پرش لینک ها

روایت‌های کنترل

این اپیزود به یکی از عمیق‌ترین پرسش‌های انسانی سر می‌زند: چرا ما آزادی و حق را این‌قدر جدی می‌گیریم، و چه چیزی در ذهن ما آن‌ها را به ضرورتی حیاتی بدل می‌کند؟ در خلال روایت، مخاطب با لایه‌هایی از ذهن آشنا می‌شود که نشان می‌دهند حس کنترل و معنا، چگونه می‌توانند حتی از خود واقعیت بیرونی پررنگ‌تر باشند. بدون آنکه داستان اصلی لو برود، اپیزود شما را دعوت می‌کند تا دوباره به این فکر کنید که مرز میان آزادی واقعی و توهم آزادی کجاست، و چرا ذهن ما حاضر است برای حفظ چیزی که «حق» می‌نامد، تا مرز اعتراض و ایستادگی پیش برود.

  • انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
  • توصیه می‌شود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.

نسخه انگلیسی:

ژرفا (Wisdorise)

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

روایت‌های کنترل

نسخه ی متنی اپیزود:

شهر لندن طبق عادت همیشگی صبح خاکستری رو شروع کرده بود شهر لندن طبق عادت همیشگی صبح خاکستری رو شروع کرده بود.
خیابون‌ها آروم بودن. صدای بارون به‌آرومی روی سنگ‌فرشا می‌ریخت و مردی با گام‌هایی سنجیده از خیابون خلوتی در کنزینگتون عبور می‌کرد. چهره‌ش خسته اما مصمم بود.دستی پالتوی نم‌زده‌ش رو جمع می‌کرد. دست دیگرش مدام به سمت جیبش می‌رفت و دنبال سندی ناپیدا می‌گشت. اون یه پناه‌جو بود.نه از جنگ بلکه از سانسور. نه از فقر بلکه از سرکوب اندیشه. کشورش جایی دور دست، جایی که نام آزادی فقط روی کاغذ نوشته می‌شد.
دیگه براش جایی موندن نبود. حالا تو لندن بود. شهری که برای اون بوی نجات می‌داد.
بوی انتخاب. بوی زندگی. چند تا خیابون اون‌طرف‌تر، در ساختمانی توی خیابون ناسپریژ، پشت پنجره‌ای تاریک مرد دیگه‌ای نفس می‌کشید.اما نه آزاد. در اتاق کوچیکی نور لامپ سقفی ساعت‌هاست خاموش نشده. پرده‌ها نیمه کشیده‌ن.
مبادا لنزی از بیرون لحظه‌ای رو ثبت کنه. اون جولیان آسانژ بود. کسی که سال‌ها پیش از دل همون دموکراسی غربی برخاسته بود تا به جهانیان بگه حقیقتی هست که باید گفت ، حتی اگه دنیا نخواد بشنوه.
اما همین جهان شنونده ، وقتی که گفتن خطرناک شد، دیگه جای امنی برای اون نبود. اون که می‌خواست مرزهای پنهان قدرت رو افشا کنه، حالا خودش پشت مرزهای نامرئی گرفتار بود. هفت سال در سفارت اکوادور، نه محکوم شده نه تبرئه، معلق بین آزادی و انکار. هر روز همون دیوارها، همون پنجره، همون سکوت کشدار، در دل شهری که هزاران نفر به اون پناه می‌برن برای پیدا کردن آزادی، مردی پنهان شده بود که آزادی به اونجا پناه برده بود.
درست همون ساعت، شاید چند کیلومتر اون‌طرف‌تر، پناه‌جوی ما در صف اداره مهاجرت ایستاده بود. نه برای پنهان شدن، که برای ثبت‌نام. اون دلش روشن بود. شاید کار پیدا کنه، شاید حرفش شنیده بشه، شاید فرزندش تو مدرسه‌ای که کتک زدن دانش‌آموز جرمِ، آینده‌ای بسازه. با این‌که به زبان و قانون و فرهنگ اونجا آشنا نبود، تو ذهنش خودشو آزاد می‌دید و همین کافی بود.
سمت دیگه‌ی شهر، جولیان آسانژ، به‌رغم تمام آزادی‌هایی که شهر بیرون می‌تونست بهش بده، تو ذهن خودش زندانی بود. نه به‌خاطر قفل یا زندان، بلکه به‌خاطر چیزی که اون آزادی می‌نامیدش. آزادی برای اون چیزی فراتر از خیابون یا داشتن انتخاب بود.
