پرش لینک ها

از حیرت تا قدرت

این اپیزود سفری است از حیرت تا قدرت، اگر دین را از ذهن آغاز کنیم، چه می‌بینیم؟ مغزی که برای کاستن از ابهام از تکه‌های تجربه داستان می‌سازد، در دل ناپایداری‌ها ردّ فاعلی پنهان را جست‌وجو می‌کند و در لحظه‌های حیرت مرزهای معمول آگاهی را کنار می‌زند؛ همین‌جا بذر امر قدسی جوانه می‌زند. دین به‌مثابه فرآیندی تکاملی و چندلایه ظاهر می‌شود، زیستی که معنا می‌جوید و سیاستی که معنا را صورت‌بندی می‌کند؛ و در جهان امروز، اگرچه نام‌ها تغییر می‌کنند، سازوکارِ معناجویی همچنان پابرجاست.

  • انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
  • توصیه می‌شود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.

نسخه انگلیسی:

ژرفا (Wisdorise)

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

از حیرت تا قدرت

لینک های مرتبط اپیزود:

نسخه ی متنی اپیزود:

برای فهم منشأ دین نمی‌توان از زبان یا جامعه آغاز کرد. نقطه‌ی آغاز باید در ساختارهای درونی ذهن انسان جست‌وجو شود. در این بخش دین به مثابه پدیده‌ای تکاملی و چندلایه بررسی می‌شود. نخست دین را در سطح معماری ذهنی و سازوکارهای عصبی دنبال می‌کنم. سپس به تجربه‌های نادوگانه و حیرت می‌پردازم که ساختار آگاهی را فرو می‌ریزند و بذر باورهای دینی را در ذهن می‌کارند. در نهایت گذار از تجربه‌ی فردی به نهاد اجتماعی را نشان می‌دهم، جایی که دین به ابزار انسجام و کنترل جمعی بدل می‌شود.

بخش نخست: ذهن به‌عنوان خاستگاه دین

ذهن انسان بر پایه‌ی معماری پیش‌بینانه ساخته شده است. همان‌طور که در واقعیت ذهنی توضیح داده شد، این معماری حتی در غیاب ورودی حسی فعال می‌ماند، گذشته را بازسازی می‌کند، آینده را شبیه‌سازی می‌کند و روایت‌هایی منسجم از جهان می‌سازد. این توانایی روایت‌پردازی زیربنای پیدایش دین را نیز فراهم می‌کند.

وقتی از دین سخن می‌گویم مقصودم صرفاً ادیان متأخر با متون مقدس و نظام‌های الهیاتی نیست. دین را باید همچون پدیده‌ای تکاملی و چندلایه دید که از ابتدایی‌ترین اشکال باور و آیین در جوامع شکارگر و گردآورنده آغاز شد و تا صورت‌های پیچیده‌تر در سنت‌های پگانیسم، شمنیک، بودیسم، دین زرتشت و ادیان ابراهیمی امتداد یافت. در این نگاه دین نه محصول صرف فرهنگ یا نهاد اجتماعی بلکه بازتاب سازوکارهای عمیق ذهن است که در شرایط تاریخی و زیستی متفاوت به اشکال گوناگون ظهور می‌کند. بر همین اساس دین نه تنها در قالب‌های سنتی بلکه در صورت‌های نوظهور نیز همچنان حضور دارد. از جنبش‌های معنویت‌گرای مدرن گرفته تا فرقه‌های نوظهور که نیاز به معنا، تجربه‌های معنوی و انسجام روانی را در قالب‌هایی تازه بازنمایی می‌کنند. دین در این معنا پدیده‌ای متعلق به گذشته نیست بلکه بخشی از استمرار ذهن انسان در تلاش برای مواجهه با ناشناخته‌ها، بی‌ثباتی‌ها و رنج‌هاست.

