رنجش پذیری
در این اپیزود به موضوع رنجشپذیری و عوامل عصبی و زیستی مؤثر بر آن پرداخته میشود. این پدیده از منظر نوروساینس بررسی شده و توضیح داده میشود که چگونه تحریکپذیری نورونی و نقش ساختارهایی مانند آمیگدالا و قشر پیشپیشانی در تنظیم هیجانات تأثیرگذار هستند. در ادامه، واکنشهای فیزیولوژیکی و شناختی هنگام مواجهه با استرسهای روزمره، مانند یک تجربه شخصی از واکنش ناگهانی به یک اتفاق پیشبینینشده، بررسی شده و نشان داده میشود که چگونه خطاهای انتظاری و وضعیتهای پیشین فرد میتوانند تحریکپذیری عصبی را افزایش دهند.
- انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
- توصیه میشود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.
نویسنده:
منابع ژرفا:
نسخه انگلیسی:
نسخه ی متنی اپیزود:
بخش پنجم: اشکها و لبخندها
اگر سری انیمیشنهای Inside Out که به درون و بیرون ترجمه شده رو هنوز ندیدید پیشنهاد میکنم خودتون و اگر فرزند هم دارید با اونها تماشا کنید.
در این انیمیشن جذاب نحوهی کارکرد مغز، هورمونها و انتقالدهندههای عصبی به شکل جالبی به تصویر کشیده شدند.
در زمان نگارش این کتاب قسمت ۱ و ۲ این انیمیشن جذاب منتشر شده .
در Inside out هر احساس در ذهن شخصیت اصلی، رایلی، بهصورت یک شخصیت مستقل به تصویر کشیده شده. در بخش اول شادی، غم، خشم، ترس و انزجار هرکدام نقش خاصی در تصمیمگیریها و واکنشهای اون دارند. در بخش دوم این انمینیشن ،احساسات پیچیدهتری مانند اضطراب، حسادت و شرم معرفی میشوند، که همگی نقش مهمی در شکلگیری رفتار و تجربیات انسانی دارند.
اما چیزی که این انیمیشن رو فراتر از یک داستان سرگرمکننده میبره، نحوهی نمایش تعاملات عصبی و شناختی در ذهن انسانه. در واقع، هرکدوم از این احساسات نهتنها بازتابی از تجربیات رایلی هستند، بلکه به نوعی نشاندهندهی کارکردهای زیستی و تکاملی مغز نیزهستن . برای مثال، شادی که در اغلب مواقع سعی داره کنترل ذهن اون رو به دست بگیره، در نهایت میفهمه که نقش غم چیزی بیش از یک حس ناخوشایند و یکی از مهمترین عوامل پردازش تجربهها، ایجاد همدلی و حتی تصمیمگیریهای مؤثر محسوب میشه.
این انیمیشن بهطرز هنرمندانهای نشان میده که چطور ترکیب احساسات مختلف باعث پیچیدگی شناختی و رشد فردی میشه. همانطور که در مغز ، مدارهای عصبی مربوط به هیجانات بهطور جداگانه عمل نمیکنند، بلکه در هم تنیدهاند و روی هم دیگه تأثیر میذارن.
آنچه ما احساسات مینامیم و به سادگی در مکالمات روزمره استفاده میشه یکی از چالش برانگیز ترین بحثهای فلسفی بوده و هنوز هم هست. من مجموعه ای از رویکردهای مختلف فلسفی و علمی رو از زمان سقراط تا آخرین نظریههای علمی زمان نگارش این کتاب رو در بخش منابع قرار دادم که میتونید برای درک بهتر روند تکاملی این مبحث اون رو مطالعه کنید.
مجددا یادآوری میکنم که کلمات نشانگرهایی هستند که به طیفی از تجربهها اشاره میکنند. این تجارب لزوما فیزیکی نیستند یعنی زمانی که ما چیزی رو به شکل انتزاعی در ذهنمون تصور میکنیم در حال یک تجربه هستیم. حتی مفاهیمی مثل سلامتی٬ خرد و سخاوتمندی که بسیار انتزاعی بنظر می رسند نیز در این کتاب مجموعهای از طیفهای تجربی تعریف شدن که حاصل کارکرد دقیق مغز و سیستم عصبی هستند.