برای اون آزادی یعنی افشا کردن، یعنی دست گذاشتن روی جای درد، یعنی شکستن قداست قدرت و حالا که دیگه نمی‌تونست اون کار رو بکنه، حتی اگه هزار انتخاب دیگه پیش روش بود، باز هم خودشو زندانی می‌دونست. در یک شهر، دو نفر؛ یکیشون اومده بود که طعم آزادی رو بچشه، یکی اومده بود تا بهای آزادی رو بپردازه. اما تفاوت نه در گذرنامه‌شون بود، نه در قانون، نه در موقعیت سیاسی؛ تفاوت توی ذهنشون بود، در روایتی که از حق ساخته بودن. برای اولی، لندن دروازه بود به آینده‌ای روشن؛ برای دومی، لندن قفسی بود که فقط رنگش متفاوت بود. و این همون‌جاست که حق بدل می‌شه به مسئله‌ای ذهنی، نه اون چیزی که داری، بلکه اون چیزی که فکر می‌کنی باید داشته باشی.
سال ۲۰۱۲ دنیا و رسانه‌ها به لرزه افتاد. ناگهان مجموعه‌ای عظیم از اسناد محرمانه‌ی ارتش آمریکا و وزارت خارجه‌ش در اینترنت منتشر شد. سندی و سندی دیگه، تصویری پشت تصویری دیگه، روایت‌هایی از جنگ، شکنجه، دروغ و فساد. نامی که تو قلب این ماجراها ایستاده بود، جولیان آسانژ، بنیان‌گذار وب‌سایتی به نام ویکی‌لیکس بود.
ویکی‌لیکس قرار نبود یه رسانه‌ی معمولی باشه. هدفش شکستن دیوارهای شیشه‌ای قدرت بود. آسانژ معتقد بود اطلاعات، به‌ویژه اون چیزی که در اتاق های بسته‌ی قدرت پنهان می‌شه، حق مردمه. نه به‌عنوان تماشاچی، بلکه به‌عنوان صاحبان اصلی تصمیم‌ها. اون باور داشت حقیقت، گرچه گاهی خطرناکه، ولی تنها ابزاریِ که می‌تونه مردم رو از سلطه‌ی بی‌چهره‌ی قدرت رها کنه.
اما اون چیزی که ویکی‌لیکس منتشر کرد فقط اطلاعات نبود؛ آینه‌ای بود که تصمیم واقعی جنگ‌ها، سیاست‌ها و تصمیم‌هایی پشت پرده رو بی‌رحمانه بازتاب داد. فایل‌هایی از جنگ افغانستان و عراق، از حمله‌ی اشتباهی به غیرنظامیان تا مذاکره دیپلماتیک پنهانی و تا گزارش های از شکنجه‌ی زندانی‌ها. جهان ناگهان دید که اون چیزی که پشت پرده‌ی نظم جهانی پنهان شده، اون قراردادها هم اخلاقی یا شفاف نبوده.
آسانژ از قهرمانان آزادی بیان، در چشم برخی از دولت‌ها بدل به تهدیدی برای امنیت ملی شد. تحت فشار ایالات متحده، اول اونو به اتهامات غیرمرتبط در سوئد تحت پیگرد قرار داد. بعدش، وقتی که ترس استردادش به آمریکا بالا گرفت، به سفارت اکوادور در لندن پناه برد. هفت سال در اون اتاق کوچیکی زندانی شد، با نور مصنوعی، بی‌امکان قدم زدن در خیابون و تنها با پنجره‌ای رو به دیواری دیگه.
در این سال‌ها جهان تغییر کرد؛ شبکه‌های اجتماعی پررنگ‌تر شدند، اخبار لحظه‌ای‌تر و افکار عمومی شکننده‌تر شدند.
اما آسانژ هنوز اونجا بود؛ مردی که دیگه نه صرفاً یه افشاگر، بلکه خودش بدل به موضوعی سیاسی شده بود. مدافعانش اونو صدای خاموش‌شدگان می‌دونستن، منتقدانش تهدیدی برای امنیت جهان. اما واقعیت ساده‌تر از این حرفا بود، آسانژ به همون چیزی حمله کرده بود که همیشه مقدس تلقی می‌شد قدرت بی‌پاسخ.
در سال ۲۰۱۹ دولت اکوادور حمایت از اونو پس گرفت. پلیس بریتانیا وارد سفارت شد، آسانژ رو بعد از هفت سال دستگیر کرد. حالا این‌جاست که داستان پیچیده می‌شه:
آیا افشای حقیقت، اگر قانون‌شکنی باشه، جرمه؟
آیا آزادی بیان فقط زمانی ارزشمنده که خوشایند قدرت باشه؟
