پرش لینک ها

تنهایی و‌‌ خلوت

در این اپیزود، مفهوم تنهایی و خلوت از منظر نوروفلسفی و روان‌شناختی بررسی می‌شود. تفاوت‌های میان تنهایی اجباری و خلوت خودخواسته تحلیل شده و اثرات آن بر ذهن، خلاقیت و بازسازی روانی ارزیابی می‌شود. نقش نورون‌های آینه‌ای در ادراک همدلی و تأثیر عوامل فرهنگی و اجتماعی بر تجربه‌ی تنهایی تشریح می‌گردد. همچنین، دوگانگی میان نیاز انسان به تعاملات اجتماعی و جذابیت خلوت به‌عنوان فرصتی برای تأمل و پردازش درونی مورد بحث قرار می‌گیرد.

  • انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
  • توصیه می‌شود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.

نسخه انگلیسی:

ژرفا (Wisdorise)

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

تنهایی و‌‌ خلوت

کتاب ها:

نسخه ی متنی اپیزود:

زمانی که کوید شروع شده بود من در ترکیه بودم و دولت ترکیه قوانین بسیار سخت‌گیرانه‌ای ر, برای تردد وضع کرده بود. حتی رفت و آمد به بازار هم کنترل میشد و هیچ‌کس نمی‌تونست بدون مجوز سفر کنه. حتی پیاده روی با فرد دیگه ای در خیابان ممنوع بود و سوار شدن در وسایل حمل‌ونقل عمومی٬ ورود به مکان‌های عمومی و حتی خرید نیز نیازمند نشون دادن کد سلامت بود تا بدونند مردم کجا هستند و افراد مبتلا به هیچ عنوان اجازه‌ی ورود به مکان‌های عمومی رو نداشتند.

در این شرایط بعد از چند ماه تنها بودن در خونه‌ ،به همراه اخبار مبنی بر شیوع ویروس و کشته‌شدن بسیاری، به احساس تنهایی من اضافه میکرد تا اینکه دوران خلوت من با حذف شبکه‌های اجتماعی و توقف خوندن اخبار شروع شد.
این دوران که داستانش رو براتون تعریف کردم برای من فرصتی بود که هم ذهنم رو کنکجاوانه تحت نظر بگیرم و از این خلوت خود‌خواسته و سکوت ذهن لذت ببرم. این تغییر از تنهایی اجباری به خلوت خودخواسته، تغییری بنیادی در تجربه‌ی زندگیه من بود.

ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که از لحظه‌ای که چشم باز می‌کنیم تا زمانی که به خواب میریم با محتواهایی که به انحای مختلف از ذهن انسان‌های دیگه تراوش کرده مواجه میشیم. تک‌تک پیام‌هایی که می‌خونیم٬ تصاویر و ویدیو‌هایی که مشاهده می‌کنیم. مکالماتی که به گوش مون میرسه و حتی کتاب و پادکست و موسیقی همه محصول ذهن دیگرانه و ما زمان بسیار اندکی رو در روز برای رویارویی و مشاهده‌ی محتوای ذهن خودمون به شکل افکار٬ احساسات و حتی درد اختصاص میدیم. در این شرایط که حتی اگر ذهن ما فریاد بزنه که مشکل داره ،نمیشنویم .خلوت به ما این فضا رو میده که با محتوای ذهن خودمون روبرو بشیم و انچه ذهنمون فریاد میزنه رو بشنویم.

من پس از صدمه‌ای که در حین اسنوبرد متحمل شدم و مجبور شدم چند ماه رو در خونه سپری کنم متوجه شدم که سکوت و تنهایی می‌توند باعث افزایش خلاقیت و تمرکز من بشه که به خوندن بیش از صد کتاب و نوشتن دو کتاب مدارشمالگان و بازی با مرگ ختم شد. در دوران کوید هم این تنهایی و سکوت برای من دستاورد‌های زیادی مثل کتاب ابرانسان و رازیگانگی و پادکست‌های دارما داشت که نیازی به توضیح مجددا نیست.
من فهمیدم که برقراری یک تعادل بین مطالعه٬ برقراری روابط اجتماعی و خلوت می‌تونه برای من یک حالت بهینه ایجاد کنه. من برای نوشتن این کتاب هم نیاز به تحقیق و مطالعه دارم٬ هم نیاز به تجربه و ملاقات و صحبت با افراد مختلف و هم نیاز به تنهایی و سکوتی که همگی باید در یک حالت متعادل قراربگیرن. زیاده روی در هر کدام از این پارامترها می‌تونه نظم و روند این مسیر رو بهم بزنه. 


