پرش لینک ها

زندگی تصادفی

در این اپیزود، به مفهوم تصادف و نقش آن در زندگی انسان‌ها می‌پردازیم. از اتفاقات غیرمنتظره تا تصمیمات به ظاهر خودآگاه، نشان می‌دهیم که چگونه بسیاری از تجربیات و انتخاب‌های ما تحت تأثیر رویدادهای تصادفی و شرایط محیطی قرار می‌گیرند.
این اپیزود شما را به تفکر درباره این موضوع دعوت می‌کند که آیا ما واقعاً تصمیم‌گیرنده زندگی خود هستیم یا اینکه زندگی و سرنوشت ما تا چه حد محصول تصادفاتی است که خارج از کنترل ما رخ می‌دهند.

  • انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
  • توصیه می‌شود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.

نسخه انگلیسی:

ژرفا (Wisdorise)

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

زندگی تصادفی

لینک های مرتبط با اپیزود:

اپیزودهای مرتبط در پادکست دارما:

نسخه ی متنی اپیزود:

این در زمان بود که حتی خواندن رمان برای من جذابیتی نداشت چه برسد به کتاب‌های درسی! آخر ترم بود و زمان امتحان نفس گیر برنامه نویسی کامپیوتر که همه از آن متنفر بودند فرا رسیده بود. خاطرم هست که پیش از آنکه نمره‌ی خودم را چک کنم نمره‌ی شاگرد اول دوره‌یمان را نگاه کردم. با کمال تعجب او که معمولا نمره‌هایش چیزی بین ۱۸ تا ۲۰ بود نمره‌ی ۱۵ را کسب کرده بود و نیمی از افراد کلاس مردود شده بودند. سپس نمره‌ی خودم را دیدم! از فرط تعجب دهانم باز مانده بود ۱۸! این موضوع برای تمام هم دوره‌ای های من تعجب برانگیز بود! کسی که به زور درس‌های ابتدای آمار مقدماتی را بعد از دو بار مردودیت پاس کرده بود و جبر خطی را چند بار مردود شده بود با بالاترین نمره واحد برنامه نویسی را پاس کرده بود!
داستان را کوتاه کنم٬ من متوجه شدم که علاقه‌ام کجاست. نمی توانم در کلمات شرح دهم چطور رشته‌ی آمار را فارغ التخصیل شدم چون هر روزش برای من زجر آور بود. تنها چیزی که به من امید می‌داد این بود که می‌توانستم کل ساعات روزم را با لپ‌تاپی که قسطی خریده بودم برنامه نویسی کنم و از این راه پول درآورم و دیری نپایید که تصمیم گرفتم شرکت خودم را تاسیس کنم. این ایده هم ایده‌ی من نبود! عمویم برایم داستان‌هایی از تاسیس شرکت تعریف کرده بود و من را به فضای کسب و کار سوق داده بود. نگاهی گذشته نگر به همه‌ی این داستان‌ها به من نشان داد که تمام این اتفاقات به شکل تصادفی و بدون اراده‌ی من اتفاق افتادند. زمانی که من فکر می‌کردم با تلاش خودم پله‌های ترقی را پیمودم این نگاه که خود از مطالعه‌ی فلسفه‌های مختلف بود چشمانم را به این حقیقت باز کرد که من هم مثل تمامی موجودات یا بهتر بگویم مثل تمام پدیده‌ها در حال اتفاق افتادن هستم. این من نیستم که انتخاب می‌کنم بلکه من فقط جزئی بسیار کوچک از یک جریان سیال‌ام که به شکل منظم و در عین حال تصادفی در حال رخ دادن است. من از تحصیل در رشته‌ی آمار اگر و فقط اگر یک چیز را یادگرفته باشم این است که جهان و هر چیزی که در آن است بر پایه‌ی احتمالات است، به عبارت دیگر هیچ چیز قطعی در‌جهان وجود ندارد بلکه فقط احتمال رخ‌دادن بالاتر و پایین تر وجود دارد و هرچیزی را می‌توان در یک بازه‌ی اطمینان تعریف کرد.اگر فکر می‌کنید که احتمال طلوع خورشید در روز آتی قطعی است سخت در اشتباه هستید! احتمال طلوع خورشید ۱۰۰٪ نیست بلکه در یک بازه‌ی اطمینان ۹۹٪ می‌توان گفت که خورشید فردا طلوع خواهد کرد به عبارت علمی تر با اطمینان ۹۹٪ می‌توان گفت که طلوع خورشید در بازه‌ی (۰.۹۹۹۹۹۹۹۹۹, ۱) قرار می‌گیرد که بسیار نزدیک قطعیت است ولی فقط نزدیک قطعیت است.