وگرنه، انسان برای گفتن اون چیزی که باور داره حقیقته، مجبور بشه آزادیش رو بده آیا بازم آزاده؟
آیا دقیقاً در همون لحظه‌ست که آزادی رو معنا کرده؟
شاید هیچ فاجعه‌ای مثل “حق” تا این اندازه نتونه ذهنو درگیر پرسشی بی‌پاسخ کنه.
آیا ما واقعاً حقی داریم؟
یا فقط یاد گرفتیم چیزهایی رو حق خودمون بدونیم تا بتونیم اونا رو حفظ کنیم؟
ذهن برای معنا دادن به تجربه‌ی خودش، نیازمند سازه‌هایی‌ِ که هم انسجام درونی‌شو حفظ کنه و هم در برابر ساختارهای بیرونی پاسخی منسجم فراهم کنه.
اینجا مفهوم “حق”، یکی از پیچیده‌ترین این سازه‌هاست.
برایندی از حافظه، زبان، پیش‌زمینه‌های ذهنی، روایت‌های جمعی و نیازهای عصبی به ثبات و معنا، ما “حق” رو در احساس تملک تجربه می‌کنیم، در آزادی احساسش می‌کنیم و در اعتراض اونو بیان می‌کنیم.
اما اون چیزی که تو همه‌ی اینا مشترکه، نه ماده‌ی بیرونیه، نه قانونی نوشته‌شده، بلکه ساختاری درونی که ذهن اونو برای حفظ انسجام خودش بنا کرده. ذهن، بیش از اون‌که به دنبال “داشتن” باشه، دنبال اینه که خودش رو شایسته‌ی “داشتن” بدونه و این حس شایستگی، گاه از خود اون چیزی که خواسته می‌شه، پررنگ‌تر و ماندگارتره.
وقتی کودک بارها و بارها مشاهده می‌کنه که با گریه به اون توجه می‌شه، یا وقتی دستش رو دراز می‌کنه و چیزی به اون داده می‌شه، این تعاملات صرفاً پاسخ به نیاز نیستن، بلکه الگوهایی هستن که مغز به‌صورت آماری و ناخودآگاه از اونا یاد می‌گیره.
هر الگویی که به‌قدر کافی تکرار بشه، در بافت ذهنی کودک جا می‌گیره، به بخشی از پیش‌زمینه‌های ذهنیش بدل می‌شه و در نهایت به “انتظار” تبدیل می‌شه.
در این شرایط ذهن، دیگه فقط منتظر دریافت پاداش نیست ، بلکه اون رو طبیعی، بایسته، و در نهایت «شایسته‌ی دریافت» می‌دونه.
در این معنا، حق رو میتونیم انتظاری بدونیم که از سطح واکنش عبور کرده، به معنا و روایت رسیده، و در ذهن تثبیت شده. ذهن، وقتی که انتظاری رو با هویتش یکی می‌بینه، دیگه اون رو امتیاز یا لطف تلقی نمی‌کنه، بلکه اون رو بخشی از ساختار روانی خودش می‌دونه؛ چیزی که «باید باشد» نه چون منطقی ، بلکه چون غیبتش، روایت درونی فرد رو دچار اختلال می‌کنه .
در چنین ساختاری، اگر کسی چیزی رو که داشته، یا خودش رو شایسته‌ی داشتن اون می‌دونسته، از دست بده یا به اون نرسه، ذهن اون رو نه فقدان، بلکه بی‌عدالتی تفسیر می‌کنه. در این‌جا دیگه بحث بر سر سود و زیان نیست؛ بلکه در مورد تهدیدیِ که به انسجام ادراکی ذهن وارد شده. اون‌چه دردناکه ،از‌دست‌دادن چیزی نیست، بلکه از‌دست‌دادن معناست.
برای این که تمایز بهتر فهمیده بشه، میشه دو انسان رو تصور کرد که هر دو در یک جزیره‌ی دورافتاده و ایزوله زندگی می‌کنند. یکی از اون‌ها در همان‌جا به‌دنیا امده، رشد کرده، و هیچ تصویری از جهان بیرون نداره. همه تجربیات اون از جهان، در چارچوب همین جزیره شکل گرفته . دومی ، انسانی که از یک جامعه‌ی باز تر، پیچیده‌تر و وسیع‌تر تبعید شده و ناگهان در همان جزیره رها شده . برای نفر اول، محدودیت‌های جزیره، نه محدودیت، بلکه کل واقعیتِ. ذهن اون، هرگز تجربه‌ای از «امکان بیشتر» نداشته، پس احساس ناتوانی هم نمی‌کنه. اون آزاده ، نه چون مرزی وجود نداره، بلکه چون مرزی براش تعریف نشده.