مغز انسان به گونه‌ای تکامل یافته که در مواجهه با پدیده‌های مبهم یا تهدیدآمیز از سازوکارهای درونی‌اش برای خلق علت و الگو استفاده می‌کند. در این فرآیند مفاهیمی انتزاعی مانند نیروی نادیدنی، کنترل‌گر بیرونی یا ناظر آگاه به عنوان پیامدهای طبیعی فعالیت نورونی پدیدار می‌شوند. این شکل از علیت‌سازی خیالی که ریشه در پیش‌زمینه‌های عصبی دارد می‌تواند یکی از نخستین پایه‌های پیدایش باورهای دینی باشد.

همان‌گونه که در واقعیت ذهنی توضیح داده شد، قشر پیش‌پیشانی با ترکیب داده‌های پراکنده و تبدیل آن‌ها به روایت‌های هدفمند بستری برای معنادهی و انسجام روانی فراهم می‌کند. باورهای دینی در بسیاری موارد به عنوان روایت‌هایی عمل می‌کنند که وضعیت‌های اضطراب‌زا یا تجربه‌های بی‌معنا را به چارچوبی قابل فهم پیوند می‌دهند. برای نمونه نسبت دادن مرگ یک عزیز به خواست اراده‌ای بزرگ‌تر تلاشی است برای بازگرداندن ثبات به سامانه‌ی روانی.

از این منظر ذهن پیش از آن‌که پذیرنده‌ی دین باشد مولد دین است. نه از مسیر آموزش مستقیم بلکه از طریق سازوکارهایی که برای بقا و انسجام درونی تکامل یافته‌اند. دین در چنین نگاهی محصول ناگزیر نوع خاصی از مغز است؛ مغزی که بی‌وقفه در حال تفسیر، علت‌سازی و معناپردازی است.

دین پیش از آن‌که نهادی اجتماعی باشد نوعی سازمان‌دهی ذهنی است؛ پاسخی روایی به جهانی مملو از ابهام، خطر و گسست. معماری پیش‌بینانه‌ی مغز هدف نخستینش نه کشف حقیقت بلکه کاهش عدم‌قطعیت و حفظ انسجام روانی است. این کار از طریق مدل‌سازی مداوم مغز از جهان انجام می‌شود. مغز با استفاده از داده‌های حسی و حافظه مدلی از محیط می‌سازد و انحراف میان پیش‌بینی و واقعیت را به صورت خطای پیش‌بینی اصلاح می‌کند.

هرگاه ورودی حسی مبهم، ناکامل یا تهدیدکننده باشد، برای مثال در مواجهه با مرگ، بیماری، فاجعه‌های طبیعی یا رنج انسانی، مغز برای حفظ انسجام علت می‌سازد. نتیجه‌ی این فعالیت تولید روایت‌هایی است که از نظر عصبی رضایت‌بخش‌اند.

به این ترتیب عناصر دینی را می‌توان پاسخی به خطای پیش‌بینی دائمی مغز در مواجهه با پیچیدگی و بی‌نظمی جهان دانست. این مفاهیم هرچند از دید فلسفی ممکن است خطا باشند، اما از منظر عصبی کارکرد دارند. آن‌ها اضطراب را کاهش می‌دهند، حس کنترل را بازمی‌گردانند و انسجام شناختی را تقویت می‌کنند.

نکته‌ی بنیادین این است که دین در سطح زیرساخت عصبی پاسخی است به تجربه‌هایی که از نظر پیش‌زمینه‌های ذهنی فاقد توضیح‌اند. روایت دینی مانند دیگر روایت‌های ذهن حاصل نیاز به انسجام و گریز از ابهام است. مغز در برابر ناهماهنگی هستی واکنشی مشابه نشان می‌دهد. روایت می‌سازد، معنای بیرونی می‌تراشد و علت خلق می‌کند.

از این رو باور دینی را نمی‌توان صرفاً امری فرافکننده از بیرون دانست. باید آن را امتداد همان مکانیسم‌هایی دید که تجربه‌ی خود، گذشته، آینده و علیت را ممکن می‌کنند. دین در سطح پایه ادامه‌ی طبیعی همان کارکردی است که مغز برای بقا در جهانی مبهم به آن مجهز شده است.

