هم آغوشی با نیهیلیسم
نیهیلیسم هیولا نیست؛ صدای فروپاشیِ نقشههایی است که تا دیروز زندگی ما رو معنا میدادند.«وقتی نقشههای بزرگ کنار میروند، زندگی خالی از دستورالعمل نمیماند ،در این جریان تنها راهش عوض میشود. در این اپیزود به همآغوشی با خلأ میپردازیم، پذیرشی فعال که نه تسلیم است و نه فرار، بلکه ساختن معنا و اخلاقی تازه از دل بیغایتی.
- انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
- توصیه میشود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.
نویسنده:
منابع ژرفا:
نسخه انگلیسی:
هم آغوشی با نیهیلیسم
نسخه ی متنی اپیزود:
نیهیلیسم برای بسیاری همچون هیولایی است که در کمین ذهن نشسته و تهدید میکند همه آنچه را که بر آن تکیه کردهایم ببلعد. روایتها و ارزشها و امیدها و معناها در برابر آن شکننده میشوند. ترس از این هیولا طبیعی است زیرا ذهن ما با روایت زنده میماند. ذهن برای بقا ناچار است از دل آشوب جهان الگو بسازد و آینده را به شکل احتمالات پیشبینی کند و با داستانهایی انسجام درونی ایجاد کند. همان چیزی که روزی مایه امنیت و جهتیابی بوده وقتی فرو میریزد به هیولای نیهیلیسم بدل میشود.
اما در برابر این هیولا من تصویر دیگری بنا کردهام. در زبان آلمانی واژهای وجود دارد به نام Geborgenheit که معادل مستقیمی در فارسی ندارد. این کلمه ترکیبی از حس امنیت و در آغوش بودن و آرامش در دل جهان است. شبیه تجربه در آغوش گرفته شدن توسط کسی که به او اعتماد داری اما گستردهتر و وجودیتر. اگر هایدگر بر Unheimlichkeit یعنی بیخانمانی و بیپناهی بنیادین انسان تاکید داشت Geborgenheit درست نقطه مقابل آن است. تجربهای آرام و بینام از دربرگرفته شدن توسط خود هستی.
وقتی از هم آغوشی با نیهیلیسم حرف میزنم مقصودم نه مقاومت در برابر آن است و نه فرار از آن. این عبارت به معنای چیزی نزدیک به همان Geborgenheit است. پذیرش بیپناهی و همزمان چشیدن طعمی از امنیت در دل همان بیپناهی. جهان اگرچه غایتی بیرونی ندارد اما همین بیغایتی را میتوان زیست نه چون تهدیدی ویرانگر بلکه چون آغوشی سرد و بیتفاوت که در دلش میتوان جا گرفت.
نیهیلیسم را نمیتوان با سرخوردگی و بیانگیزگی روزمره یا حتی افسردگی بالینی مترادف دانست. مخاطب این سخن کسی نیست که اگر چند میلیون دلار در حساب بانکیاش باشد و پارتنری بینقص بیابد و خانوادهای رؤیایی بسازد و جایگاه اجتماعی و احترام عمومی داشته باشد و ماشین لوکس براند و سفرهایش به راه باشد و همه دغدغههای سیاسی اجتماعی او برطرف شده باشد و هیچ بیماری و درد فیزیکی نداشته باشد دیگر چیزی از زندگی نخواهد. برای چنین فردی زیستن در همین سطح پاسخی است به همه پرسشها. اگر جایی رنج میبرد رنجش از ناکامی در رسیدن به اینهاست و اگر سرخوردگی دارد از نداشتن ابزارهای رسیدن به همان رویاهاست. چنین انسانی حتی اگر گاه از پوچی سخن بگوید در حقیقت با نیهیلیسم بیگانه است. او فقط ناامیدی یا دلزدگی را تجربه میکند نه آن هیولای خاموشی که ریشه همه ارزشها را میسوزاند.
