گسست حیاتبخش
در این اپیزود با نگاه عصب شناختی به گسست افکار بین نسل قدیم و نسل جدید پرداخته میشود. و تاثیر آن بر رو پویایی و نوآوری تمدن انسانی نیز بررسی میشود.
- انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
- توصیه میشود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.
نویسنده:
منابع ژرفا:
نسخه انگلیسی:
گسست حیاتبخش
نسخه ی متنی اپیزود:
من در این فصل چند اپیزود مرتبط با خانواده، جنسیت و احساسات رو منتشر میکنم و بعد اگر فرصتی بود در فصل بعد میرم سراغ نیمه دوم کتاب مرز های نامرئی که فلسفه سیاسی هستش ، در بخش فلسفه سیاسی مباحثی مثل جنگ و ساختار های قدرت نظام های سلطه مثل دیکتاتوری و نظام های تمامیت خواه ،خویشاوند سالاری و شایسته سالاری، تعریف و مرزبندی دقیق شور انقلابی و شورش خردمندانه ،مفهوم دقیق توسعه و مسئولیت پذیری نهادی از زاویه نگاه این کتاب و در نهایت مفهوم ویز دورایز رو مطرح میکنم.
در طول تاریخ، نهاد خانواده به شکلهای مختلفی تعریف شده و همواره در حال تحول بوده. در جوامع سنتی، ساختارهای خانوادگی مانند چند همسری مرسوم بودند. لحظه ای به این فکر کنید که اگر فرزندان همه دقیقا مثل پدر و مادرهایشان فکر میکردند، اگر هیچ اختلافی میان نسلها وجود نداشت، اگر هر کودکی با باورهای والدینش رشد میکرد و بدون کمترین مقاومتی اونها رو میپذیرفت، چه اتفاقی میافتاد؟
احتمالا هنوز در همان نظامهای فکری و ارزشی هزاران سال پیش گیر کرده بودیم. هنوز در قبایل اولیه زندگی میکردیم، به همان جزماندیشی اعتقاد داشتیم، و به همان سبک و سیاق اجدادمون جهان رو میدیدیم. اما تاریخ چیز دیگه ای نشان میده. هر نسل، با نوعی سرکشی به نسل قبل نگاه میکنه، با تردید به باورهای اونها و تلاشی ناخودآگاه برای جدا کردن مسیر خودش از گذشته. این گسست، این تضاد میان فرزندان و والدین، تصادفی نیست. این یک اشتباه نیست. بلکه مکانیسمیِ که بقای تفکر، تحول اجتماعی و تکامل تمدن رو تضمین میکنه .
در دوران بلوغ، بسیاری از ما با این حس روبهرو میشویم که دیگه شبیه خانوادهمون نیستیم. فکر میکنیم اونها ما رو درک نمیکنند، که ارزشهایشان دیگه برای ما کاربردی نداره، که باید مسیر خودمون رو پیدا کنیم. اما چرا؟ چرا این جدایی نهتنها اجتنابناپذیر، بلکه ضروری است؟ آیا این فقط یک بحران سنی هستش ، یا اینکه در پس این تقابل، یک دلیل زیستی و تکاملی عمیق نهفته است؟
همین تمایل به جدایی، به شکلگیری ایدههای جدید، به نوآوری، به اصلاح و پیشرفت کمک کرده. اگر این گسست نبود، اگر همه چیز بیدردسر از والدین به فرزندان منتقل میشد، هیچ تغییری رخ نمیداد. اما این تغییر همیشه آسان نیست. نه برای فرزندانی که در تلاشاند راه خودشون رو پیدا کنند، و نه برای والدینی که میبینند جهان فرزندانشون چیزی جز اون چیزیه که خودشون براشون تصور میکردند.
