پرش لینک ها

رویارویی با هیچ

در این اپیزود از ژرفا، به مفهومی از رویارویی با فضای بی‌مرز آگاهی پرداخته می‌شود. تجربه‌ی سکوتی طولانی و عمیق که در آن ذهن از هرگونه محتوای فکری خالی می‌شود و فرد به فضایی از آگاهی خالص قدم می‌گذارد. این اپیزود به بررسی لحظاتی می‌پردازد که در آن محدودیت‌های زمان و مکان از بین می‌رود و تنها تجربه‌ی ناب حضور در آگاهی باقی می‌ماند.

  • انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
  • توصیه می‌شود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.

نسخه انگلیسی:

ژرفا (Wisdorise)

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

رویارویی با هیچ

لینک های مرتبط با اپیزود:

نسخه ی متنی اپیزود:

درود بر شما من علی دلشاد هستم و و در پادکست ژرفا چکیده کتاب فلسفی رو که در حال نوشتنش هستم رو با شما به اشتراک میزارم .
به دلیل هم بستگی مطالب کتاب و پیچیدگیه مفاهیم و برای درک بهتر مطلب لطفا از ابتدا اپیزود ژرفا رو گوش بدید .

اواسط کوید بود و اعلام قرنطینه ی ۲۰ روزه شده بود. به مردم چند روز فرصت داده شده بود تا مایحتجشان را برای این ۲۰ روز تهیه کنند و از هرگونه رفت و آمد در این دوران خودداری کنن. من از ابتدای پاندمی سبک زندگی متفاوتی را شروع کرده بودم. رژیم غذایی چند ماهه بدون هیچ قند و کربوهیدرات و با کمترین میزان چربی و تمرینات یوگا در خانه باعث شده بود که ۷ کیلو وزن کم کنم. این در حالی بود که من هیچ اضاف وزنی نداشتم . ساعت‌های زیادی در روز را مدیتیشن می‌کردم و تمام شبکه‌های اجتماعی و اپلیکیشن‌های ارتباطی را از گوشی‌ام حذف کرده بودم و ارتباطم را در حد تماس تلفنی با خانواده و دوستان صمیمی نگه‌داشته بودم. اعلام قرنطینه فقط یک ایده را در ذهن من روشن کرد «دوره ی سکوتی که منتظرش بودم». تصمیم گرفتم یک دوره‌ی سکوت ۲۰ روزه برای خودم طراحی کنم و جزئياتش را بنویسم. بدون هیچ تکنولوژی٬ بدون تلویزیون و گوشی موبایل و حتی بدون هیچ کتاب یا کاغذی که بتوانم بخوانم یا بنویسم. تصمیم گرفتم که به کلبه‌ای در دل طبیعت بروم و مایحتاجم را برای ۲۰ روز تهیه کنم که نیاز به رفتن به شهر نداشته باشم. من تصمیم داشتم نه چیزی بخوانم نه گوش کنم و نه هیچ چیز دیگری به ذهنم وارد کنم بلکه ۲۰ روز با ذهن خودم روبرو شوم. این یعنی حداقل ۱۶ ساعت وقت ،که اگر پخت و پز و استحمام را از آن خارج می کردم بازهم حداقل ۱۴ ساعت برایم باقی می‌ماند که تصمیم داشتم فقط به مراقبه تخصیص دهم.
روز‌های اول مثل شکنجه بود. افکار ذهنم را بمباران می‌کرد. خاطرات گذشته و احساسات مختلف بدون وقفه به ذهن من حجوم می‌آوردند و درد فیزیکی حاصل از نشستن‌های طولانی طاقت فرسا بود. چند روز به همین منوال گذشت. صبح زود پیش از طلوع خورشید بیدار می شدم و پس از دوش گرفتن برای مدییشن در حین طلوع خورشید و یوگا در فضای طبیعت آماده می‌شدم. کلبه حتی آب گرم هم نداشت و این در حالی بود که اواسط پاییز بود و هوا سرد شده بود. ترکیب آب سرد و هوای تازه‌ی جنگل و طلوع خورشید یک معجون جادویی برای شروع روز‌هایم بود.
آهسته‌ آهسته به آب سرد و هوای سرد صبحگاهی عادت کردم و مدیتیشن و یوگا را در حالی که فقط یک شلوارک به تن داشتم انجام می‌دادم.
مراقبه و همچنین روزه‌ی صبحگاهی پس از نوشیدن دمنوشی که از گیاهان خودروی همان حوالی چیده بودم ادامه می‌یافت. از چند روز قبل نوشیدن قهوه را متوقف کرده بودم تا در حین دوره‌ی سکوت دچار سردرد نشوم و اثر کافئین از بدنم خارج شده باشه.
