پرش لینک ها

اسطوره‌ی خوشبختی

خوشبختی اغلب مثل افقی دور ظاهر می‌شود ،وعده‌ای که همیشه در آینده است، نه یک حالِ ملموس.
مغز ما پیوسته آینده را پیش‌بینی می‌کند؛ لذت های کوتاه‌مدت زود خاموش می‌شوند و آستانهٔ رضایت جابه جا می‌گردد. در همین خلأِ ناپایداری، دین‌ها، دولت‌ها و بازارها روایت‌هایی ساخته‌اند که رنج را معنا و نظم را تضمین کنند.
اما وقتی اسطوره ترک می‌خورد، چه می‌ماند؟ در این اپیزود تاریخ، فلسفه و نوروفلسفه را کنار هم می‌گذاریم تا ببینیم چگونه می‌توان از دل وعده‌های شکست‌خورده معنایی تازه ساخت.

  • انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
  • توصیه می‌شود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.

نسخه انگلیسی:

ژرفا (Wisdorise)

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

اسطوره‌ی خوشبختی

نسخه ی متنی اپیزود:

اگر به تاریخ اندیشه نگاه دقیقی بیندازیم درمی‌یابیم که مفهوم خوشبختی هیچ وقت تعریف یکسان و ثابتی نداشته. اون چیزی که امروز در زبان روزمره به سادگی خوشبختی یا سعادت می‌نامیم، در هر فرهنگ و سنتی بازتعریف شده و هر بار صورت تازه‌ای به خودش گرفته. همین تغییرات نشان میده که خوشبختی نه تجربه‌ای ناب و جهان‌شمول بلکه بازتابی از روایت‌های جمعی و ذهنیت‌های تاریخی بوده.
در ادیان ابراهیمی، خوشبختی یا سعادت به معنای حقیقی کلمه چیزی نبود که در زندگی دنیوی بشه به اون دست یافت. رنج و سختی‌های این جهان آزمونی الهی به شمار می‌آمد و ارزش زندگی نه در رفاه و آسایش مادی، بلکه در رضایت پروردگار و امید به رستگاری در جهان پس از مرگ تعریف می‌شد. بهشت و دیدار دوباره با حقیقت مطلق همان تصویریِ که مؤمنان رو به ادامهٔ مسیر دلگرم میکنه. در چنین روایتی، کامیابی اجتماعی یا لذت فردی اهمیتی ثانوی داره ،چرا که سعادت حقیقی در آینده‌ای فراسوی مرگ معنا پیدا میکنه. خوشبختی در اینجا بیش از اون که تجربه‌ای قابل لمس باشه، وعده‌ای اخرویِ که انسجام جمعی رو تضمین میکنه و افراد رو در نظم دینی نگه میداره.
در آیین‌های هندی و بودایی، خوشبختی نه تنها به شکل دیگه ای تعریف میشه بلکه اساساً در تضاد با لذت‌های زودگذر جهان قرار میگیره . آموزه‌های بودا ریشهٔ رنج رو در عطش بی‌پایان انسان برای بودن و داشتن میدونه . از این منظر، هرگونه میل و خواهش به رنج می‌انجامد و بنابراین خوشبختی نه در افزودن و اندوختن بلکه در رها کردن و رهایی جست‌وجو میشه . نیروانا، خاموشی میل و رهایی از چرخهٔ تناسخ، نقطهٔ اوج این نگرش هستش. در این سنت، خوشبختی یک حالت پایدار روانی یا یک موفقیت اجتماعی نیست بلکه تجربه‌ای هستش که تنها با عبور از وابستگی‌ها و دلبستگی‌ها میشه بهش نزدیک شد.