پس این گسست از کجا میآید؟ چرا ذهن نوجوانان ناگهان در برابر الگوهای قدیمی مقاومت میکنه؟ و مهمتر از همه، این پدیده در سطح مغز و سیستم عصبی چه توضیحی داره؟ اگر این تضاد طبیعیِ ، پس چه نقشی در عملکرد ذهن و مسیر تکامل انسان هست ؟
این تفاوت میان نسلها رو نمیتوان صرفا یک پدیدهی اجتماعی یا فرهنگی دونست بلکه ریشهی اون رو میتوان، در سازوکارهای مغز، در نحوهی شکلگیری باورها، و در انعطافپذیری عصبی که با افزایش سن کاهش پیدا میکنه جستجو کرد.
در دوران بلوغ، مغز دچار تحولات شدیدی میشه. یکی از مهمترین تغییرات، بازسازی گستردهی سیناپسهاست. در این دوره، مغز اون دسته از ارتباطات عصبی رو که از دوران کودکی باقی مانده اما دیگه کارآمد نیستند، حذف میکنه در زبان عصب شناسی بهش اصطلاحا میگن (pruning). این فرایند همزمان با تقویت مسیرهای عصبیای اتفاق میافته که برای سازگاری با محیط جدید ضروریاند. به همین دلیل، نوجوانان به طور طبیعی در برابر نظامهای ارزشی که از کودکی دریافت کردهاند مقاومت نشان میدهند و به دنبال بازتعریف خودشون میگردند.
از منظر تکاملی، اگر هر نسلی صرفا همان مسیر فکری نسل قبلی رو دنبال میکرد، هیچ تغییری در جامعه رخ نمیداد. اما تغییرات محیطی، تکنولوژیکی و اجتماعی نیازمند این هستند که هر نسل، دیدگاه جدیدی رو ایجاد کنه. این تغییر برای پیشرفت تمدن ضروریِ.
انعطافپذیری عصبی در دوران کودکی در بالاترین سطح خودش قرار داره. کودکان میتونند زبانهای مختلف یاد بگیرند، باورهای اطرافیانشون رو جذب کنند و به سرعت با محیط سازگار بشن. اما با افزایش سن، این انعطاف کاهش پیدا میکنه. یکی از دلایل این کاهش، تثبیت مسیرهای عصبیِ. مغز، همانطور که مسیرهای کم کار کرد رو حذف میکنه، مسیرهای پرکاربرد رو تقویت میکنه.
اینجاست که تعارض بین نسلها آشکار میشه . والدین، به دلیل کاهش انعطافپذیری عصبی، دیگه نمیتونن به سادگی ارزشهای جدید رو بپذیرند. باورهای اونها ریشههای عمیقی در مسیرهای عصبیشان پیدا کرده و تغییر اونها نیازمند تلاش و انرژی بسیار زیادیِ ، انرژیای که از دید مغز، بهتره صرف اموری بشه که قبلا مؤثر واقع شده. اما نوجوانان در مرحلهای قرار دارند که مغزشان هنوز در حال بازتعریف مسیرهای عصبیِ. اونها میتونن به راحتی ارزشهای جدید رو بپذیرند، نگاه متفاوتی به دنیا داشته باشند و حتی ارزشهای والدینشون رو زیر سؤال ببرند.
یکی از بزرگترین خطاهایی که در این تعارض میان نسلها رخ میده، اینکه هر طرف انتظار داره طرف دیگه بتونه بهراحتی تغییر کنه. نوجوانان انتظار دارند که والدینشون ارزشهای جدید رو بپذیرند، و والدین هم از فرزند هاشون میخوان که همان مسیر گذشته رو ادامه بدن . اما در هر دو طرف، چیزی که واقعا در حال رخ دادن هستش ،فرآیندی ناخودآگاه و خارج از کنترل آگاهانهی اونهاست.
ما دچار این توهم هستیم که باورها و ارزشهامون رو خودمون انتخاب میکنیم، اما این پیشزمینههای ذهنی ما هستند که تعیین میکنند چه چیزی برایمان «درست» به نظر میرسه. وقتی فردی میگه «این ارزشها برای من قابل قبول نیستند»، در واقع بیانگر یک فرآیند عصبی-زیستیِ که در اون مغز، به دلیل مسیرهای از پیش تثبیتشدهاش، امکان پذیرش ارزشهای جدید رو نداره.