احساسات هم به یک طیف وسیعی از تجربهها اشاره میکنن که باهم همپوشانی دارن و مرزگزاری دقیقی ندارند
مثالهای متعددی که من از درد ناشی از خطای انتظار در بخشهای گذشته ذکر کردم رو میشه تکتک نامگذاری کرد و به عنوان یک احساس شناسایی کرد . پیشزمینههای ذهنی مثل ژنتیک، فرهنگ، تجربهی زیسته و باورها و نظانمهای ارزشی از یک سو و شرایط ذهنی Mental Estate از سوی دیگه میتونن به شدت به این تجربه دامن بزند. همچنین عواملی مثل استرس و تحریکپذیری عصبی هم میتونن شدت و ضعف و حتی نحوهی تجربهی یک احساس رو تحتتاثیر قرار بدند.
در این بخش من سعی دارم توضیح بدم که احساسات طیف وسیعی از تجربهها و فرایندهای عصبی هستند که ما در غالب یک مجموعه نامگذاری و سادهسازی میکنیم.
حتی نمیشه به این سؤال که آیا حیوانات احساسات دارند یه نه ، جوابهای سادهی بله و خیر داد چرا که ما باید دقیقا مشخص کنیم در مورد چه تجربهای و در چه شرایطی صحبت میکنیم. از طرف دیگه حیوانات مختلف تجربههای بسیار متفاوتی دارند و نمیتونیم انسان و حیوان رو حتی در مبحث احساسات مقابل همدیگه قرار بدیم بلکه میشه در طیفهای متختلفی که باهم متفاوت و در بسیاری نقاط مشترک هستند بررسی کرد.
همونقدر که طبقهبندی احساسات به مثبت و منفی و حتی خوشایند و ناخوشایند در یک بحث علمی-فلسفی برای من مزحک به نظر میرسد کلماتی مثل هوشهیجانی یا EQ که در روانشناسی پاپ Pop Psychology استفاده میشه هم سادهانگارانه ست.
پرواضحه که ما میتونیم مهارتهای ذهنی و زبانی رو برای تشخیص و نامگزاری این تجارب یاد بگیریم واستفاده کنیم ولی نامگذاری اونها به عنوان نوعی هوش میتونن پیامدهای مخربی رو به ببار بیاره، چرا که مهارت آموختنیه و با تلاش ارتباط مستقیم داره در صورتی که بالعکس هوش بار ذاتی داره و انسان رو از تلاش در جهت یادگیری باز میدارد. من این موضوع رو در قالب ذهنیت ایستا و رشدگرا در بخشهای بعدی دقیقتر مورد بررسی قرار خواهم داد.
این تقسیم بندی های ساده سازی شده مجددا یادآور همون دوگانهسازیهای مغز انسانیه و با فلسفهی من در تضاده. تجربهای که ممکنه هم اکنون برای شما ناخوشایند و دردناک باشه در موقعیت دیگه ای میتونه خوشایند و لذت بخش باشه. اگر حتی فکر کردن به دوش آب سرد احساس انزجار رو در من بوجود میآورد هم اکنون احساس هیجان و شوق رو زنده میکنه. اگر خوردن سوشی حال بهم زدن به نظر میرسید الان به یک میل شدید تبدیل شده ، اگر تنهایی در خلوت خودخواسته لذت بخشه ٬ بعد از جدایی از یک رابطهی عاشقانه کشند ست.
مرز بین اون چیزی که من هیجانزدگی خواندم و اضطراب ، انقدر باریکه ،که بدون در نظر گرفتن Context یا موقعیت تمیز دادن اونها از همدیگه ممکن نیست بلکه این انتظار ذهنیه که اون رو لذتبخش یا دردناک میکنه. به عنوان مثال زمانی که منتظر دریافت یک پاداش هستیم و نشانههایی مثل بالارفتن ضربان قلب، انقلاض عضلانی و حتی تعریق و تغییر ریتم تنفس رو تحربه میکنیم این ترکیب لذتبخشه ولی اگر این علائم در انتظار یک تنبیه باشن مثل از دست دادن چیزی که دوستش داریم بسیار دردناک و حتی غیرقابل تحمل میشن.
ترس٬ خشم٬ حسادت٬ هیجانزدگی٬ سوگواری٬ انزجار٬ غم و حتی افسردگی که واژه های هستن که ما روزمره از اونها استفاده میکنیم طیفی از فرایندهای تجربی هستند که به اشکال مختلف در بسیاری از گونهها دیده میشن ،کافیه کمی بیشتر به جای دیدن فیلم و سریال و اتلاف وقت در شبکههای اجتماعی٬ مستند حیات وحش مشاهده کنید و در طبیعت وقت بیشتری بگذرونید.
همون قدر که استفاده از کلمهی احساسات در مکالمات روزمره کاربردیه ٬ در بحث فلسفی و علمی میتونه ما رو به بیراهه سوق بده. از این روست که معمولا من در حین استفاده از این کلمه از عبارت «تجاربی که ما اونها رو احساسات میخونیم» استفاده میکنم.