در کتاب واقعیت ذهنی توضیح داده شد که یکی از سازوکارهای بنیادین ذهن، سوگیری عاملیت است. مغز در مواجهه با هر پدیده‌ی ناشناخته یا مبهم بی‌تفاوت نمی‌ماند و به دنبال فاعل می‌گردد؛ موجودی که علت رخداد باشد. این سیستم شناسایی عامل اغلب افراطی عمل می‌کند، یعنی حتی در غیاب فاعل واقعی هم موجودی مفروض را وارد صحنه می‌کند.

نکته‌ی مهم این است که فاعل‌سازی ذهنی محدود به انسان‌های قابل مشاهده نمی‌ماند. وقتی ذهن با زلزله، مرگ ناگهانی، بیماری لاعلاج یا رویدادهای غیرقابل توجیه مواجه می‌شود، حساسیت بالای این سیستم او را به سمت عاملی فراتر از جهان ملموس می‌برد. اراده‌ی الهی، خشم خدایان یا نقشه‌ای از پیش تعیین‌شده در چنین بستری به صورت روایت‌هایی طبیعی پدیدار می‌شوند.

از دیدگاه تکاملی، این افراط در تشخیص عامل کارکردی حیاتی داشته است. اگر اجداد ما صدای خش‌خش علف‌ها را تنها به باد نسبت می‌دادند و اشتباه می‌کردند، هزینه‌ی خطا اندک بود. اما اگر برعکس خطر واقعی وجود داشت و نادیده گرفته می‌شد، بقا به خطر می‌افتاد. انتخاب طبیعی ذهن‌هایی را ترجیح داد که همیشه احتمال وجود عامل را جدی‌تر می‌گرفتند. در این معنا، دین نه یک خطا بلکه پیامد جانبی و کارآمد یک سازوکار بقاست.

باور به ناظر پنهان یا خدایی آگاه محصول فرهنگ صرف نیست. این باور ادامه‌ی طبیعی همان مکانیسم عصبی است که برای تشخیص خطر تکامل یافته است. ذهنی که از هر صدا یا حادثه‌ای قصدی بیرونی می‌سازد، آماده است تا جهانی پر از فاعلان نامرئی تصور کند. درست همین‌جا دین آغاز می‌شود.

در بسیاری از بافت‌های زیستی و اجتماعی، ذهن تنها به یافتن علت بسنده نمی‌کند بلکه مداخله‌ی آن علت را نیز طلب می‌کند. وقتی درد، بیماری یا فاجعه‌ای فرد را از کنترل خارج می‌کند و دانش پزشکی غایب یا ناتوان است، ذهن عاملی قدرتمند و نادیدنی را به صحنه می‌آورد؛ عاملی که هم علت بوده و هم می‌تواند نجات‌بخش باشد. همین منطق را می‌توان در آیین‌های شمنی، نذر، دعا، طالع‌بینی یا استفاده از موجودات غیرارگانیک در فرهنگ‌های مختلف مشاهده کرد. تفاوت‌های ظاهری فراوان است اما ریشه مشترک دارند. بهره‌گیری از روایت‌های فراتجربی برای بازیابی حس کنترل، معنا و امید در برابر ناملایمات. این پاسخ نه صرفاً توهم بلکه واکنشی نوروسایکولوژیک به اضطرار و بی‌پناهی است، پاسخی که برای بقا و ترمیم روانی کارکرد حیاتی داشته است.

بخش دوم: تجربه‌ی فروپاشی مدل ذهنی

گاه ورودی‌های حسی یا تجربه‌های درونی چنان با مدل‌های ذهنی ناسازگارند که ساختار پیش‌بینی مغز فرو می‌ریزد. نوروساینس از این وضعیت با اصطلاح 12precision collapse یاد می‌کند. پیامد آن تجربه‌ای فروپاشی مدل ذهنی است که با هیچ حالت دیگری مقایسه‌پذیر نیست.