در فلسفهٔ یونانی، معنای خوشبختی تغییر میکنه . افلاطون اون رو در هماهنگی با عالم مُثُل می‌دید، جایی که حقیقت ورای محسوسات قرار داره. سعادت برای اون یعنی نزدیک شدن به حقیقت برتر و رهایی از جهان پر خطا و ناقص. اما ارسطو در مسیر دیگه ای حرکت کرد. اون سعادت رو نه در مفاهیم انتزاعی بلکه در زیستن عملی و فضیلت مند میدونه. از نظر اون خوشبختی نتیجهٔ پرورش فضیلت‌هاست، فضیلت‌هایی مثل شجاعت، عدالت، میانه‌روی و خرد. انسان تنها در زندگی جمعی و از خلال روابط عمومیِ که میتونه این فضیلت‌ها رو تمرین کنه و در نهایت به زندگی نیک دست پیدا کنه . در این روایت، خوشبختی چیزی نیست که به طور منفعلانه تجربه بشه بلکه شکلی از زیستنِ که به تلاش و تربیت نیاز داره.
با ورود به عصر مدرن، گفتمان‌های تازه‌ای دربارهٔ خوشبختی شکل گرفتند که ارتباط مستقیم‌تری با سیاست و اقتصاد داشتند. در فلسفهٔ روشنگری خوشبختی به عنوان هدفی زمینی و قابل دسترس تعریف شد. انسان دیگه مجبور نبود چشم به آسمان بدوزه یا رهایی از چرخهٔ تولد و مرگ رو جست‌وجو کنه، بلکه می‌تونه در همین جهان و از طریق عقل و پیشرفت اجتماعی به سعادت نزدیک بشه. متفکرانی مثل بنتام خوشبختی رو در بیشینه شدن لذت و کمینه شدن رنج تعریف میکنن و این تعریف بعدها پایه‌ای برای اقتصاد سودگرایانه و نظام‌های سیاسی جدید شد.
در قرن بیستم و در ایالات متحده، خوشبختی به رویای آمریکایی پیوند خورد. خانهٔ شخصی، شغل ثابت، مصرف انبوه و پیشرفت فردی همان شاخص‌هایی بودند که زندگی خوشبخت تلقی می‌شدند. تبلیغات و رسانه‌ها این تصویر رو هر روز بازتولید کردند و اون به الگویی جهانی تبدیل شد. اینجا خوشبختی نه تنها یک وضعیت روانی بلکه بخشی از ماشین اقتصادی و فرهنگی بود که افراد رو به حرکت وادار میکرد.
با این حال حتی در جوامعی که شاخص‌های رفاه اجتماعی در بالاترین سطح قرار دارند، مانند کشورهای اسکاندیناوی، باز هم میشه خوشبختی رو امری تحقق یافته دونست. هرچند این جوامع از نظر بهداشت، آموزش، برابری جنسیتی و امنیت اجتماعی در رتبه‌های نخست جهانی هستند، اما تجربهٔ زیستهٔ افراد همچنان با پرسش‌ها و نارضایتی‌هایی همراهه. این تناقض نشان میده که خوشبختی بیش از آنکه یک وضعیت عینی باشه، یک روایت جمعیِ که از دل معیارهای نهادی و گفتمانی پدید میاد. آنچه در یک جامعه نشانهٔ سعادت به حساب میاد، ممکنه در جامعهٔ دیگه بی‌اهمیت یا حتی بی‌ارزش باشه.
به این ترتیب، تاریخ به روشنی نشان میده که خوشبختی چیزی شبیه یک افق متغیره که همواره بسته به روایت‌ها و ارزش‌های هر فرهنگ جابه‌جا میشه . هیچ تعریف جهان‌شمولی از اون وجود نداره و هر بار که یک جامعه می‌کوشد تصویر نهایی از اون ارائه کنه، در واقع اسطوره‌ای تازه می‌آفریند که هم انسجام جمعی رو حفظ کنه و هم محدودیت‌های تازه‌ای برای فرد ایجاد میکنه.