اما نفر دوم، با خودش روایت‌هایی حمل می‌کنه، از انتخاب، از رفت‌وآمد، از حق تصمیم، از حضور در دل شهر، از عبور از مرزها. این خاطرات، نه تنها تجربیات گذشته‌رو شکل دادند، بلکه به الگویی برای پیش‌بینی آینده بدل شدند. الان این فرد فقط از آزادی محروم نشده بلکه ذهنش دچاره تضادی شده که با اون زندگی کرده. اون‌چیزی که برای دیگران طبیعیه برای اون قفسِ ؛ چون ذهنش همچنان روایت پیشین رو حمل می‌کنه. ذهن این فرد جزیره رو نه فقط یک فضا، بلکه یک نفی می‌بینه. نه‌فقط نبود راه، بلکه انکار حق حرکت.

حق، فقط دسترسی به چیزی نیست؛ بلکه پیوستگی ذهنی به اون چیزه که زمانی وجود داشته، یا باید وجود می‌داشته. همین‌جاست که احساس بی‌عدالتی نه از بیرون، بلکه از درون آغاز میشه. ذهن، زمانی که دیگه نمی‌تونه خودش رو با اون‌چه تجربه می‌کنه همسو کنه، حس «بی‌حقی» رو تجربه می‌کنه، حسی که در ظاهر شاید به‌نظر برسه فقط درباره‌ی آزادی، یا مالکیت، یا شأنِ ، اما در بنیان، شکلی از فروپاشی انسجام درونیِ .
از این منظر، آزادی، مثل مالکیت یا عدالت، نه وضعیت بیرونی، بلکه یکی از صورت‌های درونی «احساس کنترل» است. و این احساس، خیلی قبل تر از اون که به زبان آورده بشه ، در ذهن زیستی‌اش نهادینه شده. حتی یک حیوان نیز می‌تونه تفاوت میان قفس بسته و فضای باز رو درک کنه؛ تفاوتی که فقط در فضا نیست، بلکه در توانایی عمل نهفته است. در اینجا تفاوت، در داشتن یا نداشتن نیست بلکه در اون‌چیزیه که میتونه یا نمیتونه انجام بده . این توانایی، همان ادراک کنترله ، و دقیقاً همین جاست که انسان اون رو آزادی می‌نامه.