برای اینکه یک پدیده بتونه هر نوع احساسی رو، از سادهترین تا پیچیدهترین حالات، تجربه کنه، نیاز به یک سیستم عصبی داره. این دقیقاً همون دلیلیه که باکتریها و حتی گیاهان، به دلیل فقدان یک سیستم عصبی، قادر به تجربهی احساسات به شکلی که ما تجربه میکنیم، نیستند. اما در اینجا، مسئله پیچیدهتر میشه ،چه اتفاقی میافته که ما این احساسات، که حاصل عملکرد دقیق یک سیستم عصبی پیچیده هستند، رو به نیروهای ماورایی نسبت میدیم؟
خشم اجداد، ارواح، مادر زمین، یا حتی سخاوت طبیعت، همگی انعکاسی از سوگیری عاملیت هستند،پدیدهای که پیشتر توضیح دادم. هزاران سال انسانها باور داشتند که رعد و برق، نتیجهی خشم خدایان یا جنگ و ضربات چکش های اونهاست. زلزله و سیل نیز به عنوان انتقام خداوند از گناهکاران تفسیر میشد. امروزه، همین الگو با واژگان تزئینشدهای مثل مادر زمین یا کائنات یا حتی سو استفاده از فیزیک کوانتوم و روانشناسی زرد بازتولید میشن، اما در ماهیت، تغییری نکردن.
آیا زمانی که انگشت پاتون به پایهی میز برخورد میکنه، به دنبال مقصر میگردید؟ آیا خودتون رو بهخاطر بیدستوپایی سرزنش میکنید؟ یا شاید ذهنتون تمام کارهای بدی رو که در روزهای گذشته انجام دادید رو ناگهان به سطح آگاهیتون میاره ؟ یا حتی بهنظر میرسه که میزِ لعنتی، از اینکه مدتها اون رو گردگیری نکردید، خشمگین بوده! در هر صورت، این واکنشها نمونههایی از همون سوگیری عاملیت هستن . گرچه این فرآیند بخشی از طبیعت ذهن انسانه ، اما به هیچ عنوان خردمندانه نیست.
همانطور که در بخشهای نخستین توضیح دادم، ذهن ما مدام در حال متعادلسازی خطاهای انتظاریه که بهطور مداوم در زندگیمون رخ میدن. این تعادل میتونه بهصورت انتقام، سرزنش خودمون یا دیگران، یا حتی باور به مداخلهی یک نیروی ماورایی ظاهربشه . اما، تمام این واکنشها چیزی نیستند جز پیامدهای تکاملی یک سیستم عصبی که برای پیشبینی و تفسیر محیط خودش بهینهسازی شده ،سیستمی که گاهی، در تلاش برای یافتن علت، به توهم عاملیت دچار میشه. من در فصل بعد موضوع مقصر و تقصیر رو با جزئیات بیشتر بررسی خواهم کرد.
حالا بیایید دو تجربهی منحصر بفرد که در انسان به شکل بسیار جذابی تکامل پیدا کرده رو با اندکی جزئیات بیشتر بررسی کنیم:
خنده یکی از پیچیدهترین و درعینحال بدیهیترین رفتارهای انسانیه. ما از بدو تولد توانایی خندیدن داریم، بدون اینکه نیاز به یادگیری اون باشیم، اما درعینحال، خنده میتونه در پاسخ به موقعیتهای اجتماعی، شوخیهای پیچیده یا حتی تحریکات فیزیکی مثل قلقلک رخ بده. این که چطور و چرا خنده شکل میگیره، به ترکیب ظریفی از فعالیتهای عصبی، واکنشهای هورمونی و زمینههای تکاملی بستگی داره.
وقتی یک جوک رو میشنویم و میخندیم، چندین ناحیهی مغزی درگیر پردازش اون هستند. ابتدا، قشر پیشپیشانی PFC در درک مفهوم جوک و تشخیص تضاد یا تناقض شناختی نقش داره. بسیاری از جوکها بر اساس اصل “نقض انتظارات” عمل میکنند؛ یعنی مغز الگوی خاصی رو پیشبینی میکنه، اما ناگهان با یک نتیجهی غیرمنتظره روبهرو میشه . این تغییر ناگهانی در الگو، که توسط PFC تحلیل میشه، باعث تحریک مدارهای پاداش در مغز میشه. در همین زمان، آمیگدالا شدت واکنش احساسی رو تعیین میکنه و هیپوتالاموس، که نقش مهمی در تنظیم واکنشهای خودمختار داره، سیگنالهایی به سیستم پاراسمپاتیک ارسال میکنه که منجر به انقباض عضلات صورت، تولید صدا و آزاد شدن دوپامین در هستهی اکومبنس میشه. دوپامین، همون ناقل عصبیه که در احساس لذت و پاداش هم نقش داره، تجربهی خوشایندی ایجاد میکنه که ما اون رو بهعنوان “احساس خوب خندیدن” درک میکنیم.
