهی از مسئولیت عمل میکنه. فرد نهتنها فرمان رو اجرا میکنه، بلکه اجرای اون رو وظیفهی اخلاقی میدونه ، و اینجاست که تراژدی رخ میده. نه در نافرمانی، بلکه در اطاعت.
اگر فرمانبرداری بهعنوان یکی از اصلیترین مکانیزمهای تنظیم نظم اجتماعی شناخته میشه ، پرسشی عمیق به وجود میاد. اخلاق در کجای این فرایند، قرار داره؟ و مهمتر از اون وقتی فرد از دستور یک مرجع اطاعت میکنه، مسئولیت کنش همچنان بر عهدهی اونه؟ یا به مرجع منتقل میشه؟
در نظامهای سنتی اخلاق، مسئولیت فردی مفهومی بنیادی هستش. انسان، تا زمانی که توانایی درک پیامدهای کنش خودش رو داره، مسئول اون کنشه ، حتی اگر تحت فشار یا اجبار قرار گرفته باشه. این دیدگاه، در بسیاری از نظامهای حقوقی، بر پایه “اختیار” یا “ارادهی آزاد” به وجود امدن با توضیحات مفصل فصل قبل ،مرزهای ظاهراً روشن ،تیره میشه.
همون طور که در آزمایشهای میلگرم مشاهده کردم بسیاری از افراد، در لحظهی فرمانبرداری، احساس نمیکنند که «خودشون» تصمیم میگیرن . اونها حتی قضاوت رو هم به مرجع واگذار کردهاند. در چنین حالتی، ذهن انسان وارد حالت تعلیق میشه ، نوعی «تعویق قضاوت» که در اون، سازوکارهای اخلاقی موقتاً غیرفعال میشن. داور درونی پشت درب بستهی فرمان ایستاده، و در سکوت تماشا میکنه.
در جوامع تمامیتخواه، این وضعیت بهنحوی نهادینه میشه که افراد، حتی برای قضاوت اخلاقی هم منتظر اجازه میمونند. این تعلیق، اگر طولانی بشه ، به درونیسازی ساختار مرجعیت میانجامه. جایی که دیگه نیازی به حضور مرجع بیرونی نیست، چرا که وجدان فرد، مطابق فرمانهای ازپیشتحمیلشده، تنظیم شده.
در فصلهای بعد توضیح میدم که چطور مسئولیت، تنها بر دوش فرد سنگینی نمیکنه، بلکه نهادها، ساختارها و نظامهای اجتماعی هم در شکلدهی و جهتدهی به فرمانبرداری، نقشی اساسی و گاه پنهان ایفا میکنند.
حال اگر تصور کنیم که انسانها توانایی فرمانبرداری رو بهکلی نداشتند، یعنی مکانیزمهای زیستی و روانی مرتبط با فرمانبرداری در مغز اونها هرگز شکل نمیگرفت یا به دلایلی دچار نقص بود، به چه وضعیتی دچار میشدند؟ زندگی انسانها بهعنوان موجوداتی اجتماعی و فرهنگی اساساً وابسته به مکانیزمهای فرمانبرداریِ که از کودکی شروع شده و به شکل پیچیدهای در طول زندگی شکل میگیره.
در این فرض غیر واقعی که انسانها بهکلی از توانایی فرمانبرداری و فرمانروایی بیبهره باشند ، باید به پیامدهای عمیق اون فکر کنیم.
در سطح فردی، کودکی که فاقد توانایی فرمانبرداری باشه، به سرعت خودش رو در معرض خطرات مختلف قرار میده. هشدارهای والدین در مورد اجتناب از خیابانها، عدم بازی با آتش و پرهیز از ارتفاعات، برای چنین فردی معنایی نخواهد داشت. مکانیزمهای زیستی مغز که وظیفه اولویتبندی و طبقهبندی اطلاعات رو دارند، بهدرستی عمل نمیکنن. صدای قاطع والدین یا وعدههای جذاب دیگه نمیتونه هیچ تاثیری در رفتار چنین کودکی داشته باشه.
با گذشت زمان و ورود به مراحل بعدی زندگی، اگر زنده بمونه این ناتوانی در فرمانبرداری ابعاد وسیعتری به خودش میگیره. فرد نمیتونه بهطور مؤثر از قوانین و مقررات آموزشی پیروی کنه، قادر به تعاملات اجتماعی سازنده نخواهد بود و حتی از پذیرش رهبری و راهنماییهای دیگران سر باز میزنه. چنین فردی، بهنوعی، دچار شکاف شناختی در سازوکارهای هماهنگی اجتماعی میشه.
در سطح جمعی، فقدان توانایی فرمانبرداری به هرجومرج و نابسامانی اجتماعی منجر میشه. جوامعی که در اونها مکانیزمهای فرمانبرداری بهدرستی شکل نمیگیره یا تضعیف میشه،قادر به ایجاد نظم، امنیت و ساختارهای منسجم نخواهد بود. چنین جوامعی نمیتونن بهطور مؤثر قوانین خودشون رو تدوین، اجرا و اصلاح کنند.
اما باید به این نکته توجه کنیم که فرمانبرداری به خودی خود، نه مثبت و نه منفی٬ نه سازنده و نه مخرب. بلکه نحوه استفاده از اون و چارچوبهای نهادیای که برای هدایت اون ایجاد میشه،اهمیت داره. همونطور که نظامهای استبدادی میتونن از این توانایی به شکل ابزاری برای سرکوب و کنترل استفاده کنند، جوامع دموکراتیک هم میتونن اون رو بهگونهای مدیریت کنند که به رشد، ثبات، و رفاه جمعی منجر بشه.
برای مثال، جوامعی مانند کره شمالی که در اونها فرمانبرداری بهصورت مطلق و غیرقابلچالش اعمال میشه، از مکانیسمهایی مانند ترس، تقدیس رهبر، و محدودیتهای شدید دسترسی به اطلاعات برای تقویت ساختارهای فرمانروایی استفاده میکنند. از سوی دیگه، جوامعی مثل نروژ و اسکاندیناوی که بهعنوان نمونهای از دموکراسیهای پیشرفته شناخته میشن، از سازوکارهای متفاوتی بهره میگیرند . در این جوامع، فرمانبرداری بهشکل توافقی و مبتنی بر مشارکت و اعتماد صورت میگیره، موضوعاتی که در ادامه به تفصیل بررسی خواهد شد.