پرش لینک ها

خویشتنداری

در این اپیزود، مفهوم خویشتن‌داری از منظر نوروفلسفی بررسی می‌شود. تأثیر مکانیزم‌های عصبی بر توانایی کنترل تمایلات و واکنش‌های فوری تحلیل شده و نحوه تعامل دو سیستم پایین به بالا و بالا به پایین در مغز تشریح می‌شود. همچنین، نقش باورها در تنظیم واکنش‌های احساسی و رفتاری مورد بررسی قرار گرفته و چگونگی تغییر آستانه تحمل در مواجهه با چالش‌های گوناگون توضیح داده می‌شود.

  • انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
  • توصیه می‌شود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.

نسخه انگلیسی:

ژرفا (Wisdorise)

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

خویشتنداری

نسخه ی متنی اپیزود:

من هیچ گاه از دوش آب سرد خوشم نمی‌آمد و هیچ وقت فکر نمی کردم روزی این تنفر به یک میل شدید تبدیل شود. حتی فکر کردن به این که به دلیل مجبور باشم زیر آب سرد بروم یا وارد استخری شوم که آبش سرد است باعث مورمور شدنم می‌شد. تا اینکه در مورد فواید دوش آب سرد و مکانیزم تاثیر آن بر سلامتی و تولید چربی قهوه‌ای و همچنین افزایش آمادگی جسمانی در فصل سرد اطلاعاتی کسب کردم و به این موضوع علاقه‌مند شدم. بعد از مدتی تحقیق اطلاعات جامعی در مورد Cold Exposure که در فارسی می‌توان آن را به در معرض سرما قرار گرفتن ترجمه کرد پیدا کرد و دیری نپایید که این موضوع به بخشی از عادت‌های روزمره من بدل شد.

حال بیایید کمی موشکافانه دوش آب سرد یا هر نوع Cold Exposure که می‌تواند باعث لرزیدن شما شده تا حدی که نتوانید آن را تحمل کنید بیاندازیم.
پیش از آن‌که من اطلاعات کافی داشته باشم به دلیل تفکر حاکم بر جامعه و اطلاعاتی که به شکل سنتی از طرف خانواده به من منتقل شد فکر می‌کردم که این سرما است که باعث سرماخوردن می‌شود٬ بنابراین نه تنها سرما در ذهن من فایده‌ای نداشت بلکه چیزی بود که باید خودم را از آن دور نگه‌می‌داشتم. به عبارت دیگر من «باور داشتم که سرما باعث سرما خوردن می‌شود» از طرف دیگر بدن به شکل طبیعی در مواجه با سرما به دلیلی افت دما و خطای انتظاری که قبلا شرح دادم با مکانیزم‌های مختلف احساس ناخوشایندی را بوجود می‌آورد که چرا که در معرض سرما قرارگرفتن برای مدت طولانی می‌تواند تحدید شدیدی برای بقا محسوب شده و منابع ارزشمند بدن باید صرف گرم نگاه داشتن بدن شود. بنابراین احساس ناخوشایند طبیعی که مغز بوجود می‌آورد به همراه پیش‌زمینه‌های ذهنی که توسط دیگران در اختیار من قرار گرفته شده بود یک درد شدید در حین مواجهه با آب سرد بوجود می‌آورد که باعث می‌شد من به سرعت پس از چند ثانیه از زیر دوش آب سرد فرار کنم.
پس از مطالعه و تحقیق این نظام باوری دستخوش تغییر شد و باورهایی جدیدی در طی چند ماه جایگزین شد تا من تصمیم گرفتم برای اولین بار دوش آب سرد را امتحان کنم.

در حقیقت من بعد از مطالعه و تحقیق به این باور رسیدم که دوش آل سرد برای من مفید است و این موضوع در راستای ارزش سلامتی که پیش‌تر در مورد آن شرح دادم قرار گرفت.