اما اون‌چه انسان رو از حیوان جدا می‌کنه، نه احساس کنترل، بلکه روایتی‌ِ که از این احساس می‌سازه. ذهن انسان، فقط نمی‌فهمه که آزاد نیست؛ بلکه برای اون دلیل، معنا و اعتراض می‌سازه. ما نبود کنترل رو فقط حس نمی‌کنیم؛ اون رو تفسیر می‌کنیم، نام‌گذاری می‌کنیم، با خودمون درونی می‌کنیم، و در برابرش می‌ایستیم. این همان نقطه‌ای که «حق» و «آزادی» از تجربه‌ی زیستی به ساختاری ذهنی‌ـ‌روایی بدل میشه . از این‌جا به بعد که آزادی، به یکی از پرتنش‌ترین صورت‌های حق تبدیل میشه. چیزی که نه دیده میشه، نه لمس میشه ، نه به‌طور قطعی اثبات‌پذیره، اما نبودش، می‌تونه ذهن رو به مرز نابودی برسونه.
برای مغز انسان، آزادی اغلب معادل با احساس کنترل بر انتخاب‌هاست. مهم نیست این کنترل واقعی باشه یا نه؛ اون‌چه اهمیت داره، این که ذهن باور داشته باشه می‌تونه میان چند مسیر دست به انتخاب بزنه و نتیجه‌ی انتخابش رو به کنش خودش نسبت بده.
ذهن، بیش از اون‌که آزادی رو در دنیای بیرون بسنجد، اون رو به‌مثابه‌ی تجربه‌ای درونی می‌سازه. به عبارت دیگه، آزادی بیشتر از این‌که یک وضعیت باشه، یک روایتِ .
همین‌جاست که «توهم آزادی» متولد میشه؛ توهمی که چنان ریشه‌داره که حتی در نظام‌های تمامیت‌خواه هم افراد ممکنه خودش رو آزاد احساس کنند، چرا که این احساس رو دارند که در حال انتخاب‌اند. این احساس، نه بر اساس واقعیت، بلکه بر اساس طراحی ذهن برای حفظ انسجام درونی ساخته میشه . در چنین ساختارهایی، با ارائه‌ی گزینه‌هایی ظاهری، امکان‌های بی‌خطر برای اعتراض، یا ایجاد تنوع‌های صوری در سبک زندگی، نوعی از «آزادی قابل‌کنترل» شکل می‌گیره؛ آزادی‌ای که در واقع محدود ، اما چون ذهن، توان پیش‌بینی پیامد و تطابق روایت خودش رو با تجربه حفظ کرده، احساس کنترل رو از دست نمیده. و ذهن، که بیش از هر چیز به انسجام نیاز داره، این روایت رو باور می‌کنه.
از سوی دیگه، ممکنه فردی مثل آسانژ در جامعه‌ای دموکراتیک زندگی کنه، اما اگر ذهن اون پر از ترس، سرکوب، تجربه‌های پیشین از خشونت یا بی‌اعتمادی باشه، همان انتخاب‌ها رو تهدیدآمیز، بی‌معنا یا تحمیلی تجربه میکنه . آزادی، برای چنین ذهنی، نه در امکان واقعی انتخاب، بلکه در بازسازی درونی پیش‌زمینه‌ها معنا پیدا میکنه . به‌بیان دیگه، اگرچه انتخاب‌ها وجود دارند، اما ذهن به به‌عنوان فرصت به اونها نگاه نمی‌کنه؛ بلکه اون‌ها رو به‌مثابه‌ی تله، ریسک، یا حتی توهین می‌بینه.

در این شرایط ، آزادی یک وضعیت حقوقی یا عینی نیست؛ بلکه یکی از پیچیده‌ترین محصولات همکاری میان لایه‌های شناختی، هیجانی و روایی ذهنِ. ما آزاد نیستیم چون می‌تونیم انتخاب کنیم؛ بلکه آزادیم، چون باور داریم انتخاب‌هامون معنا دارند، و مهم‌تر از اون، تصور می‌کنیم این معنا رو خودمون ساخته‌ایم.
ساختارهای اجتماعی، به‌ویژه در دوران مدرن، به‌خوبی از این سازوکار ذهنی بهره گرفته‌اند. آزادی، در بسیاری از جوامع، نه یک هدف نهایی، بلکه ابزاریِ برای حفظ ثبات نظم موجود. حکومت‌هایی که می‌تونند احساس کنترل رو در ذهن شهروندان حفظ کنند، نیازی به زور مستقیم ندارن. اون‌چه ذهن رو آرام می‌کنه، واقعیت آزادی نیست؛ بلکه اینه که بتوان روایتی بسازه که در اون، مسیر زندگیش رو خودش انتخاب کرده ،حتی اگر همه‌چیز از پیش طراحی شده باشه.

در چنین سیستم‌هایی، آزادی از یک حق بنیادین به یک ابزار برای مشروع جلوه‌دادن ساختار قدرت تبدیل میشه . ذهنی که احساس می‌کنه انتخاب کرده، کمتر در برابر نتیجه‌ی انتخاب اعتراض می‌کنه. به‌همین دلیل، در بسیاری از نظام‌های اقتدارگرا، آزادی نه حذف میشه و نه واگذار میشه ، بلکه طراحی میشه . اعتراضی محدود، انتخاب‌هایی کنترل‌شده، و تنوعی بی‌خطر، همگی بخشی از این معماری هستند. ذهن، در این قلمرو طراحی‌شده، احساس آزادی می‌کنه، چون همچنان می‌تونه بین گزینه‌هایی که به اون داده شده‌، یکی رو انتخاب کنه و اگر این احساس به‌قدر کافی قانع‌کننده باشه، ساختار قدرت نیازی به اعمال زور نداره.