مخاطب واقعی نیهیلیسم آن کسی است که یا از این سطح گذشته و پس از دستیابی به همه این نمادهای پوچ موفقیت هنوز خلأیی عمیقتر را حس کرده یا اصلاً دل در گرو این رویاهای بازاری و فروختهشده نداشته است. کسی که دریافته ثروت و شهرت و کامیابی اجتماعی نه تنها پاسخی به پرسشهای بنیادین نیستند بلکه خودشان بخشی از همان افسانههای مصرفیاند که با افولشان نقاب از چهره تهی بودن کنار میرود. اینجاست که پرسشهای واقعی سر برمیآورند پرسشهایی که هیچ ماشین و سفری و هیچ خانه باشکوهی پاسخی به آنها نمیدهد.
نیهیلیسم سرزمین کسانی است که به سطحی فراتر از رویاهای فروختهشده پرتاب شدهاند. کسانی که حاضرند در سکوت و حیرت بایستند و ببینند که پشت پرده همه این نقشها چیزی جز فقدان غایت بیرونی وجود ندارد. چنین انسانی است که نیهیلیسم را میفهمد و در دل این فهم به ضرورت توشه نیازمند میشود.
این وضعیت در سه سطح خود را نشان میدهد. در سطح معرفتی هیچ حقیقت نهایی در دسترس نیست و هر دستگاه دانایی تنها تصویری محدود و ناپایدار از جهان میسازد. در سطح ارزشی بایدها و نبایدها پشتوانه بیرونی خود را از دست میدهند و اعتبار شون وابسته به زمینه میشود. در سطح وجودی زندگی بیغایت آشکار میگردد و مقصد بیرون از خود رنگ میبازد و هر چه هست در رخداد زیستن پدیدار میشود. این سه سطح از هم جدا نیستند. انکار دانایی نهایی به لرزش ارزشها میانجامد و در نهایت افقی قطعی از برابر زندگی کنار میرود. چیزی که در آغاز صرفاً بحثی فلسفی مینمود به تجربهای زیسته در بافت مغز و روان بدل میشود.
وقتی هماهنگی روانی مختل شود تجربه نیهیلیستی نه به صورت اندیشهای انتزاعی بلکه به صورت احساسی جسمانی از تهی بودن پدیدار میشود. فرد همان مناظر را میبیند و همان روابط را دنبال میکند اما در سطح پردازش عصبی حلقه اتصال میان پیشبینی و ارزش از هم میگسلد. جهان وعدهای برای آینده نمیدهد و گذشته انسجام خود را از دست میدهد.
نیچه وقتی از مرگ خدا سخن گفت مقصودش صرفاً یک دگرگونی در الهیات نبود. او به فروپاشی بنیانی اشاره داشت که دو هزار سال بر ارزشها و اخلاق و معنا سایه افکنده بود. آنچه در آن زمان به نظر رویدادی در حوزه ایمان میآمد برای نیچه آغاز زنجیرهای بود که در دو قرن آینده به بحران عمومی معنا بدل میشود. بحرانی که امروز خود را در زیست روزمره ما آشکار کرده است. هشدار او درباره تهی شدن افقها دیگر پیشبینی نیست بلکه توصیفی از وضعیت اکنون است. در جهانی که روایتهای کلان کارایی خود را از دست دادهاند و هیچ مرجع نهایی برای ارزشها باقی نمانده ما دقیقاً همان زمینی را تجربه میکنیم که نیچه از لرزیدن آن سخن گفته بود.