هنگامی که قطرات آب سرد پوست من را لمس کرد همان احساس دردناک همیشگی ظاهر شد و حتی ثانیه‌ای طول نکشید که یک تمایل قوی برای کنار کشیدن در من بوجود آمد. در همین حین یک حس قوی دیگر شروع به کار کرد من را در جای خودم نگه می‌داشت و باعث می‌شد حتی بتوانم لرزش بدنم را کنترل کنم. این همان موضوعی است که پیش‌تر به عنوان مکانیزم بالا به پایین در بخش اراده‌ی آزاد اشاره کردم.

مکانیزم اولی که من را از زیر دوش کنار می‌کشید هم مکانیزم پایین به بالا نام‌گذاری می‌کنیم. حال بیایید ببینیم این دو مکانیزم چطور با تعامل می‌کنند.

مکانیزم پایین به بالا (bottom-up) در مغز از بخش‌های ابتدایی‌تر و خودکار شروع می‌شود، مانند سیستم لیمبیک (limbic system) که شامل آمیگدالا (amygdala) و هیپوکمپوس (hippocampus) است. این بخش‌ها مسئول پردازش اطلاعات حسی، پاسخ به تهدیدات فوری، و ایجاد احساسات اولیه هستند. به عنوان مثال، وقتی قطرات آب سرد به پوست برخورد می‌کنند، گیرنده‌های حسی در پوست سیگنال‌هایی را از طریق اعصاب محیطی (peripheral nerves) به نخاع (spinal cord) و سپس به تالاموس (thalamus) ارسال می‌کنند. تالاموس این اطلاعات را به نواحی مرتبط در قشر حسی اولیه (primary sensory cortex) و همچنین آمیگدالا هدایت می‌کند، که می‌تواند به واکنش‌های خودکار و ناخودآگاه مانند انقباض عضلات یا لرزش بدن منجر شود.

در مقابل، مکانیزم بالا به پایین (top-down) از نواحی بالاتر مغز، به خصوص قشر پیشاپیشاتی (prefrontal cortex) PFC آغاز می‌شود. این نواحی مسئول فرآیندهای پیچیده‌تر مانند تصمیم‌گیری، خودکنترلی (self-control)، و تنظیم احساسات (emotion regulation) هستند. PFC با دریافت سیگنال‌هایی از سیستم لیمبیک و سایر نواحی مغز، می‌تواند واکنش‌های پایین به بالا را تعدیل کرده یا سرکوب کند. به عنوان مثال، هنگامی که من تصمیم گرفتم زیر دوش آب سرد بمانم، PFC من از طریق باورهای جدید من در مورد سرما٬ با ارسال سیگنال‌هایی به آمیگدالا و هیپوتالاموس (hypothalamus)، تلاش کرد احساسات ناخوشایند و پاسخ‌های خودکار بدن را سرکوب کند.

برای اطلاعات بیشتر در مورد مکانیزم شکل گیری یک باور در مغز می‌توانید به بخش منابع مراجعه کنید.

باورهای من درباره سرما و تأثیرات آن در اینجا نقش مهمی بازی کردند. باورها می‌توانند از طریق شبکه‌های عصبی خاصی، مانند شبکه پیش‌فرض مغز (default mode network) و ارتباط بین PFC و هیپوکمپوس، واکنش‌های مغز را تغییر دهند.
زمانی که من باور داشتم سرما مضر است، این باور به طور ناخودآگاه در سیستم لیمبیک فعال می‌شد و احساس درد و استرس بیشتری ایجاد می‌کرد. اما با تغییر باورهایم و پذیرش فواید سرما، PFC توانست این پیام‌ها را تنظیم کند و واکنش‌هایی مثل کنار کشیدن را کاهش دهد.