ما در زبان فارسی روزمره معمولاً تنها از یک کلمه‌ی تنهایی برای توضیح طیف‌های مختلفش استفاده می‌کنیم، اما در زبان انگلیسی و زبان آلمانی کلمه Loneliness به معنی احساس ناخوشایند تنهایی و Aloneness به معنی تنهایی فیزیکیه که گاه ما اون رو خلوت می‌خونیم. کلمات دیگه ای مثل Solitude به معنی انزوا یا خلوت، بسته به شرایط Context ، استفاده میشه.

کلمه‌ی خلوت در زبان فارسی، خصوصاً در متون ادبی، بار مثبت داره و به معنی تنهایی خودخواسته برای مقاصد عرفانی یا تأمل و تفکره ، در حالی که انزوا می‌توند بار منفی داشته باشه و جنبه‌ی جامعه‌گریزی پیدا کنه.

همان‌طور که پیش‌تر هم توضیح دادم، کلمات اشاره‌گر (Pointers) هستند که به یک طیف یا فرایند اشاره می‌کنند. این فرایند یا طیف می‌توند از نوع تجربه، تخیل یا هر نوع محتوای دیگه ای باشه. حتی زمانی که شما به یک شی اشاره می‌کنید، این شی معمولاً طیفی از اشیای مختلفه که ما به کمک یک کلمه در یک گروه قراربدیم.

مثلاً زمانی که میگیم میز، شما می‌تونید صدها نوع میز در ذهنتون تصور کنید. بنابراین، یک کلمه می‌تونه به طیفی از میزها اشاره کنه و بعد کلمات دیگه اون رو محدود کنه. مثلاً میز ناهارخوری، میز تحریر، میز کار. حالا شما می‌تونید میز‌ ناهارخوری‌های متفاوتی با رنگ و طرح‌های مختلف تصور کنید تا زمانی که من مجدداً اون رو محدود کنم و بگم میز ناهارخوری شش‌نفره‌ی قهوه‌ای تیره. با این حال هرچقدر من این روند رو ادامه بدم بازهم میشه طیفه جدیدی از اون تصور کرد.

برگردیم به سراغ تنهایی. برای اینکه بتونم در این کتاب مفاهیم رو روشن‌تر استفاده کنم، مقصودم رد از تنهایی‌های مختلف ارائه خواهم کرد.

من به تنهایی نیز مثل سایر چیزها به شکل طیف نگاه می‌کنم.

واضحه در این صورت نمیشه تنهایی رو به چیزهایی مثل خوب و بد یا مفید و مضر تقسیم کرد. حتی تقسیم‌بندی‌های مرسوم فوق که ارائه کردم مثل تعریف میز میشه خاص‌تر و خاص‌تر بشه و این موضوع به افزودن کلمات به انتهای کلمه‌ی تنهایی یا استفاده از کلمات دیگه ای نیاز داره که خود اون‌هم نیازبه توضیح داره.

وقتی که شما یک تجربه‌ی نادوگانه دارید متوجه می‌شید که کلمه‌ی تنهایی در این شرایط بی‌معنیه. تنهایی نیز مثل روز و شب نیاز به تضاد داره تا معنی دار بشه. در شرایطی که شما خارج از منظومه‌ی شمسی هستید، شب و روز بی‌معنیه چرا که چیزی جز همین چیزی که هست وجود نداره. بنابراین زمانی که فرد یک تجربه‌ی عرفانی نادوگانه رو پشت سر میزاره، چطور می‌تونیم بگیم که غیر از یک فضای بدون مرز و بی‌انتها چیزی وجود داره؟ وقتی این فضا نه مرزی داشته باشه، نه همپوشانی با چیز دیگه و نه فضای دیگه ای وجود داشته باشه که شما بتونید این فضا رو با اون مقایسه کنید و شما به این نتیجه برسید که خود شما این فضا هستید، دیگه تنهایی چه معنی پیدا می‌کنه؟

اما تجارب نادوگانه موقت و گذرا هستند و هیچ‌کس نمی‌توند برای همیشه در یک تجربه‌ی نادوگانه زندگی کنه چرا که خود تجارب نادوگانه زمانی معنی‌دار میشه که شما به زندگی دوگانه‌ی روزمره برگردید و اون رو مقایسه کنید.