در کتاب واقعیت ذهنی نشان داده‌ام که مغز نه یک دریافت‌کنندهٔ منفعل، بلکه یک ماشین پیش‌بینیه که مدام در حال مقایسهٔ مدل‌های درونی با رخدادهای بیرونیه. وقتی نتیجه بهتر از انتظار باشه، تجربه‌ای شبیه رضایت یا لذت شکل می‌گیره، و وقتی کمتر از انتظار باشه، حس ناکامی یا رنج به وجود میاد . اما این تجربه‌ها هرگز پایدار نیستند، چون سیستم عصبی به سرعت سطح انتظارات رو تنظیم می‌کنه و آستانه‌های تازه‌ای می‌سازه. همین پویایی زیستی که باعث میشه رضایت هیچ‌گاه ماندگار نماند و فاصلهٔ میان تجربهٔ گذرا و وعدهٔ فرهنگی خوشبختی همواره باقی میمونه.
وقتی فرد به هدفی دست پیدا می‌کنه، همان لحظه شبکه‌های پاداش در مغز فعال میشن. این فعالیت به‌طور موقت احساس کامیابی میاره، اما به محض اینکه بدن و ذهن به شرایط جدید عادت کنن ،همان هدف دیگه ارزشی مشابه نداره. به عنوان نمونه کسی که سال‌ها در حسرت داشتن خانه‌ای کوچک بوده، پس از دستیابی به اون تنها برای مدتی کوتاه احساس آرامش و رضایت می‌کنه. به‌زودی خانه براش به بخشی از زندگی عادی بدل میشه و ذهنش به سوی اهداف دیگه ای معطوف میشه . این سازوکار نه نشانهٔ نقص یا ضعف انسان، بلکه یکی از ویژگی‌های بنیادی بقاست. اگر ذهن در یک نقطه متوقف می‌شد و رضایت دائمی پیدا می‌کرد، دیگه هیچ انگیزه‌ای برای جست‌وجو، آفرینش یا حتی ادامهٔ زندگی باقی نمی‌موند.
این مکانیزم، خوشبختی رو به یک تجربهٔ گذرا و لغزنده بدل می‌کنه. هر بار که به نقطه‌ای می‌رسیم، همان نقطه که زمانی اوج رویا به نظر می‌رسید، به سطحی عادی فرو کاسته میشه و جاذبه‌اش ر از دست میده. همین ناپایداری که انسان‌ها رو به سوی اسطوره‌سازی سوق داده. اگر ذهن توان نگه داشتن رضایت پایدار رو نداره، پس فرهنگ و جامعه باید وعدهٔ اون رو به شکل داستان‌هایی بزرگ ارائه کنند. از اینجا خوشبختی به صورت یک افق دائمی بازتولید میشه . نه به شکل تجربه‌ای بالفعل، بلکه همچون وعده‌ای که همیشه در آینده قرار داره .
از منظر نوروفلسفی، خوشبختی بیشتر شبیه یک مدل ذهنی پیش‌نگرانه است تا یک وضعیت حاضر. مغز انسان به‌طور بنیادین پیش‌بینی میکنه ؛ یعنی همواره بر اساس تجربه‌های گذشته و زمینه‌های زیستی و فرهنگی،چیزی که من پیش زمینه های ذهنی میخونم آینده‌ رو شبیه‌سازی می‌کنه. چیزی که ما «خوشبختی» می‌نامیم، بیشتر محصول این شبیه‌سازی‌هاست تا تجربه‌ای در لحظه.
به زبان فلسفی، میشه گفت خوشبختی بیشتر یک افق پدیداریِ تا یک تجربهٔ بالفعل؛ افقی که ذهن برای معنا دادن به رنج و استمرار حرکت می‌سازه. همین که اون رو در شمار «اسطوره‌ها» قرار میده،چون وجودش نه در لحظهٔ زیسته، بلکه در روایتیِ که هم فرد و هم جامعه دربارهٔ آینده می‌سازند.
شوپنهاور زندگی رو نوسانی میان رنج و ملال می‌دید، جایی که خوشبختی تنها توهمی بین این دو است. نیچه، برعکس، خوشبختی رو نه در آرامش بلکه در توان پذیرش رنج و غلبه بر اون می‌دید. اپیکور لذت رو اساس زندگی می‌دونست، اما بر لذت‌های پایدار و ساده مثل دوستی و آرامش درونی تأکید می‌کرد، نه تعقیب بی‌پایان خواسته‌ها.
