آلیور سَکس (Oliver Sacks)، نویسنده، پزشک و عصبشناس برجسته، یکی از تأثیرگذارترین شخصیتها در زمینهی عصبشناسی مدرن بود. اون توی کتابهاش ، مرز میان علم و روایت رو به شکلی بدیع کمرنگ میکرد و با استفاده از داستانهای واقعی بیمارانش، پیچیدگیهای عملکرد مغز و ذهن رو به زبانی جذاب و قابل فهم برای عموم بازگو میکرد. یکی از شناختهشدهترین آثار اون، کتاب “مردی که زنش رو با یک کلاه اشتباه گرفت” . این اثر، مجموعهای از داستانهای واقعی از بیماران ساکس هستش که به شیوهای انسانی و در عین حال علمی نوشته شده.
یکی از این داستانها، ماجرای آقای P، یک معلم موسیقی بااستعداد و خوشذوقه، که به دلیل نوعی اختلال عصبی زندگیش به شکلی اساسی تغییر کرد. آقای P از نظر شغلی و شخصی، فردی موفق و محبوب بود. او نه تنها در هنر موسیقی تسلط داشت، بلکه روابط اجتماعی گرم و صمیمی با اطرافیانش برقرار کرده بود. اما با گذشت زمان، اون دچار مشکلی عجیب و غریب شد ، توانایی اون در تشخیص چهرهها به تدریج کاهش پیدا کرد .
در ابتدا، این تغییر به شکلی ظریف و غیرقابل توجه ظاهر شد. برای مثال، آقای P در شناسایی دانشآموزانش به مشکل برمیخورد و مجبور میشد به صدا یا نوع لباس آنها متوسل بشه. اما این مسئله به تدریج به جایی رسید که اون حتی قادر نبود چهرهی همسرش رو تشخیص بده.
یکی از عجیبترین وقایع، زمانی اتفاق افتاد که آقای P وارد خانه شد. اون به جای خوشآمدگویی به همسرش، دستش رو به سمت اون دراز کرد تا “کلاهش” رو برداره. برای اون، چهرهی همسرش تفاوتی با یک شیء معمولی نداشت. اون چهرهی افراد رو به جای تصویر یکپارچه، تنها به عنوان مجموعهای از خطوط و رنگهای بیمعنا میدید.
این اختلال که به نام پروسپگنوزیا (Prosopagnosia) یا Face blindness کوری در تشخیص چهره شناخته میشه، ناشی از آسیب به ناحیهیای در لب پس سری (Occipital Cortex) مغز هستش. این ناحیه مسئول پردازش چهرهها و تمایز اونها از دیگر اشیاء است. در نتیجه، افراد مبتلا به پروسپگنوزیا نمیتونن چهرهها رو به عنوان یک کل معنادار درک کنند.
اون قادر نبود بخشهای مختلف چهره رو به هم مرتبط کنه. برای مثال، چشمها براش تنها دو خط بیارتباط به سایر اجزای چهره بودند. بینی شکلی بیمعنا بود و لبخند تنها یک منحنی انتزاعی. این امر نه تنها اون رو از شناسایی افراد بازمیداشت، بلکه توانایی اون رو در درک احساسات دیگران هم مختل کرده بود، چرا که بسیاری از احساسات انسانی از طریق حالتهای چهره منتقل میشن.
آقای P هیچوقت درمان نشد، چرا که پروسپگنوزیا یک اختلال عصبشناختی دائمیه. اما اون تونست با خلاقیت و استفاده از سرنخهای دیگر، زندگی خودش رو مدیریت کنه. اون به صدا، نحوهی حرکت و حتی مدل لباس افراد برای شناسایی اونها متکی میشد. با این حال، این روشها هیچگاه جایگزین توانایی طبیعی اون در تشخیص چهرهها نشد.
حالا میخوایم باهم یک آزمایش جالب انجام بدهیم. از شما میخوام که یک آینه کوچک یا دوربین گوشیتون رو بردارید و چهرهی خودتون رو در اون مشاهده کنید.