حالا به فضای دوگانه برگردیم و طیف‌های تنهایی رو در این شرایط کمی بررسی کنیم ولی با این فرض که این تنهایی دوگانه رو مغز انسانی ما تولید میکنه و حقیقتی به نام تنهایی وجود نداره.

نگاه عرفانی-نوروفلسفی من به موضوع تنهایی با بسیاری از فیلسوفان اگزیستانسیال از هایدگر تا یالوم در بسیاری موارد اختلاف داره. ساختار مغز انسان به شکلیه که میتونه درد و احساسات دیگران رو تا حد زیادی در خود تجربه کنه. از این روست که معمولاً درد و رنج دیگران برای ما دردناک و لذت بردن اون‌ها برامون لذت‌بخشه. دلیل اینکه میگیم «معمولاً» اینکه این موضوع بسیار نسبیه و عکس اون نیز در شرایط بسیاری صادقه مثل حسی که در زبان آلمانی به اون Schadenfreude گفته میشه یعنی لذت از رنج و شکست دیگری!

نورون‌های آینه‌ای برای اولین بار در دهه‌ی ۱۹۹۰ توسط گروهی از دانشمندان ایتالیایی در مغز میمون‌ها کشف شدند. این نورون‌ها زمانی فعال میشن که یک میمون یا انسان، عملی رو انجام میده یا وقتی مشاهده می‌کنه که فرد دیگه ای همون عمل رو انجام میده. به عبارت دیگه، این نورون‌ها نه تنها زمانی که خودمون دست به کاری می‌زنیم، بلکه وقتی می‌بینیم شخص دیگه ای همون کار رو انجام میده، شلیک می‌کنن.

این نورون‌ها در نواحی خاصی از مغز مثل قشر پیش‌حرکتی (Premotor Cortex) و لوب آهیانه‌ای (Parietal Lobe) قرار دارن و به نوعی مغز ما رو قادر میکنن تا تجربه‌ی دیگران رو “درک” کنیم. برای مثال، وقتی می‌بینیم کسی درد میکشه یا لبخند میزنه، نورون‌های آینه‌ای ما به شکلی عمل میکنند که انگار خودمون در حال تجربه‌ی اون احساس هستیم.

اما اینجا یک نکته‌ی جالب وجود داره: نورون‌های آینه‌ای صرفاً به عمل فیزیکی محدود نمیشن. اون‌ها حتی می‌تونند درک نیت پشت یک عمل رو هم پردازش کنند.
نورون‌های آینه‌ای نشون میدن که مرزهای میان “من” و “دیگری” در مغز ما چندان ثابت نیست. این سیستم عصبی ما رو قادر میکنه تا به نوعی “دیگری رو در خودمون ” تجربه کنیم، که می‌تونه پایه‌ی همدلی و تعاملات اجتماعی باشه.

اما این قابلیت همدلی همیشه به معنای حس مثبت نیست. همان‌طور که قبلاً اشاره کردم، در شرایط خاص، انسان‌ها می‌تونند از رنج دیگران لذت ببرند .اینجاست که نقش نورون‌های آینه‌ای پیچیده‌تر می‌شود، چرا که اون‌ها تحت تأثیر عوامل فرهنگی، باورها، و حتی شرایط لحظه‌ای قرار می‌گیرن،چیزی که من پیشزمینه های ذهنی می نامم.