در دوران معاصر، دنیل گیلبرت در کتاب Stumbling on Happiness نشان میده که ذهن ما در پیش‌بینی خوشبختی ناتوانِ ؛ ما به اشتباه باور داریم که رسیدن به موقعیت یا دستاوردی خاص، ما رو خوشبخت خواهد کرد، در حالی که واقعیت چیزی جز بازتولید همان چرخه‌ی میل و رضایت کوتاه‌مدت نیست.
ادیان، ایدئولوژی‌ها و نظام‌های اقتصادی هر یک نسخه‌ای از این وعده رو به افراد می‌دهند. ادیان ابراهیمی می‌گویند رضایت حقیقی در جهان دیگر یا رضایت پروردگار حاصل میشه. سنت‌های رهایی‌بخش شرقی میگن نیروانا یا رهایی از چرخهٔ تولد و مرگ مقصد نهاییِ . نظام‌های سیاسی مدرن وعده میدن که با گسترش رفاه و مصرف همگانی، سعادت در دسترس همگان قرار میگیره . اما در همهٔ این اشکال، تجربهٔ فردی و زیستی چیز دیگه ای میگه. مغز هیچگاه نمی‌تونه رضایت رو نگه داره و همیشه عطشی تازه در راهه.
این فاصله میان آنچه در سطح زیستی تجربه میشه و آنچه در سطح فرهنگی وعده داده میشه ، سرچشمهٔ یکی از عمیق‌ترین شکاف‌های ذهنی انسانه . فرد در درون خود به‌خوبی می‌دونه که رضایت پایدار ممکن نیست، اما جامعه مدام تصویر دیگه ای به اون تحمیل می‌کنه و میگه اگر درست عمل کنی و در مسیر مشخصی بمونی، به سعادت جاودان میرسی .
اگر خوشبختی در سطح زیستی تجربه‌ای ناپایدار و گذراست، در سطح اجتماعی و سیاسی به یکی از نیرومندترین ابزارها برای مشروعیت‌بخشی و کنترل بدل شده. ساختارهای قدرت همواره میدونن که وعدهٔ خوشبختی میتونه انسجام جمعی ایجاد کنه، حتی اگر این وعده هرگز رخ نده . خوشبختی در این معنا نه یک تجربهٔ فردی، بلکه یک سازوکار روایی که به افراد میگه چرا باید قواعد رو بپذیرند و درون نظم موجود باقی بمانند.
ادیان در نخستین نمونه‌های تاریخی این نقش راوبه‌وضوح ایفا کرده‌اند. اونها خوشبختی رو به آینده‌ای اخروی حواله داده‌اند و در برابر، رنج‌های این جهان رو معنا کرده‌اند. مؤمنان اگرچه ممکن بود در فقر و نابرابری زندگی کنند، اما همین رنج نه تنها بی‌معنا نبود بلکه نشانهٔ درست بودن مسیر شمرده می‌شد. وعدهٔ بهشت و رستگاری، ذهن رو از اکنون به آینده‌ای نامرئی پیوند می‌داد و همین پیوند به ساختار دینی امکان می‌داد که انسجام خودش رو حفظ کنه.
در جهان مدرن این کارکرد تغییر شکل داد اما از بین نرفته. سرمایه‌داری صنعتی و بعدش هم مصرف گرایی ، به جای وعدهٔ رستگاری در جهان دیگه، وعدهٔ سعادت در همین دنیا رو عرضه کردن. تبلیغات، رسانه‌ها و فرهنگ مصرفی تصویرهایی مداوم از خوشبختی ساختند. خانه‌ای بزرگ‌تر، درآمدی بیشتر و کالاهایی تازه که هر بار قرار بود گامی دیگه به سوی سعادت باشه. خوشبختی در این روایت به کالایی بدل شد که باید خریداری و مصرف بشه. شاخص‌های اقتصادی جای ایمان رو گرفتند و هر نظام سیاسی مدعی شد میتونه رفاه بیشتری تولید کنه و در نتیجه مردم رو به خوشبختی نزدیک‌تر کنه.