لطفا به چهرهی خودتون در آینه نگاه کنید٬ محتواهایی در مورد اون چیزی که میبینید در فضای آگاهی شما ظهور میکنه. این افکار ممکنه ست قضاوتهای شما در مورد این تصویر باشه ، ممکنه از جنس احساساتی مثل عشق و نفرت در مورد این تصویر باشه.
هر موقع نیاز بود اپیزود رو متوقف کنید و وقت بزارین و به این تصویر نگاه کنید .
تمام چیزی که به شکل محتوا در فضای آگاهش شما ظاهر میشه روایتهایی هستش که به تصویری که شما از خودتون در ذهنتون ساختید چسبیده شده، نه به شما!
بگذارید گیجتون نکنم و آرام تر جلو برویم.
مجددا به آینه نگاه کنید و به من بگید که آیا این محتوا که به شکل افکار و احساسات درون فضای آگاهی شما ظاهر میشه که بیشتر اونها به شکل روایتهای کلامی و تصویری هستند از کجا امدن؟
جواب من اینه ،که بیشتر اونها روایتهایی هستش که دیگران به شکل دانش دست دوم به من ارائه کردهاند یا رویتهایی هستش که ذهن من بر مبنای نظامهای ارزشی و باوری ساخته.
مثلا اگر چنین روایتی ظاهر بشه : «من به اندازهی کافی زیبا نیستم!» یا «من به اندازهی کافی موفق نیستم!» یا «کاش یکی از اجزای چهرهام شکل دیگه بود!» یا بالعکس «من چقدر زیبا هستم!» یا «به خودم افتخار میکنم» یا هر جملهی دیگه ای که در فضای آگاهی شما ظاهر میشه.
این روایت ها از کجا سرچشمه میگیرند؟ تعریف زیبایی و موفقیت یا عناوین دیگه ای که تصویر خودتون رو با اونها برچسب میزنید رو چه کسی به شما ارائه کرده؟
آیا ما یک متر زیبایی سنج داریم که در تمام دنیا کار کنه؟ به همین ترتیب در مورد موفقیت!
میتونید آینه یا گوشیتون رو پایین بیارید.
افکار و احساسات شما نسبت به خودتون معمولاً در خلأ شکل نمیگیرند، بلکه برآمده از تصویری هستند که از خودتون در آینهی اجتماع میبینید.
هم زیبایی هم موفقیت نسبی هستند و ریشه در فرهنگ، زمانه، ژنتیک و سایر پیشزمینههای ذهنی دارند. حتی با نگاه ساده به عکسها و پوشش انسانها در چند سدهی گذشته به سادگی میشه دریافت که درک اونها از زیبایی با درک ما از زیبایی کاملاً متفاوته. به همین ترتیب، موفقیت هم تعریفی ثابت و جهانشمول نداره، بلکه متناسب با ارزشهای اجتماعی، موقعیت تاریخی و حتی شرایط فردی شکل میگیره.
چیزی که امروزه اون رو «مد» مینامیم، نمونهای از این تغییراته. مفهومی که میتونه چیزها رو که تا پیش از این عجیب، ناپسند یا حتی غیرقابلقبول بودند، به واسطهی تأیید جمعی به معیارهای زیبایی تبدیل کنه. مد نه تنها در نوع پوشش، بلکه در معیارهای ظاهری بدن، رنگ پوست، فرم مو، و حتی تصمیماتی مثل تتو کردن یا گرایش به سادگی و طبیعی بودن و حتی گرایشات جنسی و پارامترهای انتخاب پارتنر هم تأثیرگذاره. زیبایی از دید هر فرد میتونه اونقدر متفاوت باشه که گاه در تضاد کامل با دیگری قرار بگیره، اما همواره در بستری اجتماعی تعریف میشه و از ساختارهای جمعی تأثیر میپذیره.