حتی اگر تمام شرایط را یکسان در نظر بگیریم که محال است و با همان شرایط آزمایشگاهی ثابت شما مجددا و مجددا به دنیا بیایید شاهد خصیصه‌های بسیار متفاوتی از شما‌های تولید شده خواهیم بود. این موضوع را از این پس با عنوان پدیده‌ی تصادف به مجموعه‌ی ماتریس چند بعدی پیش‌زمینه‌های ذهنی اضافه خواهم کرد. این بدان معنی است که ما ناچار هستیم به ماتریس پیچیده و چند بعدی پیش‌زمینه‌های ذهنی یک بعد دیگر که تصادف است نیز اضافه کنیم که خود باعث پیچیده تر شدن و غیرقابل پیش بینی شدن آن خواهد شد. کسانی که با منطق فازی آشنایی دارند کاملا متوجه می‌شوند من در مورد چه چیزی صحبت می‌کنم. در بخش‌های آینده در مورد منطق فازی توضیات بیشتری خواهم داد چرا که به درک صحیحی از طبیعت ذهن کمک زیادی خواهد کرد.
بررسی تفاوت‌های اعجاب انگیز دوقولو‌های یکسان که از نظر ژنتیکی تقریبا مشابه یکدیگر هستند و در محیطی مشابه رشد می‌کنند این موضوع را به خوبی نشان می‌دهد. پیشنهاد می کنم اگر به این موضوع علاقه دارید به منابع انتهای کتاب مراجعه کنید.
اینکه چرا بسیاری از انسان‌ها با تصادفی بودن جهان مخالفند بازمی‌گردد به موضوع باور‌هایی که به تفصیل شرح دادم. اگر نظام‌های ارزشی باورمند شما بر مبنایی باشد که در آن هیچ چیز تصادفی نیست بلکه توسط قسمت٬ بخت و سرنوشت یا نیروهای فوق طبیعی برنامه ریزی شده باشد مشخص است که زمانی که من در مورد تصادفی بودن حضور شما و زندگی‌تان صحبت می‌کنم احساس مقاومت و در پی آن خشم و نفرت درونتان شعله ور می‌شود. این موضوع را که در بخش باورها به تفصیل توضیح دادم یک فرایند کاملا طبیعی برای حفظ باور‌های ما است. تعصب را هم که موشکافانه بررسی کردیم می‌تواند ابزار بسیار مفیدی برای فرایند دفاع به شمار رود. برای درک اینکه مفاهیمی چوون قسمت و سرنوشت نیز فقط باور‌هایی هستند که توسط دیگران و به عنوان دانش دست در ذهن شما قرار گرفته‌اند نیاز است که درک صحیحی از مفهوم زمان داشته باشید که در بخش آینده شرح خواهم داد.
در حالی که شما از دست من عصبانی هستید و به این فکر می کنید که تصادفی بودن همه چیز باعث بی معنی شدن زندگی می‌شود من از شما می‌خواهم که چند نفس عمیق بکشید و قبل از اینکه کتاب را ببندید یا آن را درون آتش خشمتان بسوزانید ادامه‌ی این بخش را هم بخوانید.
