پرش لینک ها

جادوی موسیقی

در این اپیزود به تأثیرات موسیقی بر ذهن و فرهنگ پرداخته می‌شود. موسیقی به‌عنوان پدیده‌ای ذهنی و فرهنگی تحلیل شده و نقش عوامل مختلفی مانند محیط، فرهنگ، و تجربیات زیسته در درک آن بررسی می‌گردد. توضیح داده می‌شود که چگونه مغز با استفاده از ساختارهایی نظیر سیستم لیمبیک و قشر شنوایی، موسیقی را به احساسی عمیق و چندبعدی تبدیل می‌کند. همچنین تأثیر هارمونی، ریتم، و تفاوت‌های فرهنگی در تجربه‌ی موسیقی شرح داده می‌شود.

  • انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
  • توصیه می‌شود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.

نسخه انگلیسی:

ژرفا (Wisdorise)

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

جادوی موسیقی

لینک های مرتبط با اپیزود:

موسیقی داخل اپیزود: Fado Boemio E Vadio

نسخه ی متنی اپیزود:

چندین سال پیش یکی از دوستانم که بعد از سفر به پرتغال تحت تاثیر موسیقی فادو قرار گرفته بود و روز و شب فادو گوش می‌داد اون رو به من معرفی کرد. پس از گوش دادن به این موسیقی کمی اجزای صورتم در هم رفت و با خودم فکر کردم که اون چطور به چنین چیزهایی گوش می‌دهد.
چندین سال گذشت و مسیر زندگی من رو به پرتغال آورد جایی که همه راجع به فادو صحبت می‌کردند. فادو برای مردم پرتغال فقط موسیقی نیست٬ بلکه یک پدیده‌ی فراهنری هستش که آنچنان با فرهنگ و احساسات جمعی این ملت درآمیخته که گویی در ژن‌هاشون برای همیشه رسوخ کرده‌.

فادو با یک غم شعف‌انگیز به نام Saudade در هم آمیخته شده٬ احساسی که همسران دریانوردان پرتغالی در نبود مردهایشان فریاد میزدند. از این روست که شنیدن فادو از حنجره‌ی زنان پرتغالی احساس دیگری در وجودم شعله ور می کند.

فادو نجوای دلِ غمگینیه که با دریایی از دلتنگی و حسرت، رازهای ناتمام رو زمزمه می‌کند. گویی انعکاس تنهایی موج‌هاست در دل صخره‌های پرتغالی، آمیخته با صدای بادهایی که داستان عشق‌های از دست رفته رو می‌خوانند. در هر نوای اون ، سائوداد موج می‌زند؛ اون حسِ گم‌گشتگی عمیق که نه تسکین می‌پذیرد و نه تمام میشه ، بلکه همچون شعری بی‌انتها جاری می‌شود.

من هیچ‌گاه دفعه‌ی اولی که با یکی از دوستان پرتغالی‌ام به یک کنسرت کوچک و خودمانی فادو رفتم رو فراموش نمی‌کنم. تا قبل از اون به شکل گذرا در کوچه‌پس کوچه‌های لیزبون اون رو شنیده بودم و قطعا افرادی برایم این موسیقی رو پخش کرده بودند ولی زبان برای آن‌چه می‌خواهم هم اکنون می‌خواهم شرح بدهم قاصراست.
یولا دنیس خواننده‌ی جوانی هسش که هیچ اسم و رسمی ندارد و افرادی که در این کنسرت محلی در شهرکوچکی که من زندگی می‌کردم حضور داشتند حتی به ۲۰ نفر هم نمی‌رسیدند.
من به همراه دوستم در سالن سینما نشستیم و اولین ترانه‌ی فادو رو شروع به خواندن کرد.
حتی ۱۰ ثانیه طول نکشید که احساس کردم نسیمی از هیجان رو تجریه میکنم و من رو به لرزه انداخت ٬ ۳۰ ثانیه بعد به شکل غیر ارادی اشک‌هایم جاری شد و من که از همه جا بی‌خبر در حال فیلم گرفتن از این هنرمند گم‌نام خارق‌العاده بودم آن‌چنان محو شده بودم که حتی فراموش کردم دوربین گوشی به سمت راست منحرف شده است.
نفسم بندآمده بود و بدون هیچ تقلایی یک تجربه‌ی بی‌نظیر رو پشت سر می‌گذاشتم.
ویدیوی اون رو که خودم گرفتم و منحرف شدن دوربین رو می‌توانید در اون ببینید رو براتون قرار می‌دهم تا متوجه شوید من در مورد چه چیزی صحبت می‌کنم. ولی اگر از شنیدن اون متعجب یا مشمئز شدید اصلا جای نگرانی نیست. این دقیقا همون تجربه‌ای است که من هم بار اول داشتم!.