این پدیده محدود به دوران مدرن نیست. در قبایل بدوی، مفاهیم زیبایی به شکلی کاملاً متفاوت با چیزی که امروز میشناسیم تعریف میشه. در برخی از قبایل آفریقایی مثل مورسیها (Mursi) در اتیوپی، زنان برای زیبایی بشقابهای بزرگ رو در لب پایین خودشون قرار میدند، که نشانهی جذابیت و منزلت اجتماعی به شمار میر. در میان قبیلهی پاودانگ (Padaung) در میانمار، زنان از کودکی حلقههای برنجی رو به دور گردن خودشون اضافه میکنند تا اون رو بلندتر نشون بدن، امری که از دید اونها اوج زیباییه. در جزایر سلیمان، برخی از مردان دندانهای خودشون رو تیز میکنند،چرا که اعتقاد دارند که این کار اونها رو به موجوداتی قویتر و جذابتر تبدیل میکنه. در برخی فرهنگهای بومی آمازون، خالکوبیهای سنتی، سوراخ کردن بدن، یا رنگآمیزی چهره با رنگهای طبیعی بخشی از هویت زیباییشناختی قبیله محسوب میشه.
در ویدیویی که براتون قرار دادم میتونید نمونهای از این قبایل بدوی رو مشاهده کنید
مفهوم زیبایی نه تنها متغیر، بلکه ساختهی ذهن انسان در زمینهای اجتماعی، فرهنگی و تاریخیه. اگر روزی حلقههای برنجی یا بشقابهای لبی ،نشانهی زیبایی و منزلت بودند، امروز این نقش رو جراحیهای زیبایی، تناسباندام، یا حتی انتخاب سبک خاصی از لباس ایفا میکنه. به همین ترتیب، موفقیت هم نه یک مقصد مشخص، بلکه بازتابی از انتظارات، ارزشها و معیارهای اجتماعیه.
من مطمئنم که شما داستان سفید برفی رو شنیدهاید ولی اگر اون رو فراموش کردید خلاصهی داستان رو مجددا براتون بازگو میکنم.
یکی بود یکی نبود٬ زیر گنبد کبود ملکهای بود که یک آینهی جادویی داشت. اون هر روز خودش رو در آینه نگاه میکرد و از آینهی جادویی میپرسید که اون کیست که از همه زیباتره؟
Mirror, mirror, on the wall, who is the fairest of them all
آینه هم پاسخ میداد که ملکهی من از همه زیباتره ،تا اینکه یک روز آینه جواب دیگه ای داد که باعث آزرده شدن و خشم ملکه شد.
ملکه من، شما زیباترین هستید، اما سفیدبرفی هزار بار از شما زیباتره
قصهی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
حال از شما میخوام که تصو.رکنید جناب P قصد داره آزمایش آینه رو با آینهی جادویی ملکه انجام بده.
اون از آینه جادویی میپرسه اون کیه که از همه زیباتره ؟ آینهی جادویی P به اون میگه «وقتی شما همهی چهرهها رو خطوطی در هم و برهم ببینید، زشت و زیبا چه مفهومی پیدا میکنه سرورم ؟
برای اقای P تصویری که بازتاب میشه، چیزی بیش از تودهای از خطوط و سایههای انتزاعی نیست. اون در تلاشه تا اون رو به چیزی آشنا تبدیل کنه، اما مغزش از تجزیه و تحلیل الگوی چهره ناتوانه. برای اون، این تصویر نه زیباست و نه زشت، نه آشنا و نه غریبه، بلکه صرفاً شکلی از نور و تاریکیه که بیهیچ معنایی در برابرش قرار گرفته.
حالا از شما میخوام یکبار دیگه آینهی خودتون رو بالا بیارید با این تفاوت که فرض کنید این همون آینهی جادوییه که همیشه حقیقت رو میگه. حالا از آینه بپرسید که چه کسی از همه زیباتر و موفقتر و دوستداشتنی تره ؟