اگر این تعارضات وجود نداشت، اگر همهی فرزندان بدون چون و چرا راه والدینشون رو ادامه میدادند، امروز هیچ تغییری در جهان رخ نمیداد. پیشرفت علمی، تحولات اجتماعی، و حتی تغییر در مفهوم عدالت و آزادی، همگی نتیجهی همین مکانیسم طبیعی هستند.
بسیاری از افراد، این تغییرات رو نشانهی فروپاشی نهاد خانواده میدونند. اما اگر دقیقتر نگاه کنیم، متوجه میشویم که این گسست نهتنها نشانهی ضعف نیست، بلکه نیروی محرکهای برای پیشرفت و انعطافپذیری جوامع .
همانطور که در تاریخ، خانواده از مدلهای گستردهی قبیلهای به خانوادهی هستهای و حالا به اشکال متنوعتری از زندگی مشترک تبدیل شده، این روند ادامه خواهد داشت. خانوادههای انتخابی، ازدواجهای غیر سنتی، و تغییر در مفهوم وابستگی، همگی بازتابی از همان فرآیند عصبی و تکاملی هستند که در دوران نوجوانی آغاز میشه ،فرآیندی که ما رو از یک نسل به نسل دیگه، از یک سیستم ارزشی به سیستم دیگه، و از یک شکل زندگی به شکلی دیگر هدایت میکنه.
در دوران بلوغ، مغز انسانی دستخوش تغییرات بنیادی میشه . این تغییرات تأثیر مستقیم بر شیوهی پردازش اطلاعات، ارزشگذاری و تصمیمگیری میگذارند. یکی از مهمترین این تغییرات، فرآیند هرس سیناپسی هستش که طی اون، مغز مسیرهای عصبیای رو که در کودکی ایجاد شده اما دیگه کارآمد نیستند، حذف میکنه. این مکانیزم، بخشی از انعطافپذیری عصبی مغز هستش که در این دوره به حداکثر خود میرسه. همزمان، مسیرهای عصبیای که برای مواجهه با دنیای جدید ضروری هستند، تقویت میشه . این دقیقا همان چیزیِ که باعث میشه نوجوانان نسبت به باورهای پیشین که در کودکی بدون چون و چرا پذیرفته بودند، مقاومت نشان بدن و بهدنبال بازتعریف ارزشهای خودشون باشند .
از سوی دیگه، شکلگیری باورها در مغز یک فرآیند وابسته به تثبیت سیناپسی هستش . باورهایی که در دوران کودکی از طریق خانواده و جامعه در مدارهای عصبی حک شدهاند، بهتدریج و تحت تأثیر تجربیات جدید مورد ارزیابی مجدد قرار میگیرند. اما این فرآیند برای همهی افراد یکسان نیست. برخی مسیرهای عصبی، در اثر تکرار مداوم، چنان تقویت شدهاند که تغییر اونها به انرژی شناختی بسیار بالایی نیاز داره. این همون دلیلیِ که باعث میشه والدین در برابر ارزشهای جدید مقاومت بیشتری نشان بدن . مسیرهای عصبی اونها که بر اساس سالها تجربه شکل گرفتهاند، انعطافپذیری کمتری داره و از دید مغز، تغییر اونها به منزلهی ایجاد بیثباتی در نظام شناختی هستش . در مقابل، نوجوانی که هنوز مسیرهای عصبیشان در حال بازآرایی هستش ،بهراحتی میتونه ارزشهای جایگزین رو بررسی و حتی اونها رو جایگزین کنه.