بعد از چند بار تلاش برای راه اندازی تیم‌های مختلف که یکی پس از دیگری به شکست منجر می‌شدند مرا به سرحد ناامیدی رساند. ابتدا تصمیم گرفتم با چند تن از هم‌کلاسی‌هایم این کار را انجام دهم اما آن‌ها برعکس من به رشته‌یشان علاقه داشتند و می‌خواستند هرطور شده با بهترین نمره فارغ التحصیل شده و برای رفتن به فوق لیسانس یا ادامه تحصیل در دانشگاه‌های معتبر فرنگی اقدام کنند از این رو دیری نپایید که علی ماند و حوزش (راهنمای مترجم: این قسمت در انگلیسی باید به نحو دیگری ترجمه شود) تلاش دوم دعوت از چند همکلاسی دوره‌ی مدرسه بود که آن‌ها هم در رشته‌های مرتبطی مثل نرم‌افزار و IT در حال تحصیل بودند. این تلاش هم با اینکه بر پایه‌ی یک ایده‌ی استارتاپی نرم‌افزار تحت وب مدیریت مدرسه بود به شکست منجر شد. بررسی دلایل شکست این ایده در این کتاب نمی‌گنجد ولی انتخاب‌های اشتباه بازار هدف و آماده نبودن جامعه برای پذیرش چنین نرم‌افزار‌هایی در زمانی که حتی کلمه‌ی استارتاپ هنوز وجود نداشت دلایل اصلی آن‌ بود. بعد از تصمیم گرفتم جایی مشغول به کار شوم و تجربه‌ی کار کردن در یک شرکت نرم ‌افزاری را کسب کنم. پیش از آن در شرکت‌ها مختلف بیمه و خدمات اینترنت به صورت پاره وقت کار کردم بودم و تجربه‌ی مشتری مداری و سلسله‌ مراتب کارمندی و کاغذبازی‌های اداری را تا حدی داشتم ولی استخدام رسمی در یک شرکت بزرگ مخابراتی نرم‌افزاری منظم تجربه‌ی منحصر به فردی بود. بعد از چند سال کار کردن در این شرکت از یک برنامه نویس ساده به مدیر فنی ارتقا پیدا کردم و بعد از ورشکستگی این شرکت دفترچه‌ی اعظام به سربازی را پست کردم چون دوره‌ی لیسانسم هم تمام شده بود و بیش از این نمی‌توانستم رفتن به سربازی را به تعویق بیاندازم.
به جای حساس ماجرا رسیدیم. اتفاق خارج‌العاده‌ای که پس از چند هفته‌ی اول سربازی من رخ‌داد تمام زندگی من را دگرگون کرد. یک تصادف جالب دیگر. افرادی پس از ورشکستگی این شرکت با من تماس می‌گرفتند و درخواست همکاری با آن‌ها برای تولید نرم‌افزاری مشابه داشتند. قصد ندارم وارد جزيیات این ماجرا‌ها بشوم٬ خلاصه اینکه دوران سربازی که برای بسیاری سخت ترین دوران زندگی است و آن‌را بطالت محظ و تلف شدن عمر می‌دانند برای من اوج شکوفایی شغلی و کسب و کار بود. زمانی که من به سربازی اعظام شدم هیچ شرکتی در کار نبود. زمانی که پس از ۲ سال از سربازی فارغ شدم شرکت نوپای من ۵۰ پرسنل داشت و این در حالی بود که من حتی نمی‌دانستم چطور باید این همه پرسنل و چندین هزار مشتری را مدیریت کنم. تصادف پشت تصادف رخ می‌داد ولی همه‌ی این اتفاقات تصادفی فقط بخشی از یک ماتریس پیچیده‌است. نمی‌توان فاکتور‌های محیطی٬ زمان مناسب٬ اتفاقاتی که در کودکی برای من رخ داده بود و دایی جان رول مادل و تحصیل در رشته‌ی نفرت انگیز آمار و تک‌تک رخ‌دادهایی که بدون کوچکترین انتخاب در حال رخ دادن بودن را در نظر نگرفت. حتی اگر همین الان بخواهم مشابه آن کار را انجام دهم احتمال زیاد با شکست روبرو خواهم شد چرا که ایده‌ی من در آن زمان و شرایط جامعه قابل اجرا بود و دیگر قابل اجرا نیست!
عدم دانش مدیریتی و اشتباهات پی در پی من را به تحصیل در رشته‌ی EMBA یا مدیریت اجرایی سوق داد. در این دوره هم به شکل کاملا تصادفی با افرادی آشنا شدم که مسیر زندگی من را متحول کردند و فقط یک نگاه گذشته نگر توسط یک فرد خردمند می‌تواند از بختی بودن این رخداد ها پرده‌ برداری کند.