حوالی ظهر با سبزیجات تازه برای خودم غذای سبکی تدارک میدیدم که هیچ کربوهیدرات و گوشتی هم نداشت. فقط سبزیجات پخته و سوپ و سالاد و اندکی میوه به عنوان میان وعده. این رژیم غذای به هیچ عنوان برای من دشوار نبود چرا که چند ماهی بود که به این سبک زندگی می‌کردم و از آن لذت می‌بردم. چربی بدنم به شدت کاهش پیدا کرده بود و با کاهش وزن اشتهایم هم کمتر شده بود و در تمام روز احساس سبکی و شادابی داشتم.
چند روزی به همین منوال گذشت٬ همه چیز آسان تر شده بود و دیگه افکار و احساسات گذشته ذهنم را پایمال نمی‌کرد در عوض ایده‌های خلاقانه‌ی کتاب ابرانسان که در حال نوشتن آن بودم به ذهنم حجوم می‌آوردند و من هیچ روشی برای نوشتن آن‌ها نداشتم بنابراین آن‌ها هم مثل هر فکر و ایده‌ی دیگری دمشان را روی کولشان می‌گذاشتند و می‌رفتند. بعد از چند روز حجوم ایده‌ها و افکار هم متوقف شدند. ارتباط من با طبیعت متفاوت شده بود. وقتی میگم متفاوت واقعا متفاوت شده بود. من ساعت‌ها زنبور‌های اطراف را نگاه می‌کردم بدون اینکه از مشاهده‌ی آن‌ها ذره‌ای خسته شوم. در حین یوگا بر روی علف‌هایی که از شبنم صبحگاهی نمناک بودند اشک‌هایم سرازیر می‌شد و این اشک‌های شوق بود که از تماس بدن عریانم با علف‌های تازه و هم‌آغوشی عارفانه‌ی من و زمین پدید می‌آمد.
روزی نزدیک غروب که در مدیتیشن در حال پیاده روی در طبیعت بودم و قصد داشتم برای مشاهده‌ی غروب خورشید به جای بلندتر بروم احساس کردم چیزی در حال اتفاق افتادن است. احساس عجیبی داشتم که نمی‌توانم حتی آن را در کلمات شرح دهم. احساسی شبیه زمانی که در حال خواب‌دیدن هستیم و می‌دانیم لحظه‌ای دیگر بیدار می‌شویم. این احساس باعث ترسم شد. من زیر یک درخت بزرگ ایستاده بودم و به غروب خروشید نگاه می‌کردم. احساسم عمیق‌تر و عمیق تر شد. احساس کردم اطرافم را چیزی احاطه کرده. حتی نمی‌دانم احساس سنگینی بود یا سبکی. فقط به شدت ترسیده بودم. احساس می‌کردم خواب می‌بینم و همین الان است که بیدار شود ولی من‌ که می‌دانستم خواب نیستم پس از چه چیزی بیدار شوم. سرم کمی گیج می‌رفت پس روی زمین نشستم و سعی کردم چند نفس عمیق بکشم و ضربان قلبم را آرام کنم. احساس خستگی شدید می‌کردم. کاملا بدون ارادی روی زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم. اشکال هندسی رنگارانگ پشت چشمان بسته‌ام شروع به رقصیدن کرد. اشکال در هم می‌رفتن و اشکال جدیدی را تولید می‌کردن.
ضربان قلم آرام شده بود و دیگر اضطرابی نداشتم بلکه درون یک تجربه‌ی لذت بخش فرو رفته بودم. دلم نمی‌خواست این نمایش رنگارنگ زیبا تمام شود. من با چشمان بسته محو تماشای زیبا ترین نمایش زندگی ام بودم. کم‌کم طرحواره‌های هندسی شروع به محو شدن کردند و من احساس معلق شدن کردم. نمی‌توانستم بدنم را احساس کنم. نه چیزی می‌شنیدم نه جسمی را احساس می‌کردم. احساس معلق شدن٬ نه احساس فضا شدن. چگونه می‌توانم چنین چیزی را در کلمات شرح دهم. بعدش احساس ام شروع به حرکت کرد انگار در سطح زمین پرواز می‌کردم و بعد متوجه شدم که من در حال منبسط شدن هستم. زمین٬ کهکشان‌ها و هرچیزی که تا کنون دیده بودم درونم بود٬ درون من نه درون این فضا بود. این فضا خالی بود. این فضا هیچی نبود ولی همه چیز درونش‌ بود. نه جسمی وجود داشت٬ نه مکانی و نه زمانی! فقط یک فضای تاریک و بدون مرز.