اما ذهن همیشه با بیرون هماهنگ نمی‌مونه. کافیه پیوند روانی فرد با روایت غالب سست بشه،تا آزادی ظاهری، رنگ ببازه. انسانی که دیگه داستان حاکم رو باور نداره، حتی اگر در بازترین جامعه باشه، ممکنه حس خفگی، پوچی، یا اسارت رو تجربه کنه. ذهن، وقتی نتونه کنترل رو به خودش نسبت بده، آزادی رو از دست‌رفته می‌بینه ، حتی اگر همه‌ی درها باز باشن. در چنین شرایطی، فرد دیگه با قانون یا ساختار درگیر نیست؛ با خودش درگیره، با ذهنی که دیگه روایتش رو نمی‌پذیره.

در این تحلیل، آزادی نه یک دارایی، بلکه یک تجربه است. تجربه‌ای که در تقاطع حافظه، هیجان، قدرت، زبان و پیش‌زمینه‌های ذهنی شکل می‌گیره. هر اختلال در یکی از این لایه‌ها، تجربه‌ی آزادی رو دگرگون می‌کنه. فردی که دچار اضطراب مزمنِ ، شاید همه‌ی گزینه‌ها رو داشته باشه، اما نمی‌تونه تصمیم بگیره. فردی که دچار ترومای کودکی‌ست، ممکنه در جهان آزاد باشه، اما درون خودش زندانی باشه و فردی که کنترل رو با توانایی انتخاب اشتباه گرفته، ممکنه قربانی همان توهمی باشه که ذهن برای بقای روانی خودش ساخته.

از این منظر، آزادی رو نه میشه محصول یک سیستم دونست، و نه یک اصل اخلاقی. آزادی، بیش از هر چیز، حالت خاصی از ادراک کنترله ؛ حالتی که ذهن، در اون، می‌تونه میان کنش و پیامد پیوند برقرار کنه و روایت خودش رو از این پیوند بسازه. این تجربه، تا زمانی که پابرجاست، احساس آزادی حفظ می‌شه. و هنگامی که فرو می‌ریزه، اولین نشانه‌ی اون، اعتراضِ.

اعتراض، پیش از اون‌که به زبان یا خیابان برسه، در ذهن شکل می‌گیره، در لحظه‌ای که ذهن احساس می‌کنه کنترل رو از دست داده. مغز، در چنین شرایطی، وارد حالت دفاعی می‌شه. اگر راهی برای بازسازی حس کنترل وجود داشته باشه، از مسیرهای نرم‌تری چون نجوا، فاصله‌گرفتن، یا انتقاد ذهنی استفاده می‌کنه. اما اگر راهی برای بازگشت نباشه، اعتراض به خشم، طغیان، یا حتی فروپاشی روانی بدل می‌شه. چرا که ذهن، برای حفظ انسجام خودش، باید بتونه اون‌چه رو نقض‌شده می‌بینه، بیان کنه و اگر این بیان سرکوب بشه ذهن، راهی برای بازسازی خودش نخواهد داشت.

در چنین حالتی، اعتراض نه نشانه‌ی دشمنی، بلکه نشانه‌ی تلاش برای نجات خویشتنِ. ذهنی که نمی‌تونه اعتراض کنه، به‌تدریج به انزوا، انفعال، یا اختلال سوق پیدا میکنه . از این‌رو، حق اعتراض، صرفاً ابزاری برای تغییر جهان بیرون نیست؛ سازوکاری حیاتی برای حفظ سلامت روانِ.

حق، زمانی که برساخته میشه ،صرف‌نظر از واقعیت بیرونی، بدل به یکی از محکم‌ترین سنگرهای ذهنی میشه ،سنگری که ذهن از اون با چنگ و دندان دفاع می‌کنه، حتی اگر جهان دیگه اون رو به رسمیت نشناسه.
ما از تعلق آغاز می‌کنیم، از احساس تملک، از بودن چیزی در کنارمون؛ و سپس، آرام‌آرام، این تعلق رو به احساس شایستگی پیوند می‌زنیم. این مال منه ، چون باید باشه و از این‌جا، مسیر شکل‌گیری حق آغاز میشه ،از میل، به انتظار؛ از انتظار، به معنا؛ و از معنا، به دفاع.

و ذهن، وقتی چیزی رو «حق» خودش می‌بینه، در واقع داره از کل ساختار روایتش دفاع می‌کنه. حقی که نقض بشه، فقط یک دارایی را از بین نمی‌بره؛ تکه‌ای از انسجام روانی ذهن رو از هم میبره و ذهن، برای حفظ اون انسجام، گاهی از همه‌چیز می‌گذره، جز از اون‌چه نامش رو حق گذاشته.

پیام بگذارید

19 − سه =