من پیش از آنکه این بخش را تکمیل کنم از دوستم که از ایتدای این کتاب مرا همراهی کرده بود و با سؤالات خوب و به‌جایش باعث شده بود بتوانم مسائل را از دیدگاه‌های متفاوتی ببینم خواستم به من نظر بدهد. او به من گفت که یعنی من فکر می‌کنم همه چیز تصادفی است و تصمیمات ما هیچ نقشی در زندگی‌مان ندارد؟ من اینطور فکر نمی‌کنم! من برای خودم برنامه ریزی می‌کنم و برعکس تو که ناچار شدی این رشته را تحصیل کنی من رشته‌ی مورد علاقه‌ام را انتخاب کردم. نه تنها رشته‌ی مورد علاقه بلکه پارتنر مورد علاقه‌ی خودم را هم انتخاب‌کردم و تصمیم گرفتم که مهاجرت کنم. پس من با اراده‌ی خودم برای زندگی خودم تصمیم می‌گیرم.
من گفتم بسیار عالی. بیا با هم تک‌تک این‌هارا بررسی کنیم. راستی چه شد که به رشته‌ی عمران علاقه‌مند شدی؟
دوستم گفت «من از اول عاشق عمران بودم.»
«یعنی از روزی که به دنیا اومدی ژن خوب عمران داشتی؟»
«نه منظورم اینه بعدها.»
«منم منظورم همونه، بعدها چطوری علاقه مند شدی؟»
دوستم کمی فکر کرد و گفت: «یکی از فامیلامون مهندس عمران بود خیلی تعریف می‌کرد.»
«همین؟»
«نه خوب بچه‌های مدرسه هم همش راجبش حرف می‌زدن، مادر پدر هم‌گفتن عمران با کلاسه شغل خوبم گیرم‌میاد.»
«عالیه. من فکر می‌کنم قبل از این‌ها اصلا این رشته توسط گروهی از آدم‌ها در جای دیگری طراحی شده و بعد به عنوان یه رشته‌ی دانشگاهی اضافه شده. همین داستان‌ کمه کم چند ده سال طول کشیده بگذریم که قبلشم اوستا بنا‌ها داشتن تجربه می‌کردن و دهان به دهان تجربشونو منتقل می‌کردن. بعد این رشته‌وارد کشور ما شده و احتمالا تا چند سال هیچ کس تمایلی نداشته به این رشته چون اصن شغلی براش نبوده پس اگه تو چند ده سال قبل بدنیا میومدی احتمالا ژن عمرانت به هیچ دردت نمی‌خورد، درست می‌گم؟»
دوستم با نگاهی عاقل اندر سفیه به من نگاه می‌کرد و گفت «درسته!»
«این یعنی اول از همه انتخابش به تو داده شده. بعدش هم توسط جامعه‌ و اطرافیانت در مورد این رشته تایید گرفتی. اگه یادا باشه در بخش باورها توضیح دادم که تایید دیگران چقدر مهمه. پس اگه همه عقیده داشتن که عمران رشته‌ی مزخرفیه و به هیچ دردت نمی‌خوره بعید بود این رشته رو انتخاب می‌کردی. چیزی که تو بهش می‌گی علاقه از نظر من مجموعه‌ی پیچیده‌ و چند بعدی از پیش زمینه‌های ذهنیه. از ژنتیک بگیر تا محیط و باورها و نظام‌های ارزشی و تایید اطرافیان. حالا فکر کن من یه رشته‌ جدید اضافه‌ کنم مثلا رشته‌ی مهندسی پادکست! یا مدیریت پادکست. تو میری این رشته رو بخونی؟ به پادکستم که خیلی علاقه داری.»