معادل فارسی و انگلیسی برای کلمه‌ی Schadenfreude وجود نداره و من از همین کلمه به همین شکل استفاده خواهم کرد. همانطور که در زبان‌های دیگه معادل کلمه‌ی تعارف و رودربایستی وجود ندارن با این حال من کلمات رو به دوستام یاد دادم و به همین شکل در گفتگو‌های روزمره‌ی انگلیسی یا حتی زبان‌های دیگه استفاده می‌کنم. نداشتن کلمه‌ای که احساس خاصی رو تعریف میکنه به معنی این نیست که ما این احساسات رو تجربه نمی‌کنیم٬ بلکه به این معنیه که این تجربه رو نام‌گذاری نکردیم.
شاید براتون سوال باشه مگه مردم در فرهنگ های دیگه تعارف و رودربایستی دارن؟ جواب مثبته. اون ها هم به شکل های مختلف اونو تجربه می کنند ولی اسم های دیگه ای روش گذاشتن مثل خجالت یا اصرار یا اصلا اسمی روش نگذاشتن.
در بخش احساسات به صورت موشکافانه این موضوع رو بررسی خواهم کرد.

فرض کنید در یک پارک نشسته‌اید و کودکی رو می‌بینید که گریه میکنه.

در این لحظه، مغز شما از طریق فعالیت نورون‌های آینه‌ای، وضعیت اون رو شبیه‌سازی میکنه. این نورون‌ها نه‌تنها عمل گریه کردن کودک، بلکه حالت عاطفی مرتبط با اون رو بازتاب میده. این فرآیند شامل فعال‌سازی شبکه‌های مغزی مختلف میشه :

قشر کمربندی قدامی (ACC) که در پردازش درد فیزیکی و عاطفی نقش داره، فعال میشه و باعث میشه شما درد کودک رو به شکل احساسی تجربه کنید. این ارتباط بین درد اجتماعی و فیزیکی، زیربنای همدردیه.

اینسولا (Insula) بخشی از مغزه که مسئول درک حالت‌های درونی بدنه ، در لحظه‌ای که گریه‌ی کودک رو مشاهده می‌کنید، به شما کمک میکنه تا عواطف و شرایط اون رو از دیدگاه بدنی حس کنید، گویی خودتون در اون وضعیت قرار میگیرید.

سیستم لیمبیک (Limbic System) از جمله آمیگدال و هیپوکمپ، در پردازش پاسخ‌های احساسی دخالت دارن. مشاهده‌ی ناراحتی کودک، سیستم لیمبیک رو تحریک میکنه و باعث میشه شما نه تنها ناراحتی رو حس کنید، بلکه پاسخ عاطفی مناسبی مثل کمک یا مراقبت نشون بدید.

در ادامه، اگر والدین کودک به سمت اون برن و اون رو در آغوش بگیرند، این عمل نیز توسط نورون‌های آینه‌ای و مسیرهای مرتبط شبیه‌سازی میشه. اما این بار، سیستم پاداش مغز از جمله نواحی مرتبط با ترشح دوپامین فعال میشه. این فرآیند منجر به احساس تسکین و لذت در شمامیشه.

علاوه بر این، عملگرهای مراقبتی (Caregiving Operators)، که شامل نواحی خاصی از مغز مثل هیپوتالاموس میشن، در پاسخ به مشاهده‌ی نیاز کودک به مراقبت، فعال اند. این مسیرها موارد شیمیایی نظیر اکسی‌توسین رو آزاد می‌کنند، که حس نزدیکی و تمایل به کمک رو تقویت میکنه( اکسیتوسین هم نوروپپتاید هستش و هم هورمون که میتونید توضیحات بیشتر رو در بخش منابع مطالعه کنید )

شبکه‌ی پیش‌فرض مغز در هنگام غرق شدن در افکار و پردازش‌های ذهنی فعاله ، درک قصد و حالت ذهنی کودک رو تسهیل میکنه. برای مثال، این شبکه به شما کمک میکنه بفهمید چرا کودک گریه میکنه یا چه چیزیه ممکنه اون رو آرام کنه.
ارتباط قشری-زیرقشری (Cortico-Subcortical Pathways) سیگنال‌هایی رو بین نواحی احساسی (مثل آمیگدال) و نواحی شناختی (مثل قشر پیش‌پیشانی) منتقل می‌کنند، و امکان ارزیابی و تنظیم واکنش‌های عاطفی شما رو فراهم میکنن.