دولت‌های رفاه، که بر آموزش همگانی، بهداشت عمومی و امنیت اجتماعی تأکید داشتند، گونه‌ای دیگه از این اسطوره رو شکل دادند. در این تصویر، خوشبختی در امنیت نهادی و برابری نسبی تعریف میشه. شهروندان احساس میکنن که دولت نه تنها وظیفهٔ حفاظت و نظم رو بر عهده دارن، بلکه سعادت آنها رو هم به عنوان یک مسئولیت مستقیم بر دوش می‌کشند. اما همان‌طور که تجربهٔ جوامع پیشرفته نشان میده، حتی بالاترین شاخص‌های رفاه نیز نمی‌تونن رضایت پایدار ایجاد کنند. مغز انسان به سرعت با شرایط خو می‌گیره و عطش تازه‌ای جایگزین میشه . در نتیجه شکاف میان وعدهٔ نهادی و تجربهٔ زیسته آشکار میشه. با این همه، روایت‌های دینی و رفاهی تنها بخشی از داستان‌اند. در جهان امروز، صنعت عظیمی بر پایهٔ معنویات ترکیبی و توسعهٔ فردی شکل گرفته که همان اسطورهٔ خوشبختی رو در قالبی تازه بازتولید می‌کنه. این جریان که گاه تلفیقی از سنت‌های شرقی، روانشناسی عامه و عرفان‌های بومی است، وعده می‌ده که سعادت درونی از طریق تمرین‌های ساده، مدیتیشن، مثبت‌اندیشی یا تغییر نگرش به دست میاد . دوره‌های آموزشی، سمینارها و کارگاه‌ها مدام تکرار می‌کنند که خوشبختی در دسترسه و کافیه یک فرد تکنیک درستی رو یاد بگیره یا مسیر مشخصی رو دنبال کنه.
کتاب‌های خودیاری و خوشبختی، که هر سال میلیون‌ها نسخه ازشون در جهان به فروش می‌رسند، نمونهٔ بارز این رویکردند. آنها با عناوینی وسوسه‌انگیز مدعی‌اند که میشه در چند گام ساده به سعادت رسید. یکی میگه راز خوشبختی در ده روز ممکنه و دیگری وعده میده که با تغییر عادت‌های کوچک زندگی دگرگون خواهد شد. این ادبیات به ظاهر بی‌ایدئولوژی و فردی جلوه می‌کنن، اما در عمل همان کارکرد تاریخی اسطوره خوشبختی رو ادامه می‌دن. تنها تفاوت اینکه این بار مسئولیت خوشبخت بودن به طور کامل بر دوش فرد گذاشته میشه . اگر کسی به سعادت نرسه، نه به دلیل ساختار اجتماعی یا نابرابری، بلکه به خاطر ضعف اراده یا کم‌کاری خودشه.
این صنعت جهانی، خواه در قالب کتاب‌های پرتیراژ و خواه در شکل دوره‌های آنلاین و کارگاه‌های انگیزشی، در حقیقت همان نقشهٔ قدیمی رو با زبانی تازه بازتولید می‌کنه. نقشه‌ای که همیشه افقی دور رو نشان می‌ده و فرد رو در پی وعده‌ای نگه می‌داره که هرگز به نقطهٔ پایان نمی‌رسه. معنویات ترکیبی و روانشناسی عامه‌پسند همان کاری رو انجام می‌دن که روزگاری دین و دولت انجام می‌داد. اونها مرزهای نامرئی خوشبختی رو ترسیم می‌کنند، مرزهایی که فرد به طور داوطلبانه درون اونها حرکت می‌کنه، بی‌آنکه متوجه بشه همان سازوکار کنترل و انسجام جمعی در قالبی تازه بر اون تحمیل شده.
به این ترتیب، خواه در وعدهٔ بهشت، خواه در رویای رفاه مادی، و خواه در کتاب‌های خودیاری و کارگاه‌های انگیزشی، خوشبختی همواره در جایی دیگه ای قرار داده میشه . در آینده‌ای دور، در کالایی تازه، یا در تمرینی جدید. هیچگاه به صورت تجربه‌ای پایدار در اکنون حضور نداره، بلکه مثل یک افق دست‌نیافتنی انسان رو به حرکت وا‌می‌داره و نظم اجتماعی رو بازتولید می‌کنه.