این تضاد میان انعطافپذیری عصبی نسل جدید و تثبیت مسیرهای عصبی نسل قدیم، همان نقطهای هستش که گسست میان والدین و فرزندان رو ایجاد میکنه. نوجوانان تغییر رو ضروری میدونند، درحالیکه والدین اون رو تهدیدی برای ثبات ساختارهای شناختی خودشون تلقی میکنند. اما از منظر تکاملی، این تضاد نهتنها اجتنابناپذیر، بلکه برای بقای تفکر و تحول اجتماعی حیاتی هستش . اگر مغز انسان چنین مکانیزمی نداشت، هیچ تغییری در جوامع انسانی رخ نمیداد و سیستمهای ناکارآمد تا ابد تکرار میشدند. آنچه بهعنوان «سرکشی» یا «نابالغی» نوجوانان تعبیر میشه، چیزی جز ابراز مستقیم پویایی عصبی-تکاملی مغز نیست؛ فرآیندی که در طول هزاران سال، بقای انسان رو تضمین کرده.
من به جای نگاه کردن به این گسست به عنوان یک بحران، اون رو به عنوان یکی از قدرتمندترین نیروهای محرکهای که تمدن انسانی رو از ایستایی نجات داده و همواره اون رو به جلو رونده در نظر میگیرم.
این تحولات در واقع نشاندهنده یک پویایی و تکامل طبیعیِ، که در طول تاریخ بارها مشاهده شده. همانطور که در گذشته جوامع از ساختارهای سنتی مانند چند زنی و چند شوهری گذر کردن و به شکلهای مدرنتر و متنوعتری رسیدند، امروز نیز شاهد تغییرات مشابهی هستیم. تغییرات در ساختار جوامع، به ویژه در دوران مدرن، باعث شده تا خانوادهها به سمت انعطافپذیری و تنوع بیشتر حرکت کنند. افزایش استقلال فردی، ساده شدن جابجایی، زبان مشترک، تکنولوژی و مدیا، قابلیت به اشتراکگذاری نگرشها و صدها عامل دیگه باعث شده تا شکلهای جدیدی از خانواده، مانند خانوادههای انتخابی و ازدواج همجنسها و زندگی برپایهی ارزشها و نه محدودیتهای قانونی و عرفی به وجود بیان.
من از یکسو این شکاف میان نسلها رو بهعنوان نیرویی طبیعی و ضروری برای تکامل تمدن انسانی میپذیرم، نیرویی که باعث پویایی، نوآوری و انطباق با تغییرات اجتماعی و زیستی شده. از سوی دیگه، نگرانی و مقاومت نسلهای پیشین رو هم درک میکنم. همانطور که مغز انسان در برابر تغییرات بنیادین مقاومت میکنه و مسیرهای عصبی تثبیتشدهاش رو به سادگی کنار نمیگذاره، جوامع هم تغییر رو بهعنوان تهدیدی برای نظم و انسجام خودشون تلقی میکنند. برچسبهایی مانند «گسست»، «فروپاشی» و «انحطاط»، بیشتر از اون که بازتابی از یک واقعیت باشند، انعکاسی از این تمایل زیستی به حفظ وضعیت موجود هستند. این مکانیسمیِ که در تمام جوامع ،در دورههای گذار دیده میشه . هر نسل کهنه، اون چیزی رو که در حال شکلگیری هستش رو به چشم زوال میبینه، درحالیکه اون چیزی که واقعا در جریانِ ،تنها بازتعریفی از ساختارها و ارزشها برای همگام شدن با شرایط جدیده. پس نه شکاف میان نسلها یک بحران واقعیِ، و نه نگرانی نسلهای قدیمی بیدلیل. هر دو، بخشی از همان فرآیند تکاملیای هستند که ما رو از گذشتهای ایستا به آیندهای متحول هدایت کرده.
نهاد خانواده یک شکل ثابت نداره و میتونه به اشکال گوناگون تعریف بشه . همین انعطافپذیری و توانایی تغییر، باعث میشه که خانواده همچنان پایدار و معنادار بمونه. تغییرات فعلی در واقع فرصتی برای بازتعریف خانواده و ایجاد اشکال جدیدی از همزیستی هستش که با نیازهای امروزی منطبق باشه.