خنده فقط به شوخیها محدود نمیشه. قلقلک نمونهای از خندهای هستش که کاملاً غیرارادی و بدون نیاز به پردازش شناختی رخ میده. واکنش به قلقلک درواقع یکی از قدیمیترین مکانیسمهای عصبی ماست که از دوران تکامل اولیهی پستانداران باقی مانده. وقتی کسی ما رو قلقلک میده، پوست و گیرندههای مکانیکی اون تحریک میشن و سیگنالهایی به نخاع و سپس به تالاموس ارسال میکنن . این سیگنالها از مسیرهای متفاوتی نسبت به درد عبور میکنند، اما بهشکلی مشابه پردازش میشن. بخشی از مغز که در واکنش به قلقلک فعال میشه ، شامل نواحی مرتبط با پردازش تهدید و فراره، به همین دلیله که واکنش به قلقلک اغلب با حرکات ناگهانی و خندهی غیرقابلکنترل همراهه. بعضی تئوریهای تکاملی معتقدند که قلقلک در ابتدا نوعی واکنش دفاعی برای محافظت از نقاط حساس بدن در برابر تهدیدات بیرونی بوده و بعدها در رفتارهای اجتماعی بهعنوان راهی برای تقویت ارتباطات در گروههای انسانی باقی مانده. دلیل اینکه ما نمیتوانیم خودمون رو قلقلک بدهیم هم به همین مکانیزم برمیگرده؛ مغز، هنگام پردازش سیگنالهای حرکتی خودش، ورودیهای حسی رو سرکوب میکنه تا تفاوت بین لمس خود و لمس دیگران رو تشخیص بده.
نکتهی جالبتر اینکه که نوزادان، حتی پیش از درک کلمات یا مفاهیم، از بدو تولد گریه میکنند و از حدود دو تا سه ماهگی شروع به خندیدن میکنند. این موضوع نشون میده که این دو واکنش، پیش از تکامل زبان، بهعنوان مکانیسمهای اساسی ارتباطی در انسانها وجود دارن. گریهی نوزادان یک ابزار ضروری برای جلب توجه و برقراری ارتباط با والدینه ، درحالیکه خنده احتمالاً برای ایجاد پیوندهای مثبت و برانگیختن پاسخهای حمایتی از سوی والدین تکامل پیدا کرده. بررسیهای نوروساینتیفیک نشون میده که هنگام شنیدن خندهی یک نوزاد، فعالیت نواحی مرتبط با پاداش در مغز والدین افزایش پیدا میکنه ، که به این معنیه که خندهی نوزاد نهتنها یک واکنش بیولوژیکی، بلکه یک سیگنال اجتماعی قدرتمنده که رفتار والدین رو تحت تأثیر قرار میده.
گریهی احساسی که فقط در انسانها دیده میشه ، حاصل فعالیت ترکیبی از آمیگدالا، هیپوتالاموس و قشر سینگولیت قدامی یا ACC که پردازش هیجانات، تنظیم هورمونهای استرس و تحریک پاسخهای اجتماعی رو برعهده دارند. اشکهای احساسی، برخلاف اشکهای بازتابی که هنگام تحریک چشم تولید میشن، حاوی هورمونهایی مانند کورتیزول هستند که میتونه به تنظیم استرس و ایجاد حس آرامش کمک کنه. این موضوع توضیح میده که چرا بسیاری از افراد بعد از یک گریهی شدید احساس سبکتر شدن و آرامش میکنند. در سطح اجتماعی هم، گریه باعث ایجاد حس همدلی در دیگران میشود و میتونه پیوندهای عاطفی رو تقویت کنه.
با این حال، تفاوت در این واکنشهای احساسی بین گونههای مختلف، به معنای برتری یا نقصان هیچکدوم از اونها نیست. همانطور که خنده و گریه در انسان بهعنوان ابزارهایی برای ارتباط اجتماعی و تنظیم هیجانات شکل گرفتهاند، سایر حیوانات هم مکانیسمهای مخصوص به خودشون رو دارند که در شرایط زیستی و تکاملی اونها کارآمداند. این رفتارها نه نشانهی هوشمندی بیشتر یا کمترند، و نه نشاندهندهی پیچیدگی بالاتر یک گونه نسبت به گونهی دیگه، بلکه صرفاً مسیرهای متفاوتی هستند که تکامل، بسته به نیازهای هر گونه، در طول زمان انتخاب کرده.