دوستم خندید و‌ گفت «عمرا»
گفتم «چطور عمران می‌خونی ولی عمرا پادکست نمیخونی؟»
«چون مسخرس! آخه پادکست دیگه مهندسی داره؟»
«اگه از یه‌مدت دیگه پادکست ضبط کردن انقدر محبوب بشه که همه دلشون بخواد پادکست تولید کنند و رعایت نکات ظریف و دقیق علمی توش مهم بشه و ضبط و ویراستاری و انتشار و مارکتینگش بازار خیلی خوبی پیدا‌ کنه‌چرا که نه؟ مهم اینه که بازار داشته باشه و اطرافیانت بگن که چقدر رشته‌ی خوب و با‌کلاس و پولسازیه! اون موقه احتمال نداره علاقه پیدا کنی؟»
دوستم گفت «شاید!»
«تا اینجای کار که من خیلی تصمیم و اراده‌ی جنابالی رو ندیدم هم انتخابش بهت داده شده هم دیگران علاقه و تمایلش رو بوجود آوردن. حالا بیا بریم سراغ بحث شیرین انتخاب پارتنر.
قطعا تمام انسان‌های روی زمین انتخابشون به تو داده نشده‌که بگی من خودم با چشمای باز انتخاب‌ کردم. تو به صورت تصادفی در جایی با پارتنرت آشنا شدی. یا کسی معرفیش کرده، یا تو دانشگاه اتفاقی دیدیش، یا سر کار، یا آشنا و فامیل بوده که اونم تو انتخاب نکردی که باهاشون آشنا‌و فامیل در بیای یا توی مهمونی و خیابون یا از طریق اینترنت یا هرجای دیگه اتفاقی باهم برخورد کردید درسته؟»
دوستم با صدای کشیده گفت «بببله!»
«اون لحظه‌ای که پارتنرت رو دیدی‌ چه حسی داشتی؟»
«نمی‌ری بهش بگیا پر رو میشه!»
«خوب حالا!»
«از همون اول ازش خوشم اومد، خیلی حس خوبی بهش داشتم.»
«خوب معلومه اگه حس خوبی نداشتی و ازش خوشت‌نمیومد که پا پیش نمیزاشتی مرد حسابی!»
«آره دیگه!»
«سوال من اینه که این احساس خوش اومدن رو تصمیم گرفتی در‌خودت ایجاد کنی یا توی یه لحظه حسش کردی؟ به عبارت دیگه احساس خوش اومدن یا عاشق شدن با هرچی می‌خوای اسمشو بزاری توی فضای ذهنیت ظاهر شد و حتی توی جسمت به شکل افرایش ضربان قلب و چیزی توی شکمت حسش کردی؟»
«درسته خودش اومد.»
«اراده و تقمیم تو کجاش بود؟@
«خوب من می‌تونستم پا پیش نزارم و پیشنهاد ندم؟»
«جدی می‌تونستی؟ این یکی رو می‌رم بهش می‌گم!
شوخی کردم.
توی بخش اراده‌ی آزاد توضیح دادم اینکه ما گزینه‌هایی داریم و بینشون انتخاب می‌کنیم گه‌گاه این توهم رو به ما‌میده که ما اراده‌ی آزاد داریم ولی داستان اینه که همین که تو بین رفتن و نرفتن، پا پیش گذاشتن رو انتخاب‌ کردی نتیجه‌ی فعالیت مغز و سیستم عصبی تو که بر پایه پیش‌زمینه‌های ذهنی تو صورت گرفته. اگه آدم خجالتی بودی یا پاپیش گذاشتن رو توی جامعه‌ی تو کار ناپسندی می‌دونستن شاید انتخاب تو چیز دیگه‌ای بود‌ و الان تک و تنها ور دل من نشسته بودی!»