نقطه‌ای که به آن خویشتن‌داری (self-control) می‌گوییم، دقیقاً در تعامل این دو مکانیزم شکل می‌گیرد. از یک سو، سیستم پایین به بالا به دنبال اجتناب از درد و حفظ بقاست، و از سوی دیگر، مکانیزم بالا به پایین واکنش‌های اولیه را مدیریت کند. بنابراین، اراده نه نتیجه یک انتخاب آزاد، بلکه نتیجه‌ی یک نبرد پیچیده بین این دو سیستم است. PFC در این میان به عنوان یک واسطه‌ی اصلی عمل می‌کند و بسته به شدت سیگنال‌های پایین به بالا، ممکن است در مدیریت این سیگنال‌ها موفق یا ناکام بماند.

به این ترتیب، در مواجهه با آب سرد، PFC باورهای جدید مرا فعال کرد و توانست به سیگنال‌های ناخوشایند از سیستم پایین به بالا پاسخ دهد. اما این فرآیند همیشه یکسان نیست؛ شدت سیگنال‌های پایین به بالا، مانند سرما یا درد، ممکن است گاهی PFC را شکست دهد یا بالعکس.

من همچنان یک آستانه‌ی تحمل برای مواجهه با آب سرد دارم. اگر دمای آب بیش از حد مشخصی پایین باشد، مدت زمانی که می‌توانم زیر دوش بمانم به شدت کاهش پیدا می‌کند. اما این موضوع با تمرین و تکرار قابل تغییر است. این تغییر در آستانه تحمل، حاصل یک فرآیند پیچیده در مغز و سیستم عصبی است که شامل سازگاری‌های عصبی و تنظیمات جدید در عملکرد مغز و بدن می‌شود.

وقتی بدن به طور مکرر در معرض سرما قرار می‌گیرد، سیستم عصبی خودمختار (autonomic nervous system) شروع به تغییر می‌کند. در ابتدا، سرما واکنش سیستم سمپاتیک (sympathetic nervous system) را فعال می‌کند، که منجر به انقباض عروق خونی، لرزش عضلات، و افزایش ضربان قلب می‌شود. این واکنش‌ها در پاسخ به استرس محیطی طراحی شده‌اند. اما با تکرار مواجهه، سیستم پاراسمپاتیک (parasympathetic nervous system) به تدریج نقش برجسته‌تری پیدا می‌کند. این به معنای بهبود توانایی بدن در بازگشت به وضعیت تعادل و آرامش پس از قرار گرفتن در شرایط استرس‌زا است. به بیان دقیق‌تر، تمرین و تکرار باعث تغییر در تعادل فعالیت نورون‌های پیش‌سیناپسی و پس‌سیناپسی در این دو سیستم می‌شود، به طوری که واکنش سیستم سمپاتیک کاهش و اثرگذاری سیستم پاراسمپاتیک افزایش می‌یابد.

این تغییرات در سیستم عصبی مرکزی نیز بازتاب پیدا می‌کند. در PFC، تمرین باعث تقویت ارتباطات سیناپسی (synaptic connections) با نواحی تنظیم‌کننده‌ی احساسات، مانند آمیگدالا (amygdala)، می‌شود. این تقویت ارتباطات ناشی از فرآیندی به نام انعطاف‌پذیری سیناپسی (synaptic plasticity) است. انعطاف‌پذیری سیناپسی به مغز اجازه می‌دهد که به تدریج الگوهای جدیدی برای پردازش سرما ایجاد کند و پاسخ‌های ناخودآگاه مانند درد یا استرس را سرکوب کند.

همچنین، تمرین مکرر می‌تواند فعالیت نواحی دیگر مانند هیپوکمپوس (hippocampus) را افزایش دهد. هیپوکمپوس نقش مهمی در حافظه و یادگیری دارد و به مغز کمک می‌کند که تجربه‌های قبلی از مواجهه با سرما را پردازش و ذخیره کند. وقتی مغز متوجه شود که سرما به طور منظم تهدیدی جدی برای بقا نیست، آمیگدالا سیگنال‌های کمتری از خطر ارسال می‌کند، و این باعث می‌شود واکنش کلی بدن به سرما متعادل‌تر شود.