در سطح عصبی چنین تجربه‌ای اغلب با کاهش فعالیت نواحی مرتبط با مرزهای خود و افزایش فعالیت شبکه‌هایی همراه است که با حس یگانگی، گشودگی و زوال دوگانگی‌های معمول ارتباط دارند. این همان حالتی است که در تجربه‌های عمیق عرفانی، حالات خلسه یا حتی مواجهه با عظمت طبیعت و مرگ دیده می‌شود.

پژوهش‌های داچر کلتنر در کتاب Awe نشان داده‌اند که تجربه‌ی حیرت یکی از معدود تجربه‌هایی است که ساختار شناختی فرد را به‌طور بنیادین بازسازی می‌کند. این احساس زمانی رخ می‌دهد که فرد با چیزی بسیار بزرگ‌تر از ظرفیت معمول ذهن خود روبه‌رو شود؛ چه یک چشم‌انداز طبیعی، چه یک تجربه‌ی موسیقایی و چه یک وضعیت روانی شدید. کلتنر نشان می‌دهد که در این لحظات، افراد نه تنها مرزهای خود را از دست می‌دهند بلکه نظام ارزشی و معنایی‌شان نیز بازسازی می‌شود.

انسان‌شناسانی چون مایکل وینکلمن نیز با بررسی وضعیت‌های حالت‌های تغییر‌یافته‌ی آگاهی13 (مانند ترنس، تجربه‌ی نادوگانه یا فروپاشی مرزهای خود) در جوامع شکارگر و گردآورنده نشان داده‌اند که ورود به این حالت‌ها نه یک ناهنجاری بلکه بخشی از مناسبات اجتماعی و شناختی قبیله‌ها بوده است. شمن‌ها از طریق ریتم‌های صوتی، حرکات مکرر یا گیاهان سایکدلیک وارد وضعیت‌هایی می‌شدند که در آن تجربه‌ی «من معمول» محو می‌شد و جای خود را به شبکه‌ای از شهود، نماد و یگانگی می‌داد. در این وضعیت‌ها بسیاری از باورهای بنیادین دینی شکل می‌گرفتند.

این تجارب بر خلاف بسیاری از دیگر حالات شناختی به آسانی قابل توصیف با زبان نیستند. آن‌ها تجربه‌هایی پیشازبانی و پیشامنطقی‌اند اما تأثیری چنان عمیق بر سازمان‌دهی روانی فرد می‌گذارند که به‌سادگی جایگزین چارچوب‌های شناختی پیشین می‌شوند. دین تا اندازه‌ی زیادی محصول همین مواجهه‌های بنیادین با وضعیت‌هایی است که ساختار آگاهی را به لرزه درمی‌آورند.

از منظر نوروفلسفی این تجربه‌ها انحراف از عقلانیت نیستند، بلکه نقاط شکست چارچوب عقلانی‌اند. لحظاتی که در آن‌ها ذهن، در غیاب پیش‌زمینه‌های آشنا، به بازتعریف بنیادین خود و جهان می‌پردازد. آنچه ادیان مختلف درباره‌اش سخن گفته‌اند و با زبانی شاعرانه یا نمادین بیانش کرده‌اند همین تجربه‌های بنیادین است. نه اثبات مفهومی یک امر قدسی، بلکه مواجهه‌ی مستقیم با وضعیت‌هایی که ذهن را از درون متحول می‌کنند.

زمانی که انسان با تجربه‌ای عظیم، ناپایدار و غیرقابل توصیف روبه‌رو می‌شود، چه در وضعیت عرفانی، چه در مواجهه با طبیعت و چه با کمک مواد سایکدلیک، برای بازگرداندن انسجام به نظام روانی‌اش به ساخت روایت رو می‌آورد. این روایت معمولاً در قالب امر قدسی، نیرویی فراانسانی یا واقعیتی ورای جهان مادی ظاهر می‌شود.