من هیچ ایده‌ای ندارم که این تجربه چقدر طول کشید چون هیچ زمانی وجود نداشت ولی کمی بعد همه چیز شروع به عقب‌گرد کرد. تمام خاطراتم از کودکی از جلوی چشمانم می‌گذشت. تمام کسانی که دیده بودم با لبخند به من نگاه می‌کردند. چهره‌های شیطانی و فرشته وار ظاهر می شدند و بعد در پس زمینه‌ی تاریک محو می‌شدند. احساس می‌کردم که به دنیا آمدنم و تمام تجربه‌هایم یک خواب بوده‌اند و من خود خالق و مخلوق این خواب بودم.
وقتی چشمانم را باز کردم پیش از هرچیز از دیدن دست و پاهایم تعجب کردم و غیرارادی و با صدای بلند شروع به خندیدن کردم و طولی نکشید که این خنده به گریه بدل شد. اشکهایم به پهنای صورتم سرازیر شدند. احساس می‌کردم یک بدن اضافی با دست و پاهایی خنده‌دار به من چسبیده است. آروم ،آروم همه چیز را به یاد آوردم. من یک انسان هستم. من علی هستم. من در یک دوره سکوت به تنهایی در دل طبیعت ام .
احساس ضعف شدیدی در بدنم داشتم. به سختی از جایم بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم. همه جا کاملا تاریک بود. هیچ ایده‌ای از ساعت نداشتم. به سمت کلبه حرکت کردم و پس از ورود بدون درنگ خودم را روی تخت انداختم و به خوابی عمیقی فرو رفتم.
صبح روز بعد وقتی چشمانم را باز کردم خورشید طلوع کرده بود و من دیرتر از همیشه از خواب بیدار شده بودم. هنوز احساس خستگی می‌کردم. وقتی از در کلبه خارج شدم٬ هوای تازه و خنک کوهستان مرا هشیار کرد. کمی به اطرافم نگاه کردم. گویا از نو متولد شده بودم. همه چیز می‌درخشید. رنگ‌ها چندین برابر پررنگ تر و شفاف تر شده بودند. علف‌ها بسیار سبز بودند و تلالو نور خورشید بر روی گل‌های اطراف کلبه مرا مسحور خودشان کردند. به یکی از گل‌های قرمز رنگ شیپوری شکل نزدیک و شدم و صورتم را به آن نزدیک کردم. بوی گل مرا مدهوش کرد. من زمانی را به این گل خیره شدم. طولی نکشید که طرح‌های ظریف قرمز رنگ روی پوسته‌ی نازک صورتی رنگ درون گل شروع به حرکت کردند. آن‌ها به شکل طرح‌های سه بعدی از درون گل بیرون آمده بودند و در حال حرکت بودند و زیبایی آن مرا میخکوب کرده بود. کمی چشمانم را مالیدم و طرح ها بلافاصله ناپدید شدند. با خود فکر کردم که احتمالا پس از تجربه‌ی دیشب تغییری در مغزم بوجود آمده. مثل همیشه به مکان مورد علاقه‌ام برای مراقبه رفتم. وقتی شروع به مدیتیشن کردن کردم متوجه شدم که واقعا اتفاقی درونم رخ داده است. معمولا یک ساعت طول می‌کشید تا در حالتی از آرامش مراقبه قرار گیرم ولی امروز این زمان بیش از چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نه تنها این ،بلکه در حین بستن چشمانم مجددا می‌توانستم همان اشکال هندسی را مشاهده کنم و این مدیتیشن را برایم بارها لذت بخش تر می کرد. می‌توانستم ساعت‌ها چشمانم را ببندم و به این نمایش زیبای حرکات موزون اشکال هندسی کلایدوسکپی خیره شوم.
با اینکه تا ظهر هنوز زمان زیادی مانده بود ولی من احساس گرسنگی شدیدی می‌کردم٬ به بدنم گوش کردم و برای خوردن چند عدد میوه به سراغ یخچال رفتم. وقتی اولین تکه‌ای میوه را درون دهانم گذاشتم می‌خواستم از فرط هیجان فریاد بزنم. تمام وجود به وجد آمده بود. تا به حال چیزی به این خوشمزگی نخورده بودم. کمی به میوه نگاه کردم٬ این همان خرمالویی بود که هر روز می‌خوردم ولی چطور میشد انقدر خوشمزه شده باشد! کمی به طرح‌های داخل خرمالو خیره شدم و مجددا تمام طرح‌های به صورت سه بعدی از داخل میوه خارج شدند و به رقص درآمدند. مجددا با باز و بسته کردن چشم‌هایم ناپدید شدند. دیگر مطمئن شده بودم که شب گذشته اتفاقی افتاده است.