یک نکته‌ی کلیدی دیگر تغییر در شبکه‌های عصبی پیش‌فرض (default mode network) است. این شبکه که در مواقع استراحت و تفکر درونی فعال است، نقش مهمی در ادراک ما از جهان و واکنش به آن دارد. با تکرار مواجهه با سرما و تغییر باورها درباره‌ی آن، این شبکه به تدریج اطلاعات جدید را در مدل ذهنی ما ادغام می‌کند و حساسیت به استرس سرما کاهش می‌یابد.

در نهایت، این فرآیندها به این معنا هستند که آستانه‌ی تحمل ما یک نقطه‌ی ثابت نیست، بلکه نتیجه‌ی تعامل بین مکانیزم‌های پایین به بالا و بالا به پایین است. مکانیزم پایین به بالا، سیگنال‌های اولیه و ناخودآگاه ناشی از سرما را ارسال می‌کند، در حالی که مکانیزم بالا به پایین، از طریق پردازش آگاهانه و تغییر باورها، این سیگنال‌ها را تعدیل می‌کند. با تمرین و تکرار، این تعامل به نحوی تغییر می‌کند که PFC و نواحی مرتبط، کنترل بیشتری بر واکنش‌های اولیه به سرما پیدا می‌کنند، و این باعث افزایش آستانه‌ی تحمل می‌شود. این تغییرات به وضوح نشان می‌دهند که قدرت اراده یا همان خویشتن‌داری، محصول یک فرآیند دینامیک بین این دو سیستم است، نه یک انتخاب آزاد و مستقل.

این مکانیسم درباره بسیاری از رفتارها و احساسات دیگر نیز صدق می‌کند، از جمله کنترل خشم، مدیریت احساسات، مهار میل جنسی، کاهش میل به شیرینی، یا مقابله با اعتیاد.
در تمام این موارد، همان تعامل پیچیده بین مکانیزم‌های پایین به بالا و بالا به پایین نقش کلیدی ایفا می‌کند.

وقتی فرد با یک محرک احساسی یا فیزیکی روبه‌رو می‌شود—مثلاً خشم ناشی از یک توهین یا تمایل شدید به خوردن شیرینی—سیگنال‌های پایین به بالا، که اغلب از سیستم لیمبیک (limbic system) و به ویژه آمیگدالا (amygdala) نشأت می‌گیرند، به طور خودکار پاسخ فوری را تحریک می‌کنند. در مورد خشم، این پاسخ ممکن است شامل افزایش ضربان قلب، تنش عضلات، و تمایل به واکنش سریع باشد. یا در مورد میل به شیرینی، سیستم پاداش مغز (reward system)انگیزه‌ای قوی برای دستیابی به آن غذا ایجاد می‌کند.

اما در اینجا نقش مکانیزم بالا به پایین، که عمدتاً از PFC (prefrontal cortex) هدایت می‌شود، مشخص می‌شود. این بخش از مغز می‌تواند، سیگنال‌های پایین به بالا را تنظیم یا سرکوب کند. به طور مثال، در لحظه‌ای که فرد احساس خشم می‌کند، PFC ممکن است با یادآوری پیامدهای منفی خشمگین شدن یا تأکید بر کنترل خود، شدت پاسخ را کاهش دهد. این فرآیند نیازمند تلاش ذهنی و انرژی است، و به همین دلیل، در افرادی که دچار خستگی یا استرس مزمن هستند، این مکانیزم کمتر مؤثر عمل می‌کند.

در زمینه‌ی اعتیاد، تغییر آستانه‌ی تحمل و کنترل تمایل به یک ماده یا رفتار خاص به طور مشابه به سازگاری‌های عصبی وابسته است. با تمرین و تکرار، PFC می‌تواند یاد بگیرد که پاسخ‌های فوری ناشی از سیستم پاداش مغز را سرکوب کند. این امر شامل کاهش حساسیت گیرنده‌های دوپامینی (dopamine receptors) در نواحی کلیدی مثل استریاتوم است، که به تدریج میل به انجام رفتار اعتیادآور را کاهش می‌دهد.