دوستم خندید و دیگه چیزی نگفت و طبق معمول به فکر فرو رفت.
«می‌خوای بریم سراغ گزینه‌ی مهاجرت؟»
«گفت احتمالا جوابشو می‌دونم خودم، می‌خوای بگی تایید اطرافیانم در مورد کشور مقصد و داستان‌هایی که از این کشور از بچگی شنیده بودم و وضعیت افتصادی جامعه خودمون و ژنتیک و تمام پیش‌زمینه‌های ذهنیم باعث شده تصمیم بگیرم برم. نیاز نیست تاکید کنی که ماتریس چند بعدیه و خیلی هم پیچیدس! خودم می‌دونم!»
این بار نوبت من بود‌ که بلند بخندم. «آفرین درساتم اینجوری خفظ کرده بودی.» دوستم حرف را ناتمام گذاشت و گفت «من همیشه شاگرد اول بودما!» «آخ ببخشید یادم رفته بود. عذر خواهی می‌کنم!»
کمی بعد بحث ما به گفتگوی جذاب تفاوت‌های بین انسان و سایر و حیوانات در تصمیم گیری و اراده رسید.
اگر مثال حبس کردن نفس را به خاطر داشته باشید در این مثال‌چند حالت را ترسیم کردم. این که شما به حرف من گوش کنید و نفستان را حبس کنید، این که درخواست من را نادیده بگیرید یا حتی لجبازانه این کار را انجام ندهید. حالا بیایید یک مثال غیرانسانی از نزدیک‌ترین دوستان انسان را در نظر بگیریم. اگر شما هم مثل‌ من تا کنون تجربه‌ی داشتن سگ‌ها را داشته باشید قطعا می‌دانید می‌توانید کارهای بسیاری جالبی را به آن‌ها باد بدهید. من به دکستر سگ روتوایلرم یاد داده بودم که زمانی که غذایش را برایش می‌گذارم پیش از آن‌که جمله بفرمایید را نگفتم شروع به غذا خوردن نکند. این یعنی او به حرف من گوش می‌دهد و غذایش را شروع نمی‌کند. یک روز که به دلیل مشغله‌ی کاری تا دیروقت سرکار بودم وقتی به خانه برگشتم متوجه رفتار عجیب او شدم. با اینکه غذای خشک همیشه برایش محیا بود‌ ولی او به این غذاهای مزخرف آماده لب نزده بود. به سرعت طبق معمول غذا برای هردویمان درست کردم و نسخه‌ی بدون نمک و ادیویه‌ی دکستر را که ترکیبی از مرغ و سبزیجات بود برایش در ظرف گذاشتم و مثل همیشه از او خواستم تا صبر کند. دکستر بدون اینکه به حرف من اعتنایی کند شروع به خوردن غذا کرد. این اولین باری بود که از او‌چنین رفتاری را می‌دیدیم. حتی در حالت‌هایی که به دلیل مسافرت‌های جاده‌ای طولانی گرسنگی را تحمل می‌کرد هرگز از او چنین رفتاری سر نمی‌زد. او با بی اعتنایی غذایش را خورد و رفت!