بخش بزرگی از متون مقدس، رؤیاها، اسطوره‌ها و نقل‌های عرفانی مستقیماً از همین تجربه‌ها نشأت گرفته‌اند. آنچه در زبان دینی با عنوان وحی، مکاشفه یا تجربه‌ی روحانی شناخته می‌شود از منظر نوروساینس هم‌ارز با وضعیت‌های تغییر‌یافته‌ی آگاهی است. در این وضعیت‌ها پردازش اطلاعات به‌گونه‌ای رادیکال متفاوت از حالت بیداری معمول انجام می‌شود. قشر آهیانه‌ای و پیش‌پیشانی که مسئول مرزبندی بدن و خود هستند فعالیتشان کاهش می‌یابد و در نتیجه تجربه‌ای از یگانگی، فروپاشی مرزها و گشودگی عمیق به کل ایجاد می‌شود.

در چنین بستری دین به عنوان چارچوبی روایی که امکان بازتوصیف و اشتراک‌گذاری این تجربه‌ها را فراهم می‌کند تکامل می‌یابد. روایت‌های دینی، آیین‌ها، استعاره‌ها و اسطوره‌ها همگی تلاشی‌اند برای ترجمه‌ی تجربه‌های توصیف‌ناپذیر به زبانی مشترک. تلاشی برای قرار دادن تجربه‌ی نادوگانه در شبکه‌ای از معنا تا فرد و جامعه بتوانند آن را بفهمند، به رسمیت بشناسند و بازتولید کنند.

از این منظر دین تنها محصول ترس یا نیاز به کنترل نیست. بخشی از آن پاسخی است به وضعیت‌هایی که عقلانیت معمول را فرو می‌ریزند. تجربه‌ی حیرت و تجارب نادوگانه همچون زبانی‌اند که ذهن پیش از دین با آن به هستی پاسخ می‌دهد. دین این زبان را رمزگذاری می‌کند، نماد می‌بخشد، آیین می‌سازد و به میراث جمعی بدل می‌کند.

بخش سوم: از تجربه‌ی فردی تا نهاد اجتماعی

اگر تجربه‌های نادوگانه را بذر دین بدانیم، ساختارهای اجتماعی خاکی هستند که این بذرها در آن رشد می‌کنند. تا زمانی که باورهای دینی تنها در ذهن فردی تجربه شوند، نه دین‌اند و نه آیین. آنچه دین را به پدیده‌ای تاریخی و پایدار بدل می‌کند توانایی‌اش در سازمان‌دهی رفتار جمعی است. در این سطح، دین نه به عنوان بازتاب واقعیت بلکه به مثابه ابزاری تکاملی برای تنظیم روابط انسانی معنا پیدا می‌کند.

از دیدگاه تکاملی یکی از چالش‌های اساسی جوامع انسانی همکاری فراتر از پیوندهای خویشاوندی بوده است. گروه‌هایی که توانستند با افرادی خارج از حلقه‌ی خونی همکاری کنند در رقابت بقا موفق‌تر بودند. اما چنین همکاری‌ای نیازمند اعتماد، پایبندی به هنجارها و مکانیزم‌هایی برای کنترل تقلب بود. دین با وارد کردن مفهوم ناظر فراانسانی این مشکل را حل می‌کرد.

رابین دانبار در کتاب How Religion Evolved نشان می‌دهد که باور به خدایان ناظر در بسیاری از جوامع شکارگر، گردآورنده و سپس کشاورز نوعی نظارت خیالی ایجاد می‌کرد. حتی در نبود دیگران، فرد به سبب ترس از مجازات یا امید به پاداش الهی به رعایت قوانین وادار می‌شد. این نظارت درونی همان کارکرد پلیس یا قانون‌گذار را داشت، اما بسیار زودتر از آن‌که چنین نهادهایی شکل بگیرند.

مطالعات روان‌شناسان تکاملی، از جمله پژوهش‌های آرا نورنزایان در کتاب Big Gods، نشان داده‌اند که باور به خدایان بزرگ، دانا و مجازات‌گر در جوامعی با مقیاس بزرگ‌تر و پیچیده‌تر پدیدار شد. این جوامع برای انسجام نیازمند ابزارهای فراتجربی بودند. دین در چنین ساختارهایی به زبان مشترکی بدل شد برای القای اعتماد، تعیین مرزهای هنجاری و مشروعیت‌بخشی به قدرت سیاسی.