اما اگر به جای همدردی، احساس لذت از رنج دیگران (Schadenfreude) تجربه بشه، این فرآیند متفاوت عمل میکنه. در چنین شرایطی اگر فرد مقابل به‌عنوان رقیب٬ دشمن یا فرد مورد انتقام شناخته بشه، فعال‌سازی نورون‌های آینه‌ای کاهش پیدا میکنن و احساس همدردی کم‌رنگ‌تر میشه.
شکست یا رنج فرد دیگه می‌تونه در شرایط نامبرده، سیستم پاداش رو از طریق دوپامین فعال کنه. این واکنش اغلب با کاهش فعالیت نواحی همدردی مثل ACC و اینسولا همراهه.
Schadenfreude معمولاً زمانی شکل میگیره که باورهای فرد در تضاد با فرد مقابل باشه یا احساس بشه موفقیت فرد دیگه تهدیدی برای جایگاه خودشه یا در شرایط انتقام قرار بگیره . در چنین حالتی، مغز به‌جای همدردی، از رنج او لذت میبره.

نورون‌های آینه‌ای به ما این امکان رو میدند که دیگران رو به‌عنوان بخشی از خودمون تجربه کنیم، اما این فرآیند تحت تأثیر عوامل شناختی، اجتماعی، و فرهنگی قرار داره. در نتیجه، مغز ما می‌تونه در لحظاتی از درد دیگران ناراحت بشه و در مواقع دیگه، از همان درد لذت ببره. این انعطاف‌پذیری، پیچیدگی و دوگانگی رفتار انسانی رو نشون میده.

من به تفصیل در مورد همدلی و همدردی و نقش نورون‌های آینه این در بخش‌های آینده صحبت خواهم کرد.

در فلسفه‌ی من مشخص کردن زاویه‌ی نگاه جزو ارکان کلام محسوب میشه. زمانی که از زاویه‌ی سوم شخص به موضوع نگاه کنیم، انسان موجودی در این جهانه، که در حال تأثیرگذاری و تأثیرپذیریه. این زاویه دید بسیاری از فلاسفه ست که انسان رو موجودی تنها در جهان قلمداد می‌کنند.

حتی در این زاویه دید هم، من نمی‌تونم بپذیرم که انسان موجودی مستقله و به تنهایی جهان رو تجربه میکنه. با همون روشی که در ابتدای کتاب توضیح دادم، اگر با همین زاویه‌ی سوم شخص کمی زومات کنید و از بیرون از شهرتون، کشورتون و کره‌ی زمین به این انسان مستقل نگاه کنید، به سادگی متوجه خواهید شد که استقلال و فردیت یک خطای ادراکیه. هر جزئی بخشی از یک کل هستش و شما در زاویه‌ی سوم شخص هیچ کل مطلقی نخواهید یافت که همه چیز رو شامل بشه، چرا که هرچه زومات کنید کل دیگه ای وجود خواهد داشت.

از زاویه‌ی اول شخص، دیگران و محیط نه تنها به شکل محتوا در فضای آگاهی ما ظاهر می‌شوند، بلکه پیش‌زمینه‌های ذهنی و آنچه که ما تجربه می‌کنیم رو شکل میدند. همین دیگران و زندگی اجتماعیه که زبان، باورها و ارزش‌های ما رو می‌سازند. ژنتیک ما هم از همین دیگران سرچشمه میگیره.

ژنتیک من از ژن‌های پدر و مادرم، ژن‌های اجداد من و ژن‌های ایرانیان دیگه و انسان‌های دیگه و حتی نخستیان و دیگر حیوانات جدا نیست.

برخلاف زاویه نگاه سوم شخص، دید اول شخص دارای یک کل هستش که همه چیز رو شامل میشه و اون هم فضای بدون مرز و بی‌انتهای آگاهیه.