درنهایت، همهی این واکنشها نشون میدند که احساسات نهتنها در انسان، بلکه در بسیاری از موجودات زنده، نقش کلیدی در بقا و ارتباط اجتماعی دارند، هرچند به اشکال متفاوتی ظاهربشن. این پدیده، که ممکنه در افراد مختلف و حتی در فرهنگهای گوناگون تفاوتهایی داشته باشه، به پیچیدگی سیستم احساسی و نورونهای ما برمیگرده. خنده و گریه بهظاهر متضاد به نظر میرسند، اما از نظر نوروساینس، ارتباطی عمیق و چندلایهای با هم دارند.
وقتی فردی در یک موقعیت دردناک یا بسیار استرسزا یک دفعه میخنده، این یک واکنش غیرارادیه که از تلاقی فعالیت دو بخش کلیدی مغز، یعنی سیستم لیمبیک و قشر پیشپیشانی ناشی میشه. سیستم لیمبیک که مسئول پردازش احساساته ، وقتی با یک موقعیت شدیداً احساسی مواجه میشه ، میتونه بین دو واکنش متناقض دچار سردرگمی بشه. پاسخ سمپاتیک که بدن رو برای جنگ یا گریز آماده میکنه و پاسخ پاراسمپاتیک که به دنبال آرام کردن سیستم عصبیه. گاهی، وقتی مغز بین این دو حالت دچار تداخل میشه ، نتیجه یک واکنش ترکیبی از خنده و استرس یا حتی خنده و درد خواهد بود. این نوع خنده در واقع یک مکانیسم تنظیمیه که کمک میکنه بدن از شدت استرس و تنش رها بشه . به همین دلیله که بعضی افراد هنگام مواجهه با اخبار ناگوار یا حتی در موقعیتهای خطرناک یا درد شدید بهجای گریه، میخندند.
از طرف دیگه، گریهی ناشی از شادی پدیدهای که معمولاً در لحظات احساسی شدید رخ میده، جایی که فرد احساساتی مثل عشق، پیروزی، همدلی یا شگفتی رو تجربه میکنه. مغز در این لحظات، مقدار زیادی اکسیتوسین و دوپامین ترشح میکنه که احساس لذت رو افزایش میده، اما همزمان، هیپوتالاموس و سیستم لیمبیک به این تحریکات با فعالسازی مدارهای گریه در مغز واکنش نشون میدن. به بیان دیگه ، شدت احساس میتونه بهقدری قوی باشه که مغز، مانند زمانی که درد رو تجربه میکند، واکنش نشون بده. به همین دلیله که بسیاری از افراد، از شدت خوشحالی یا شگفتی گریه میکنند، یا هنگام دیدن یا شنیدن چیزی که خاطرهای قوی رو فعال میکنه، اشک میریزند.
علاوه بر تفاوتهای فردی، فرهنگ هم در اینکه چه چیزی باعث خنده یا گریه میشود، نقش مهمی داره. در بعضی فرهنگها، بیان احساسات با گریه پذیرفتهترهستش ، درحالیکه در فرهنگهای دیگه، گریه نشانهی ضعف تلقی میشه. همین موضوع میتونه بر واکنش افراد به احساسات شدید تأثیر بگذاره. برای مثال، در بعضی از فرهنگها، شادی و هیجان بیشازحد معمولاً با نوعی خویشتنداری همراهه ، بنابراین افراد ممکنه شادی خودشون رو با اشک نشون بدن ، نه با خندهی بلند. در مقابل، در فرهنگهای دیگه، ابراز خنده در لحظات خوشحالی رایجتره ، و گریه بیشتر به لحظات غم و دلتنگی محدود میشه. حتی این موضوع میتونه به تفکیکهای جنسی هم ورود کرده و گریه رو برای مردها نوعی ضعف و خندهی بلند رو برای زنها شرم آورد کنه.
این تفاوتها نه تنها از فردی به فرد دیگه و از فرهنگی به فرهنگ دیگه متفاوت هستند بلکه از نسلی به نسل دیگه تغییر میکنند. اگر مادر و پدران ما از کودکی جلوی گریه و خندهی ما رو میگرفتند٬ تصمیم ما میتونه کاملا در تضاد با اونها قرار بگیره تا حدی که کودکانمون رو به برونریزیهای آزادانه دعوت کنیم.