در میل جنسی یا تمایل به شیرینی، شبکه‌های عصبی مرتبط با سیستم پاداش و حافظه، مانند هیپوکمپوس (hippocampus) و قشر سینگولیت قدامی (anterior cingulate cortex)، درگیر می‌شوند. در مواجهه با این تمایلات، PFC به تدریج با افزایش ارتباطات سیناپسی، توانایی بیشتری در مهار پاسخ‌های ناشی از سیستم لیمبیک پیدا می‌کند. این فرآیند به کمک انعطاف‌پذیری سیناپسی (synaptic plasticity) امکان‌پذیر می‌شود، که مغز را قادر می‌سازد تا الگوهای جدیدی برای مدیریت تمایلات و پاسخ‌های احساسی ایجاد کند.

با این حال، تمام این سازگاری‌ها نیازمند تمرین مداوم و ایجاد باورهای جدید هستند. تغییر باورهای مرتبط با یک رفتار، مانند باور به مضرات مصرف بیش از حد قند یا پیامدهای مخرب خشم، نقش حیاتی در موفقیت این فرآیند دارند. باورها از طریق شبکه‌های عصبی مرتبط با PFC و هیپوکمپوس در مغز تقویت می‌شوند و بر نحوه پردازش محرک‌های پایین به بالا تأثیر می‌گذارند.

بنابراین، همان‌طور که در مورد مواجهه با سرما توضیح داده شد، این فرآیندها نشان می‌دهند که کنترل رفتارهای احساسی یا تمایلات، نه یک تصمیم ساده و مستقل، بلکه نتیجه‌ی تعامل پیچیده بین مکانیزم‌های پایین به بالا و بالا به پایین است. تغییر آستانه‌ی تحمل در تمام این زمینه‌ها نیازمند ترکیب تمرین، تکرار، و تغییر باورها است، که به مغز امکان می‌دهد پاسخ‌های اولیه را بازنویسی کند و رفتارهای آگاهانه‌تر و تنظیم‌شده‌تر را ایجاد کند.

این مکانیزم‌ها به هیچ وجه مختص انسان نیستند و در بسیاری از حیوانات، از جمله سگ‌ها، نیز به وضوح دیده می‌شوند. توانایی تعامل بین مکانیزم‌های پایین به بالا و بالا به پایین در مغز، بخشی از ساختار عصبی بسیاری از گونه‌هاست و به بقا و سازگاری با محیط کمک می‌کند.

برای مثال، در سگ‌ها، سیستم لیمبیک (limbic system) به عنوان بخشی از مکانیزم پایین به بالا، نقش مهمی در واکنش‌های فوری مانند ترس، گرسنگی، و هیجان دارد. اگر یک سگ ناگهان با یک محرک تهدیدآمیز، مثل صدای بلند یا حیوان خطرناک، مواجه شود، آمیگدالا (amygdala) بلافاصله فعال شده و واکنش‌هایی مانند پارس کردن یا فرار را آغاز می‌کند. این پاسخ‌ها خودکار و سریع هستند و به بقای حیوان کمک می‌کنند.

اما سگ‌ها نیز می‌توانند با تمرین و تکرار، این واکنش‌ها را تنظیم کنند، که نشان‌دهنده‌ی مکانیزم بالا به پایین در آن‌هاست. برای مثال، همانطور که قبلا توضیح دادم سگ‌من دکستر با تمرین و تکرار زیاد یاد گرفته بود که بدون جمله‌ی من در مورد شروع کردن غذا به سمت غذایش نرود. این فرآیند تربیتی به کمک PFC (prefrontal cortex) و انعطاف‌پذیری عصبی (neuroplasticity) اتفاق می‌افتد. در این حالت، سگ یاد می‌گیرد که به محرک‌های خاص، مانند فرمان صاحب خود، توجه کند و واکنش خودکار اولیه را سرکوب کند.