البته این موضوع برای زمانی بود که من هنوز به ترکیه نقل مکان نکرده بودم. زمانی که برای اولین بار زندگی جذاب سگ‌ها و گربه‌ها و ارتباط صمیمانه‌ی آن‌ها را با مردم در خیابان دیدم نظرم کاملا در مورد نگهداشتن حیوان در خانه متحول شد. در کشور ترکیه در بسیاری از شهر‌ها٬ سگ‌ها و گربه‌ها آزادانه در کنار مردم زندگی می‌کنند. شهرداری آن‌هارا واکسن میزند. مردم همیشه برایشان غذا می‌گذارند و آزادانه در کافه‌ها و رستوران‌ها تردد می‌کنند و مردم عاشقشان هستند و تمام روز نوازششان می‌کنند. اورژانس ۲۴ ساعته رایگان برایشان وجود دارد و در یک کلام یوتوپیای سگ‌ها و گربه‌هاست.
بعد از این مواجهه به این نتیجه رسیدم که وقتی می‌توان در کنار حیوانات به این شکل زندگی مصالحت آمیز داشت چرا باید آن‌ها را در خانه محدود کرد و صاحبشان شد!
فردای آن روز کمی بیشتر با او وقت گذراندم و موضوع حل و فصل شد ولی کنجکاوی من نسبت به رفتار لجبازانه‌ی او تمام نشده بود. من چند آزمایش دیگر ترتیب دادم و متوجه شدم زمانی که دکستر احساس به توجهی می‌کند رفتار‌های لحبازانه از خود نشان می‌دهد و دیگر به حرف‌های من گوش نمی‌کند.
اگر شما هم تجربه‌ی نگهداری از حیوانات را داشته باشید قطعا از آن‌ها انواع رفتار‌های مشابه حتی اعتصاب غذا را دیدید. آیا می‌توان گفت که دکستر و بقیه با اراده‌ی آزاد خود تصمیم گرفتند با شما لجبازی کنند؟
جواب من این است که درست است که بین مغز و سیستم عصبی انسان، آغازیان و دوستان نزدیک انسان‌ها مثل گربه‌ها و سگ‌ها و موش‌ها و دیگر پستانداران تفاوت‌های زیادی وجود دارد و تنوع بسیار چشمگیر است ولی آنچه فرایند تصمیم‌گیری می‌نامیم در همه‌ی آن‌ها وجود داشته فقط در یک طیف گستره از ساده تا پیچیده تنوع می‌یابد. پر واضح است که تصمیم‌گیری‌های یک سوسک خانگی در مقایسه با دکستر قابل قیاس نیست ولی چون مغز دکستر قادر است مسائل پیچیده‌تری را پردازش کرده و تصمیم‌گیری‌های پیچیده تری را اتخاذ کند نمی‌توان‌گفت دکستر برای زندگی‌اش تصمیم می‌گیرد و دارای اراده راسخ است چرا که هروقت بخواهد حرف من را گوش می‌دهد و اگر نخواهد با‌من لج می‌کند ولی سوسک دوست داشتنی اراده‌ ندارد و نمی‌تواند تصمیم بگیرد و تسلیم بی چون و چرای غرایضش است! این مقابسه به همان اندازه مسخره‌ به نظر من می‌رسد که بگوییم انسان اشرف مخلوقات بوده و دارای شعور و قدرت انتخاب و اراده‌ی آزاد است!