کامو نیز دههها بعد مسئله را از زاویهای دیگر پی گرفت. برای او پوچی نه حکمی فلسفی و انتزاعی بلکه رویارویی عریان میان عطش انسان برای معنا و سکوت جهان بود. پوچی در نظر کامو پایان نیست بلکه آغاز پرسشی رادیکال است. وقتی جهان پاسخی ندارد چگونه باید زیست. او با تصویر سیزیف نشان داد که حتی در دل بیغایتی نیز میتوان زیستن را برگزید نه با امید به رستگاری بیرونی بلکه با پذیرش بار سنگین بودن و یافتن شکلی از آزادی در دل همین تکرار. این پاسخ نه تسلیم به روایتهای آماده بود و نه انکار زندگی بلکه نوعی ایستادگی در برابر فقدان معنا با پذیرش تلخی آن و انتخاب آگاهانه ادامه دادن.
با فرو ریختن روایتها ذهن در خلأ دوام نمیآورد. همچون حفرهای در لباس اضطراب و ترس و خشم یا حتی خلائی که نمیتوان برایش نامی یافت ظاهر میشود. یا فرد خود را عریان در برابر گزینه خودکشی مییابد یا ذهن بیپناهانه به هر چیزی که حتی موقتاً انسجامی بسازد چنگ میزند. در چنین بزنگاهی است که ایدئولوژیها جان میگیرند. روایتهای خطی و سادهای که پیچیدگی جهان را در چند دوگانه روشن خلاصه میکنند و اضطراب را آرام میسازند.
بازار معنویات نوظهور نیز همین کارکرد را عرضه میکند. آیینهایی برآمده از آمیختن سنتهای دور از زمینهشان و بازاریسازیشان از مراسم آیاهواسکا و مصرف خودسرانه سایکدلیکها تا وعدههای باز کردن چاکرا نه از دل سنتی ریشهدار که به عنوان پاسخی فوری به اضطراب نیهیلیستی سربرمیآیند. کارکردشان شبیه ایدئولوژی است. قطعیت و آرامش فوری میدهند اما تاریخ مصرف دارند و با گذر زمان خود به عامل فروپاشی روانی بدل میشوند. در حاشیه همین بازار توسعه فردی با شعارهای خوشخوان نیز همان وعده را میدهد. دعوت به رهایی در ظاهر اما پاسخی سریع برای پر کردن خلأ. ذهن برای رهایی از اضطراب به هر قطعیتی میآویزد حتی اگر سطحی و زودگذر باشد.
در این شرایط ذهن میتواند به همان اندازه به لذتطلبیهای افسارگسیخته پناه ببرد. به مواد و مستی و پرخوری و سکس بیامان با خود و دیگران و خشونت و سلطهطلبی. اینها هم نقابی از روایتاند. روایتهایی از لذت آنی که با وعده فراموشی موقت شکاف معنا را پر میکنند. اما همانطور که ایدئولوژیها تاریخ مصرف دارند این لذتها هم خیلی زود فرو میریزند و انسان را در برابر همان تهی بودن نخستین تنها میگذارند.
هایدگر از بیپناهی به عنوان وضعیتی بنیادین در هستی انسان سخن گفت. او معتقد بود انسان در دل جهان نه نقطهای مطمئن دارد و نه تکیهگاهی قطعی. هستی برای ما خانه نیست بلکه مکانی است که همواره با بیگانگی و پرتابشدگی تجربه میشود. ما در جهان افکندهایم بیآنکه انتخاب کرده باشیم و هیچ افقی بیرونی برای معنا وجود ندارد که این افکندهشدگی را جبران کند.
فیلسوفانی چون نیچه و هایدگر و شوپنهاور نیهیلیسم را همچون نیرویی بنیادین و اجتنابناپذیر میبینند. چیزی شبیه انرژی تاریک که در پس همه پدیدههای جهان حضور دارد و دیر یا زود بر زندگی هر انسانی سایه میاندازد. در این روایت نیهیلیسم سرنوشت مشترک بشر است گریزناپذیر و همگانی. این یکی از نقاط اساسی اختلاف نگاه من با این فیلسوفان است.