تمرین مکرر، مانند تکرار فرمان «بنشین» یا «بمان»، باعث تقویت ارتباطات سیناپسی (synaptic connections) در مغز سگ می‌شود، به خصوص در نواحی مرتبط با یادگیری، مانند هیپوکمپوس (hippocampus) و قشر سینگولیت قدامی (anterior cingulate cortex). این تقویت ارتباطات به سگ کمک می‌کند تا الگوهای رفتاری جدید را جایگزین واکنش‌های غریزی کند.
به بیان دیگر، سگ با تمرین می‌تواند یاد بگیرد که حتی در برابر یک وسوسه‌ی قوی، مثل بوی غذای تازه، خود را کنترل کند و صبر کند.

نژادهای مختلف سگ‌ها تفاوت‌های قابل توجهی در سطح خویشتن‌داری (self-control) و توانایی مدیریت تمایلات خود نشان می‌دهند. این تفاوت‌ها عمدتاً به دلیل عوامل ژنتیکی و محیطی هست و تجربه‌ی زیسته‌ی آن‌ها یا پیش‌زمینه‌های ذهنی شان هست.

برخی نژادها مانند لابرادور رتریور (Labrador Retriever) به دلیل تاریخچه‌ی پرورش برای کارهای خاصی مانند هدایت گله یا بازیابی شکار، سطح خویشتن‌داری بالایی دارند. این نژادها برای انجام وظایف پیچیده به تمرکز و توانایی کنترل تمایلات نیاز دارند.

در مقابل، برخی نژادها مانند تریرها (Terriers) و هاسکی سیبری (Siberian Husky) به دلیل طبیعت مستقل و پرانرژی، خویشتن‌داری کمتری دارند. این نژادها اغلب برای کارهایی پرورش یافته‌اند که نیاز به تصمیم‌گیری سریع و انرژی زیاد دارند، و به همین دلیل ممکن است تمایل بیشتری به دنبال کردن غریزه‌هایشان داشته باشند.

برخی نژادها مانند گلدن رتریور (Golden Retriever) و ژرمن شپرد (German Shepherd) ترکیبی از خویشتن‌داری بالا و تمایلات غریزی هستند. این نژادها برای کارهای مختلفی از جمله همراهی، محافظت پرورش یافته‌اند.

اگرچه خویشتن‌داری در سگ‌ها تا حد زیادی ژنتیکی است، آموزش و تربیت نقش بسیار مهمی در تقویت یا کاهش این ویژگی دارد. برای مثال، یک تریر که به درستی آموزش دیده باشد، ممکن است در برابر وسوسه تعقیب مقاومت بیشتری نشان دهد، در حالی که یک لابرادور رتریور بدون آموزش مناسب ممکن است رفتارهای نامنظمی از خود بروز دهد.

حتی در مورد حیواناتی که رفتارهای پیچیده‌تری ندارند، مانند موش‌ها، آزمایش‌های زیادی نشان داده‌اند که با تمرین می‌توانند پاسخ‌های غریزی خود را تنظیم کنند. برای مثال، موش‌هایی که در معرض شرایط استرس‌زا قرار می‌گیرند و سپس با تمرین یاد می‌گیرند که استرس را مدیریت کنند، تغییراتی در PFC و سیستم لیمبیک آن‌ها مشاهده می‌شود.

این سازگاری‌ها در حیوانات نشان می‌دهند که تعامل بین مکانیزم‌های پایین به بالا و بالا به پایین بخشی از ساختار عصبی پایه‌ی بسیاری از موجودات است. اگرچه این مکانیزم‌ها در انسان به دلیل پیچیدگی بیشتر مغز، به خصوص در PFC، عملکرد پیچیده‌تر و انعطاف‌پذیری بیشتری دارند، اصول اولیه‌ی این سیستم‌ها در تمام پستانداران و بسیاری از گونه‌های دیگر وجود دارد. این واقعیت نشان می‌دهد که تنظیم رفتار و تغییر آستانه‌های تحمل، بخش بنیادینی از بقای گونه‌های زنده است و به آن‌ها کمک می‌کند تا در محیط‌های مختلف سازگار شوند.