دوستم گفت «چیزایی که تو می‌گی واقعا ترسناکه چون از اول به من گفته شده که ما به دلیلی اینجا هستیم و هرکدوممون ماموریتی در زندگی داریم که باید پیداش کنیم. اگه همه چیزایی که توی زندگیم اتفاق افتاده اتفاقی بوده و من هیچ مأمورتی خاصی ندارم و بدون هیچ هدف و دلیلی اینجا هستم زندگی من خیلی پوچ و‌بی معنی میشه که!»
من بی درنگ گفتم «دقیقا موضوع همینجاست! هرچه زودتر با “حقیقت رندگی” روبرو بشیم خطای انتظار کمتری رو تجربه می‌کنیم و‌ زودتر می‌تونیم فلسفه و نظام ارزشی خودمون رو طراحی و به زندگیمون معنی بدیم. من اگه فکر کنم مأمورت من در زندگی برنامه نویسی و کارآفرینیه و این موضوع به زندگی من معنا بده، اگر دچار ورشکستی بشم یا به دلیل یک حادثه دیگه نتونم برنامه نویسی کنم در این مرحله با حقیقت تلخ روبرو می‌شم که زندگی هیچ معنایی نداره و من هم هیچ ماموریتی در این زندگی ندارم بعد فکر کنم نه اشتباه زده بودم اصن ماموریت من نویسندگی بوده و بعد همین داستان با نویسندگی و ضبط و پادکست و سایر چیز‌ها ادامه پیدا کنه. همین مثال برای ازدواج و بچه‌دار شدن هم صادقه. اگر فکر کنیم مأموریت ما در زندگی ازدواج و بچه‌دار شدن هست اگر به هر دلیلی نتونم ازدواج کنم یا بچه دار بشم چه اتفاقی در زندگیم‌ خواهد افتاد؟
اتفاقا من فکر می‌کنم چیزی که مارو به سمت ناامیدی سوق می‌ده خطای انتظار شدید رویارویی عریان در مقابل حقیقت زندگی و طبیعت ذهن هستش! منظورم از عریان اینه که بدون داشتن فلسفه‌ و ارزش‌های شخصی سازی شده‌ی خودمون که بتونیم باهاش معنی بدیم به زندگیمون! من اینطور فکر می‌کنم که هم اکنون از نوشتن کتاب و پادکست لذت می‌برم و این کار‌ها برایم معنی داره. اگه یه ساله دیگه مایل نباشم این‌کارهارو انجام بدم صداها کار دیگه هست که ازشون لذت ببرم و برای خودم معنی دار باشن! می تونم برم یک مهارت جدید یادبگیرم مثل نجاری یا سفالگری و از کارهای هنری که خیلی هم دوسشون دارم لذت ببرم! اصن چرا راه دور بریم٬ مگه ما موسیقی گوش می‌دیم یا می‌رقصیم چون ماموریتی داریم یا اینکار حتما باید معنی خاصی داشته باشه! نه ما موسقی گوش می‌دیم و می‌رقصیم چون ازش لذت می‌بریم و همین کافیه!
تمام عرفا در آخرین مرتبه‌ی تجربه‌های عمیقشون به هیچ شدن میرسن و متوجه‌ میشن همه‌چیز درون خودشون بوده و هیچ چیزی بیرون از اون‌ها نیست. حالا من حرفم اینکه که چرا ما مسیر رو برعکس می‌ریم؟ سعی داریم به خودمون بقبولونیم که حتما یه دلیلی یه ماموریتی یه هدفی یه معنایی هست! به قول سهراب زندگی پشت هیچستان است! زندگی همین کارهای معمولی و سادس٬ زندگی در همون موقعی که ما داریم دنبال هدف و ماموریتمون می‌گردیم داره سپری میشه!»
دوستم بعد از کمی تامل گفت که این موضوع بسیار شبیه این است که یک کودک بعد از خوابیدن پس از چند سال در کنار مادر و پدرش یک روز مجبور شود از آن‌ها جدا شده و در اتاق خودش تنها بخوابد. این موضوع هم ترسناک بوده و در عین حال دردناک و نیاز به زمان هست تا عادت کند. او هم نیاز به زمان دارد تا این موضوع را هضم کرده و درکش کند.
من به او توضیح دادم که هرگز در کودکی در اتاق والدینم نخوابیدم بنابراین ترس و درد جدایی خوابیدن در کنار والدین را هرگز تجربه نکرده‌ام. مواجه با حقایق زندگی نیز چنین است٬ هرچه زودتر با آن‌ها روبرو شویم و این مواجهه را با داستان‌های افسانه‌ای و تخیلی به تعویق نیاندازیم تحمل درد ناشی از آن سهل تر خواهد بود.

پیام بگذارید

مشاهده
بکشید