در سطح نوروساینس، مشارکت در آیین‌ها و مراسم دینی با فعال‌سازی مدارهای پاداش همراه است، به‌ویژه زمانی که این مشارکت با موسیقی، حرکات هم‌زمان یا حس تعلق جمعی همراه شود. این پاداش عصبی به صورت تجربه‌ای از هم‌دلی و وحدت درون‌گروهی ظاهر می‌شود. آیین نه تنها نمایش بلکه تجربه‌ی فیزیکی وحدت است.

به این ترتیب دین به ابزاری برای تقویت انسجام گروهی، تحکیم حافظه‌ی جمعی و تنظیم هیجان‌های فردی در بستر جمعی بدل شد. از این منظر پیدایش ساختارهای نهادی دین، از کاهنان و معابد تا متون مقدس و قوانین الهی، صرفاً گسترش باورهای فردی نبود. این مرحله بخشی از تکامل فرهنگی بود که ابزارهای کنترل و انسجام را فراهم کرد.

دین در این سطح نه به‌سادگی توهم است و نه الزاماً حقیقتی ماورایی. دین سامانه‌ای روانی ـ فرهنگی است که ذهن فردی را به ساختار جمعی پیوند می‌زند و با وعده‌ی نظم کیهانی همکاری انسانی را ممکن می‌سازد.

در جوامع ابتدایی دین عمدتاً تجربه‌ای شخصی یا قبیله‌ای بود. شمن‌ها با ورود به حالت‌های خلسه پیام‌هایی از جهان دیگر دریافت می‌کردند و مناسک برای ارتباط با نیروهای نادیدنی طراحی می‌شد. اما با پیچیده‌تر شدن ساختار اجتماعی، به‌ویژه پس از انقلاب کشاورزی و پیدایش شهرها، نیاز به تثبیت و انتقال ساختارهای اعتقادی افزایش یافت. در این نقطه دین از حالت سیال تجربه‌ی درونی به نهادی سازمان‌یافته بدل شد.

نهادینه‌شدن دین به معنای شکل‌گیری سلسله‌مراتب، قواعد رسمی، متون تثبیت‌شده و انحصار دسترسی به امر مقدس بود. این روند هم‌زمان با شکل‌گیری نخستین دولت‌ها رخ داد. همان‌طور که نظام‌های سیاسی نیاز به مشروعیت داشتند، دین نیز ابزار لازم برای آن را فراهم می‌کرد. فرمانروایی از سوی آسمان، خون مقدس، قانون الهی و واسطه‌گان رسمی میان انسان و خدا همگی در این مرحله ظاهر شدند و قدرت را نه تنها قانونی بلکه مقدس جلوه دادند.

در این نقطه دین از سازوکاری برای انسجام به سازوکاری برای مهار بدل می‌شود. هانا آرنت در خاستگاه‌های توتالیتاریسم هشدار می‌دهد که هرگاه یک ساختار ایدئولوژیک خود را دارنده‌ی حقیقت نهایی بداند، ناگزیر به حذف تنوع، خاموش‌کردن شک و سرکوب پرسش دست می‌زند. ایدئولوژی در چنین وضعیتی نه ابزار تفسیر بلکه نظام بسته‌ی توجیه است. پرسش یا بی‌معنا تلقی می‌شود یا گناه‌کار.

دین نهادینه‌شده به‌ویژه در پیوند با قدرت سیاسی همین مسیر را پیمود. آنچه زمانی پاسخی فردی به حیرت و رنج بود، اکنون به سامانه‌ای از فرمان و اطاعت بدل شد. ساختاری که تنها یک قرائت را مجاز می‌شمرد، سلسله‌مراتب را مقدس می‌ساخت و دیگراندیش را نه فقط خطا بلکه خطر می‌دانست.