PFC انسان نسبت به کل مغز، یکی از بزرگ‌ترین‌ها در میان پستانداران است. در انسان، این بخش حدود ۲۵ تا ۳۰ درصد از کل قشر مخ را تشکیل می‌دهد، در حالی که در سایر پستانداران مانند سگ‌ها و گربه‌ها این نسبت بسیار کمتر است، معمولاً بین ۵ تا ۱۰ درصد. حتی در میمون‌ها، که به انسان نزدیک‌تر هستند، این نسبت به انسان نمی‌رسد، اگرچه بالاتر از بسیاری از پستانداران دیگر است.

از نظر اندازه‌ی مطلق، برخی گونه‌ها مانند نهنگ‌ها و فیل‌ها PFC بزرگ‌تری دارند، زیرا مغز آن‌ها به طور کلی بزرگ‌تر است. برای مثال، نهنگ عنبر یا دلفین‌ها به دلیل اندازه‌ی کلی مغز، PFC حجیم‌تری دارند. اما آنچه انسان را متمایز می‌کند، نسبت بالای این بخش به کل مغز و همچنین پیچیدگی ارتباطات عصبی آن است، نه اندازه‌ی مطلق.

PFC انسان دارای چگالی سیناپسی بسیار بالایی است و با بخش‌هایی مانند سیستم لیمبیک، تالاموس و قشر حسی ارتباط گسترده‌ای دارد. این ارتباطات به مغز امکان یکپارچه‌سازی اطلاعات را می‌دهند و مسئول توانایی‌های پیچیده‌ای مثل تفکر انتزاعی، برنامه‌ریزی بلندمدت و خودآگاهی هستند.

در شامپانزه‌ها، PFC نسبت به کل مغز نسبتاً بزرگ است و توانایی‌هایی مثل استفاده از ابزار و رفتارهای اجتماعی پیچیده را ممکن می‌سازد، اما پیچیدگی ارتباطات و عملکرد آن با انسان قابل مقایسه نیست. در گونه‌هایی مثل سگ‌ها و گربه‌ها، PFC کوچک‌تر و کمتر پیچیده است و عمدتاً برای پاسخ‌های ابتدایی به محرک‌ها به کار می‌رود.

بنابراین، انسان از نظر نسبت PFC به کل مغز و پیچیدگی عملکرد این بخش، کاملاً متمایز است. این ویژگی‌ها مسئول خویشتن‌داری، تصمیم‌گیری‌های پیچیده و بسیاری از توانایی‌های شناختی هستند که انسان را از سایر پستانداران جدا می‌کنند.

هرگونه اختلال در ایجاد تعادل بین این دو مکانیزم می‌تواند آثار مخربی بوجود آورد چه افرادی که خویشتن‌داری بیش از حد زیادی دارند چه افرادی که به دلایل متعدد خویشتن‌داری بسیار پایینی دارند.

یکی از نمونه‌های خویشتن‌داری افراطی اختلالی به نام بی‌اشتهایی عصبی (anorexia nervosa) است. این اختلال به دلیل تنظیم نادرست سیستم پاداش مغز و عملکرد غیرعادی PFC ایجاد می‌شود.
افرادی که به این اختلال مبتلا هستند، اغلب خویشتن‌داری شدیدی در مورد غذا خوردن از خود نشان می‌دهند، حتی اگر این رفتار به قیمت مرگ آن‌ها تمام شود. در سال 2012، مطالعه‌ای روی بیمارانی با بی‌اشتهایی شدید نشان داد که فعالیت غیرطبیعی در PFC میانی (medial prefrontal cortex) و ارتباطات آن با آمیگدالا و سیستم پاداش مغز باعث افزایش غیرمنطقی این نوع خویشتن‌داری می‌شود. یک مورد واقعی که در مجلات پزشکی ثبت شده است، دختری 23 ساله بود که علی‌رغم وزن بسیار پایین و هشدارهای شدید پزشکی، همچنان از خوردن غذا امتناع می‌کرد، زیرا باور داشت که اضافه‌وزن پیدا خواهد کرد. این سطح از خویشتن‌داری در نهایت به نارسایی قلبی و مرگ او منجر شد.