نیهیلیسم در معنای دقیق کلمه تنها زمانی به دغدغهای وجودی بدل میشود که انسان در پرورش خود با وعده یک معنای غایی روبهرو شده باشد. جایی که از کودکی به او القا میکنند زندگی طرحی از پیش تعیینشده دارد و ارزشها مطلقاند و جهان مقصدی بیرونی در پس خود نهفته است. وقتی این دستگاه فرو میریزد نیهیلیسم سر برمیآورد و افقها و روایتها و معناهای قطعی از هم میپاشند.
برای کسانی که هرگز درون چنین روایتی پرورش نیافتهاند وضعیت متفاوت است. کودکی که در خانوادهای بزرگ میشود که از همان ابتدا میآموزد هیچ غایت ازلی یا نهایی در کار نیست و ارزشها ساخته جمعی و تاریخیاند و مرگ پایان زندگی است با چنین فروپاشیای مواجه نمیشود. چیزی برای از دست رفتن وجود ندارد زیرا معنای غایی هرگز بر روان او بنا نشده بوده است.
این به معنای بیمعنایی زندگی او نیست. همانطور که در کتاب واقعیت ذهنی در بخش باورها شرح دادم معنا در چنین زیستی به شکلی ارگانیک و محلی ساخته میشود. از همان کودکی ارزشها خود به خود معنا میآفرینند. خوشحال کردن دیگری و کشف در بازی یا یاد گرفتن یک مهارت تازه برای کودک معنای زیستن میسازند. معناهایی کوچک و انعطافپذیر که از دل تجربه زیسته برمیخیزند و با تغییر شرایط دگرگون میشوند.
در چنین جهانی نیهیلیسم به معنای تاریخی و فلسفیاش در نظام فکری من جایی ندارد. در این معنا بحران تنها وقتی رخ میدهد که افق مطلقی وعده داده شده باشد و سپس در هم بشکند. برای کسانی که با چنین وعدهای پرورش نیافتهاند زندگی در سطح معناهای نسبی و انسانی جاری است بیآنکه نیازی به افق نهایی یا روایت متافیزیکی داشته باشد. همین نکته نشان میدهد نیهیلیسم دغدغه همگان نیست اما گروه بزرگی از انسانها را درگیر میکند.
در بخش از حیرت تا قدرت نشان دادم که ریشههای پیدایش دین را باید در چندین لایه زیستی و روانی و اجتماعی جستوجو کرد. دین نه صرفاً یک خطای شناختی یا توهم جمعی بلکه فرایندی ناگزیر در مسیر تکامل ذهن بشر بوده است. ذهن برای بقا ناچار است در برابر حیرت و تهدید روایتی منسجم بیافریند روایتی که هم آینده را قابل پیشبینی سازد و هم انسجام درونی را حفظ کند. ادیان و اسطورهها در طول تاریخ این کارکرد را بر عهده داشتهاند.
از این منظر نیهیلیسم را میتوان نتیجه فروپاشی همین نظامهای دینی و اسطورهای دانست. وقتی روایتهای کلان که هزاران سال معنا و انسجام فراهم کرده بودند فرو میریزند ذهن با خلائی روبهرو میشود که نه صرفاً فلسفی بلکه عمیقاً زیستی و روانی است. به همین دلیل نمیتوان به سادگی از کنار نیهیلیسم گذشت یا آن را دغدغه اقلیتی کوچک دانست. هنوز بخش بزرگی از جمعیت جهان به انواع ادیان و روایتهای معنوی پایبند است از شمنهای قبیلهای و سنتهای بودایی گرفته تا ادیان ابراهیمی. حتی کسانی که خود را بیدین میدانند اغلب در قالب معنویتهای ترکیبی و فرقههای نوظهور یا آیینهای تازه به دوران رسیده همچنان در پی یافتن انسجامی روایی برای رهایی از اضطراب بیافقیاند.