از همین منظر خطر اصلی در خود ایمان نیست، بلکه در لحظه‌ای است که ایمان به ابزار سازمان‌یافته‌ی قدرت بدل می‌شود. زمانی که دین دیگر نمی‌پرسد بلکه خود را پاسخ نهایی می‌داند. در چنین شرایطی دین معنا نمی‌آفریند بلکه معنا را مصادره می‌کند.

از دیدگاه شناختی، همین نهادینه‌سازی با فعال‌سازی همزمان سیستم‌های وابسته به پاداش (مشارکت در مناسک)، ترس (گناه و خشم الهی) و ساختارهای اجتماعی (جایگاه مؤمنان) دین را از سطح تجربه‌ی شخصی به ابزار مدیریت جمعی منتقل کرد. ایمان دیگر تجربه‌ی خلسه نبود بلکه تبعیت، اطاعت و پذیرش ساختاری تثبیت‌شده شد.

به مرور دین به بخشی از زبان قدرت بدل شد. میشل فوکو این نوع قدرت را صرفاً تحمیل نمی‌داند بلکه نفوذ در ناخودآگاه سوژه می‌داند. قدرتی که خود را در راست‌گویی، اعتراف، گناه‌کاری و توبه تثبیت می‌کند. دین نهادینه‌شده نه تنها مشخص می‌کند که چه باید کرد، بلکه تعیین می‌کند که چطور باید اندیشید.

در این مرحله تفکیک میان دین تجربه و دین نهاد ضروری است. اولی زاییده‌ی حیرت، خلسه یا معناجویی است، اما دومی معطوف به حفظ ساختار قدرت، تثبیت مرجعیت و تعیین مرز میان خداشناسان و کافران. نهاد دین همان‌قدر که قدرت سامان‌دهی داشت قابلیت طرد، حذف و سرکوب نیز پیدا کرد. تقدس به ابزاری برای توجیه خشونت بدل شد. هر کس بیرون از نظم دینی قرار گرفت «دیگری» نام گرفت، دیگری‌ای که باید هدایت، تبعید یا نابود شود. این‌جا دین از حوزه‌ی شناخت به حوزه‌ی ایدئولوژی وارد می‌شود.

این گذار ما را وادار می‌کند میان زیست دینی و سیاست دینی تفکیک بگذاریم. اولی پاسخی است به حیرت، دومی ابزاری برای سلطه.

در جهان مدرن دین دیگر تنها زبان روایت نیست. علم با توانایی پیش‌بینی، آزمون‌پذیری و تولید فناوری جایگاهی را اشغال کرده که پیش‌تر به دین تعلق داشت؛ یعنی پاسخ به چیستی و چگونگی جهان. مسئله این نیست که علم جایگزین دین شده است، بلکه این است که علم ساختار پرسش‌گری را دگرگون کرده است. دینی که با راز و ابهام زنده بود اکنون در برابر روشن‌گری و ابطال‌پذیری علم با بحران مشروعیت معرفتی روبه‌روست.

با این حال دین همچنان باقی است. آنچه باقی مانده نه لزوماً خدایان سنتی بلکه نیاز ذهن انسان به معناست. ذهنی که در مواجهه با رنج، مرگ، عشق و حیرت در پی چیزی فراتر از معادلات زیستی و ریاضی می‌گردد. در این نقطه دین بازتعریف می‌شود. نه به عنوان دستگاهی برای تبیین جهان، بلکه به عنوان پاسخی احتمالی به خلاهایی که علم ذاتاً به دنبال پر کردن آن‌ها نیست.

در جهان امروز حتی کسانی که خود را مذهبی نمی‌دانند اغلب در ساختارهایی دینی زیست می‌کنند. از استرولوژی یا ارواح گرفته تا ادیان نوظهور که خدا را با کائنات و دعا را با مانیفست یا چاکرا جایگزین می‌کنند. حتی روان‌شناسی عامه‌پسند و علم‌باوری افراطی نیز با شباهت‌هایی ساختاری به دین عمل می‌کنند. در این معنا دین فرو نپاشیده، بلکه پوست انداخته است.

پیام بگذارید

3 × پنج =