اختلال وسواس (obsessive-compulsive disorder) نیز نمونه‌ای از مشکل در کنترل رفتار است. در این افراد، PFC، به ویژه نواحی مربوط به قشر اوربیتوفرونتال (orbitofrontal cortex)، به طور مداوم سیگنال‌های خطا ارسال می‌کند، حتی زمانی که نیازی به اصلاح یا تغییر رفتار نیست. این اختلال باعث می‌شود افراد رفتارهای تکراری و غیرمنطقی مانند شستشوی مکرر دست یا بررسی بیش از حد قفل در را انجام دهند، زیرا نمی‌توانند این تمایلات را کنترل کنند.

تمام این موارد به یک نکته‌ی اصلی اشاره دارند: سیستم پاداش و تنبیه مغز، که به شدت تحت تأثیر ژنتیک، نظام‌های ارزشی، و محیط قرار دارد، نیازمند یک تعادل پایدار است. وقتی این تعادل مختل شود، چه در اثر بیتوجهی و نبود پاداش یا تنبیه کافی، و چه به دلیل تنبیه بیش از حد یا سرکوب مداوم، سیستم مغز نمی‌تواند به درستی کار کند و مشکلاتی در خویشتن‌داری، تصمیم‌گیری، و تنظیم احساسات بروز می‌کند.

در مواردی که والدین یا سیستم آموزشی به کودکان هیچ‌گونه بازخوردی درباره رفتارهایشان نمی‌دهند، مغز کودک یاد نمی‌گیرد که رفتارهای مطلوب یا نامطلوب را تشخیص دهد. این به اختلال در عملکرد سیستم پاداش مغز منجر می‌شود، به‌طوری که کودک نمی‌تواند مرزها یا پیامدهای رفتارهایش را درک کرده و هیچ خویشتن‌داری در آن‌ها شکل نمی‌گیرد. در مقابل، والدین یا سیستم‌های آموزشی که بیش از حد تنبیه می‌کنند، باعث ترومای روانی و اختلال در کارکرد PFC و سیستم لیمبیک می‌شوند. این کودکان ممکن است در آینده دچار اضطراب مزمن، رفتارهای اجتنابی، یا حتی اختلالات وسواسی شوند.

از سوی دیگر، نمونه‌هایی مانند راهب‌ها و مرتاض‌هایی که سیستم‌های مغزی‌شان را از طریق تمرینات شدید ذهنی و فیزیکی به شکلی افراطی تربیت می‌کنند، نشان می‌دهند که حتی تمرکز بیش از حد بر کنترل می‌تواند تعادل را به هم بزند. در چنین مواردی، سیستم پاداش مغز ممکن است سرکوب شود و زندگی طبیعی، همراه با لذت‌ها و هیجانات روزمره، مختل گردد.

کلید این موضوع در تعادل است: نه بیتوجهی مطلق و نه کنترل افراطی. یک سیستم تنبیه و پاداش سالم باید رفتارهای مطلوب را تقویت کند و رفتارهای نامطلوب را به‌صورت منطقی و متعادل اصلاح کند. این تعادل به مغز اجازه می‌دهد که از طریق ارتباطات عصبی، الگوهای پایداری برای تنظیم احساسات و خویشتن‌داری ایجاد کند، بدون این‌که سیستم‌های پایین به بالا یا بالا به پایین را تحت فشار غیرطبیعی قرار دهد.

پیام بگذارید

13 + هفده =