اسطورهٔ خوشبختی تا زمانی کار آمده که وعده‌هایش باورپذیر بمونه . تا وقتی فرد بتواند رنج امروز رو با امید به فردا تحمل کنه، یا مصرف بیشتر رو معادل پیشرفت بدونه، یا ایمان به تکنیکی تازه رو ضامن دگرگونی زندگی‌اش بشماره، این اسطوره همچنان قدرت خودش رو حفظ می‌کنه. اما لحظه‌ای که تجربهٔ زیسته دیگه با وعده‌ها هم‌خوانی نداشته باشه، نخستین ترک‌ها بر پیکرهٔ این روایت ظاهر میشن.
کسی که تمام عمرش رو در انتظار پاداش اخروی بوده و در پیری با تردید و تهی‌بودگی مواجه میشه کسی که در جوامع مرفه با وجود امنیت اجتماعی و رفاه مادی هنوز با احساس پوچی و اضطراب دست و پنجه نرم می‌کنه، یا کسی که سال‌ها از دوره‌ای به دورهٔ دیگه و از کتابی به کتاب دیگه پرتاب شده و کماکان با نارضایتی درونی روبه‌روست، همگی نمونه‌هایی‌اند از لحظه‌ای که اسطوره فرو می‌ریزه. اونچه وعده داده می‌شد در واقع تحقق نمی‌یابه و فرد درمی‌یابه که خوشبختی نه مقصدی بیرونی، نه پاداش اخروی، و نه فرمولی روانشناسانه است که بتونه رضایت پایدار رو تضمین کنه.
در این لحظه، فاصلهٔ میان روایت‌های جمعی و تجربهٔ زیستی برملا میشه . مغز کماکان عطش تازه‌ای می‌سازه و جامعه همچنان نقشه‌ای رو پیش می‌کشه، اما فرد درمی‌یابد که هیچ کدوم از اینها نمی‌تونه اون رو به نقطهٔ نهایی برسونه. این آگاهی نخستین گام به سوی نیهیلیسم است. نیهیلیسم زمانی پدیدار میشه که فرد با خود اعتراف کنه خوشبختی به معنای وعده داده شده اساساً وجود نداره، که معناهایی که تا دیروز بدیهی می‌نمودند چیزی جز سازه‌های ذهنی و جمعی نیستند، و این که جهان بی‌اعتنا به داستان‌هاییِ که انسان دربارهٔ سعادت ساخته.

ترک خوردن اسطورهٔ خوشبختی به‌خودی خود نه یک فاجعه که یک دگرگونی بنیادینِ. چرا که ذهن از این پس ناچاره با پرسشی جدی‌تر مواجه بشه. اگر خوشبختی به اون معنایی که ادیان، ایدئولوژی‌ها و صنعت خودیاری و معنویت وعده میده وجود نداره، پس چه چیزی باقی می‌مونه؟این همان آستانه‌ایِ که نیهیلیسم سر برمیاره. جایی که نه تنها خوشبختی، بلکه خود مفهوم معنا به لرزه می‌افتد و ذهن با خلأیی رو‌به‌رو میشه که هیچ اسطوره‌ای دیگه نمی‌تونه اون رو پر کنه.

پیام بگذارید

بیست + 5 =