اگر نیهیلیسم روزی به تجربهای فراگیر بدل شود چه رخ خواهد داد؟ کسانی که از آن میترسند در واقع از چه چیزی هراساناند؟ ترس آنها نه از خود بیمعنایی بلکه از فروریختن ستونهایی است که سالها انسجام فردی و جمعی را نگه داشتهاند. گویی جهان ناگهان نقشهاش را از دست بدهد و راهها در مه ناپدید بشن. در چنین وضعی بسیاری به سرعت به ایدئولوژیهای تازه و معنویتهای بازاری یا لذتهای فوری پناه میبرند. پناهگاههایی که آرامشی کوتاه میدن اما خیلی زود فرو میریزند و خلأ رو عمیقتر میکنند.
در چند هزار سال گذشته جهان مملو از خشونت و نسلکشی و بردهداری و هر نوع بیاخلاقی بوده است و با این حال همان چیزی که امروز هیولای نیهیلیسم نامیده میشه در خواب عمیق به سر میبرده است. پس نگرانی این گروه از چیست؟ آیا از جهانی بیاخلاقتر از آنچه تاریخ بارها به ما نشان داده است؟ از کشتارهایی که با نام دین یا پرچم یا ایدئولوژی صورت گرفت و از رقابتی بیامان برای قدرت و ثروت که هیچ رحمی برای انسان و طبیعت باقی نگذاشت. اگر نیهیلیسم قرار است هراسی بیافریند این هراس در برابر تاریخ خونین بشر به سختی قابل توجیه .
اما تفاوت امروز در این است که خشونتها و فجایع گذشته همیشه در پناه روایتی کلان معنا پیدا میکردند. دین یا ایدئولوژی یا اسطوره، حتی در اوج بیرحمی، نقشهای برای انسجام فراهم میکرد. اکنون چنین نقشهای در دسترس نیست و همین فقدان روایت است که نیهیلیسم را از خوابی طولانی بیدار کرده است. جهان میتواند همان اندازه خشن باقی بماند، اما این بار بدون پوششی که خشونت را توجیه کند یا در چارچوبی قرار دهد. هراس امروز از همین بیپناهیِ بیروایت برمیخیزد.
انسانها همواره در پی قطعیتی بودهاند که ادیان و ایدئولوژیها با ارائه ارزشهای مطلق به آن پاسخ دادهاند. با این حال، در عرصه عمل، این ارزشهای ظاهراً مطلق اغلب دستخوش نسبیگرایی میشوند. به عبارت دیگر، هرچند در گفتار از مطلقبودن اخلاق یا ارزشها سخن میگوییم، در عمل و در مواجهه با شرایط گوناگون، آنها را بهگونهای انعطافپذیر و نسبی به کار میگیریم.
در مقابل، رویکرد نیهیلیستی از همان آغاز نسبیبودن را میپذیرد و بر پایه آن نظامی ارزشی بنا میکند که همواره قابل بازنگری و اصلاح است. در این دیدگاه، نسبیت نه بهعنوان یک نتیجه ناگزیر، بلکه بهعنوان یک نقطه آغاز مورد پذیرش قرار میگیرد و از دل آن چارچوبی منعطف و خوداصلاحگر پدید میآید.
همینجا است که نگاه از تاریخ به اکنون برمیگردد. باید ببینیم در کجا و چگونه انسانها کوشیدهاند بیپناهی را بپذیرند و در دل آن ساختاری تازه برای معنا و اعتماد بنا کنند. برای توضیح این شرایط نیازمند نمونهای عینی هستیم که در آن هم آغوشی با نیهیلیسم نه در سطح شعار و تئوری بلکه در عمل و ساختار اجتماعی تحقق یافته است. جایی که دین و اسطورههای کلان سالهاست رنگ باختهاند و به جای آن اخلاق بر پایه پذیرش بیغایتی شکل گرفته است. در آنجا نردبان اخلاق از نو ساخته شده نه از وحشت در برابر پوچی بلکه از هم آغوشی با آن.