موضوع دیگری که برای من بسیار عجیب بود ارتباطم با درد بود. درد ساق پا به دلیل صدمه‌ در اسنوبرد همیشه مرا رنج می‌داد و نشستن به مدت طولانی برای مراقبه نیز این درد را تشدید می‌کرد ولی موضوع فرق کرده بود. در حین اولین مراقبه‌ام در روز بعد پس از چند دقیقه متوجه شدم درد را دیگر در پای راستم احساس نمی‌کنم بلکه انگار جایی در بیرون منه . نه تنها درد بیرون از بدن من بود بلکه به هیچ عنوان آزار دهنده هم نبود.
من می‌تونستم با درد مثل یک جسم خارجی برخورد کنم. به آن شکل دهم و در فضای ذهنی مثل یک جسم تخیلی جابجایش کنم. مثل این بود که یک جسم دایره‌ای شکل را در ذهنم تصور کنم و آن را به این طرف و آن طرف ببرم و حتی ناپدیدش کنم. این تجربه‌ها تا روز‌های آخر دوره‌ی سکوت ۲۰ روزه‌ی من و حتی تا چند روز پس از بازگشت به خانه ادامه داشت.
دوره‌ی سکوت من هم مثل هرچیز دیگری تمام شد و من به خانه برگشتم. به محض روشن کردن گوشی و لپ‌تاپم ظرف چند ساعت بیش از ۵۰ صفحه از کتابم را نوشتم و کتاب ابرانسان را تمام کردم.
ولی چیزی که بیش از همه‌ی این‌ها مرا متعجب کرده بود موسیقی بود. بعد از ۲۰ روز یکی از موسیقی‌های مورد علاقه‌ام برای مدیتیشن را انتخاب کردم و چشم‌هایم را بستم.
بلافاصله پس از شروع موسیقی همه چیز دگرگون شد. من موسیقی را فقط نمی‌شنیدم٬ بلکه موسیقی را می‌دیدم. نوت‌های موسیقی با رنگ‌ها و شکل‌های هندسی می‌رقصیدند و مرا به همان تجربه‌ی وصف‌ناپذیر نزدیک می‌کرد.
نه تنها موسیقی بلکه غذا خوردن من کاملا عوض شده بود. در سکوت و با طمانینه غذا می‌خوردم و در حین جویدن و چشیدن غذا چشم‌هایم را می‌بستم و طعم‌های مختلف را نه تنها به وضوح درک می‌کردم بلکه آن‌ها را به شکل‌های متفاوتی می‌دیدم.
دیدن مردم در خیابان احساسات متفاوتی را در من ایجاد می‌کرد. گویی من عاشق تک‌تک انسان‌هایی بودم که می‌دیدم بدون اینکه حتی آن‌ها را بشناسم. مرد و زن و پیر و جوان و کودک همه را به شکلی دوست داشتم که گویی آن‌ها خانواده‌ی خودم هستند. تون صدایم تغییر کرده بود. صدایم عمیق‌تر و آرام تر شده بود و با سرعت بسیار پایین تری صحبت می‌کردم.
من بلافاصله شروع به نوشتن کتاب جدیدم کردم که برگرفته از تجربیات عمیق این روزهای تکرار نشدنی بود و بعدها به نام رازیگانگی منتشر شد.

رویارویی من با فضای بی‌مرز آگاهی چیزی را در من تغییر داده بود. اینکه دقیقا چه تغییراتی در مغز در حین این جور تجربه‌ها رخ می‌دهد هنوز تا حد زیادی به شکل رازآلود باقی مانده ولی این تغییر بر کل پیش‌زمینه‌های ذهنی و همچنین بر کل سیستم عصبی من اعمال شده بود.
من اگر و فقط اگر یک چیز را پس از این تجربه درک کرده باشم این که من هرچیزی در مورد این تجربه بگویم مثل این که دارم تلاش میکنم طعم شکلات را برای کسی که هیچ وقت آن را نچشیده توصیف کنم.
هر کس با پیش‌زمینه‌های ذهنی خودش آنچه تجربه می‌کنه رو شرح میده. اون چیزی که ما آدم ها عرفان نامگذاری میکنیم تلاشی نه چندان موفق برای شرح این رویارویی در کلاماتی به شکل قاصرانه است. خواه حاصل این تلاش اشعاری زیبا باشد خواه اثر هنری یا نوشتن این کتاب!

پیام بگذارید

مشاهده
بکشید