انسان و نخستیان دیگه موجودات اجتماعی هستند و به این شکل تکاملپیدا کردند. به عبارت دیگه، زندگی اجتماعی ارزش تکاملی داره. وقتی چیزی ارزش تکاملی داشته باشه، مغز معنـی‌ساز انسان با روایت‌های مختلف اون رو معنادار می‌کنه. هزاران روایت و داستانی که برای ارزش‌گذاری روابط خانوادگی و اجتماعی و کمک به هم‌نوع خلق کردیم، بر پایه‌ی همین ارزش تکاملیه.

از طرف دیگه، انسان و دیگر نخستیان نیاز به پذیرفته شدن در اجتماع و تأیید دیگران دارند و این موضوع هم ریشه‌ی تکاملی داره و این موضوع فقط مختص نخستیان نیست . این اجتماعی‌بودن نه صرفاً یک ویژگی فرهنگی یا تربیتی، بلکه محصول میلیون‌ها سال تکامله. مغز ما طوری طراحی شده که به تعاملات اجتماعی وابسته باشه، چرا که این تعاملات نقش حیاتی در بقا و تولیدمثل ایفا کردند.

اما در عین حال، جذابیت تنهایی و خلوت هم ریشه‌های عمیق در ساختار مغز و ذهن انسانی داره. این دوگانگیِ تنفر از تنهایی و لذت بردن از خلوت، می‌تونه از منظر نوروفلسفی تحلیل بشه.

مغز انسان، در تعاملات اجتماعی، سیستم پاداشی رو ایجاد کرده که ما رو به سوی دیگران جذب میکنه. ترشح مواد شیمیمایی مثل اکسی‌توسین و دوپامین هنگام ارتباط با دیگران، احساس تعلق و لذت رو ایجاد میکنه (دوپامین هم یک نوروترنسمیتر هست و هم یک نوروماژولاتور). این فرآیند زیستی توضیح میده چرا طردشدگی یا جدایی می‌تونه تا این حد دردناک باشه؛ چرا که مغز این حالت رو به‌عنوان تهدیدی برای بقا درک میکنه. فعال‌شدن  ACC که همون بخش مسئول پردازش درد فیزیکه ، نشون‌دهنده‌ی این ارتباط عمیق بین تعاملات اجتماعی و بقای ماست.

اما از سوی دیگه، مغز قابلیت‌هایی داره که در شرایط خلوت و انزوا هم احساس مثبتی ایجاد میکنه. شبکه‌ی پیش‌فرض مغز ،که در حالت‌های عدم تحریک بیرونی فعال میشه، امکان خوداندیشی، خلاقیت، و پردازش تجربه‌ها رو فراهم میکنه . این شبکه مغز رو قادر میکنه تا به دور از هیاهوی محیط، معنایی درونی و عمیق پیدا کنه. اینجاست که خلوت میتونه لذت‌بخش باشه، چرا که فرصتی برای بازسازی ذهنی و دستیابی به آرامش فراهم میکنه.

ما انسان‌ها در طول زندگی گاه خلوت رو انتخاب میکنیم ، از تنهایی لذت می‌بریم و حتی در لحظاتی از انزوا برای بازسازی خودمون استقبال می‌کنیم. اما در مواجهه با مرگ، ماجرا تغییر میکنه. ما انسان‌ها معمولاً تمایلی نداریم لحظات پایانی و گذار از زندگی به مرگ رو به تنهایی سپری کنیم. حتی اگر گاهی از خلوت و تنهایی برای تفکر و بازسازی لذت ببریم، در لحظه‌ی مرگ، حضور دیگری برامون معنایی فراتر پیدا میکنه.

شاید لحظه‌ی مرگ تنها نماد آشکار پایان باشه، اما ما به شکل‌های گوناگون در طول زندگی تلاش میکنیم این پایان رو به تعویق بندازیم یا حتی بی‌معنیش کنیم. انتقال ژن‌ها به نسل بعدی، خلق آثار هنری، نوشتن کتاب، یا تأثیرگذاری بر جامعه و حتی داستان‌هایی از زندگی پس از مرگ همه بخشی از این فرایند هستند.

در بخش‌های بعدی، به مرگ و رابطه‌ی اون با معنای زندگی پیشتر خواهم پرداخت.

پیام بگذارید

16 − هفت =