آنچه باعث چنین اخلاف عجیبی بین تجربه‌های من از شنیدن یک موسیقی شد همان‌چیزی که من در این کتاب از اون صحبت می‌کنم یعنی پیش‌زمینه‌های ذهنی. 

محیط٬ جو کشور٬ فضایی که در اون موسیقی رو می‌شنوم٬ شرایط ذهنی من و تایید دیگران و صدها عامل دیگه دست به دست هم دادند تا تجربه‌ی جدیدی برای من رقم بخوره.
زمانی که من داستان‌هایی در مورد موسیقی فادو شنیدم ذهن من معنای تازه‌ای به اون بخشید و وقتی در فضایی در کنار دیگران که آن‌ها هم تجربه‌ی احساسی داشتند قرار گرفتم تاثیر همان اثر هنری برای من کامل متفاوت شد.

بعد از این داستان من به یکی از طرفداران پر و پا قرص فادو تبدیل شدم و در هرجایی که امکان داشت برای گوش دادن به این موسیقی اعجاب انگیز می‌شتافتم. حالا می‌تونستم درک کنم که چند سال قبل دوست من چه تجربه‌ای رو پشت سر گذاشته بود.
بعد از این تجربه من عمیقا به فکر فرو رفتم. موسیقی‌ای که من حتی یک کلمه از اون رو متوجه نمی‌شوم و در ساده ترین حالت فقط با دو گیتار پرتغالی و صدای اعجاب‌انگیز یک خواننده خلق می‌شود چطور می‌توانست من رو به عمق یک تجربه‌ی استثنایی ببره ؟


اگر به ویکیپدیای یوتیوب بروید و پربازدید ترین ویدیو‌ها و همچنین اکانت‌های یوتیوب دنیا که بیشترین مشترک رو دارند متوجه خواهید شد که همه چیز درباره‌ی موسیقیه.سوال اینجاست که موسیقی چیه؟!

که چنان تاثیری بر ما انسان‌ها می‌گذارد که با هیچ چیز دیگر قابل مقایسه نیست؟ موسیقی چیه که فقط انسان این چنین بی‌تاب در پی اونه و زبان مشترک همه‌ی ما انسان‌هاست. حتی در بدوی ترین قبال جهان هم تمام مراسم‌ها حول محور موسیقی و رقص اجرا می‌شود.
موسیقی چیزی نیست جز ارتعاشاتی بی معنا مثل زبان ! آن‌چه موسیقی رو اعجاب انگیز می‌کنه خود موسیقی نیست ،بلکه دریافت مغز ما انسان‌ها از اونه . به زبان این کتاب الگوی ظهور آوا که نوعی محتوا هستش بر روی پیش‌زمینه‌های ذهنی و در فصای آگاهی.

از این پس هرجایی که در مورد موسیقی صحبت کردم٬ درحال صحبت در مورد درک موسیقیایی هستم نه خود موسیقی٬ چرا که خود موسیقی هم مثل زبان چیزی ارتعاشاتی‌ نیست که به گوش ما میرسه.
موسیقی هم مثل خیلی چیزهای دیگه در این کتاب٬ از سلیقه‌ی غذایی گرفته تا اخلاق بسیار پیچیده است. موسیقی رو هم مثل اخلاق می تواند به درک طعم‌های مختلف در دهان تشبیه کرد. مشابه همان تجربه‌ای که در مورد سوشی برای من اتفاق افتاد در مورد موسیقی فادو هم اتفاق افتاد. در حقیقت می‌توان با زبان این کتاب گفت که ریتم‌های موسیقیایی عملگر‌هایی هستند که ما می‌توانیم اونها رو بر اساس فرهنگ و زمان و زمانه تغییر دهیم و از‌ اون قطعات متفاوتی تولید کنیم.

آنچه موسیقی رو جادویی می‌کند، در واقع نحوه‌ی پردازش اون در مغز است؛ جایی که نه تنها صداها به اطلاعات تبدیل می‌شوند، بلکه با احساسات، خاطرات، و حتی هویت فرهنگی‌مان گره می‌خورند.
موسیقی یک زبان جهانیه که نیازی به ترجمه ندارد، اما درک ما از اون نه تنها به ساختار مغز، بلکه به فرهنگ، خاطرات، و تجربیات زیسته‌ی ما گره خورده. وقتی به موسیقی گوش می‌دهیم، مغز ما چیزی فراتر از ارتعاشات ساده رو پردازش می‌کنه؛ صداها به داده‌هایی تبدیل می‌شوند که در شبکه‌های عصبی ما با احساسات و خاطرات آمیخته می‌شوند. این فرایند، زیبایی و هارمونی موسیقی رو به تجربه‌ای کاملاً شخصی و فرهنگی تبدیل می‌کند.

وقتی یک قطعه موسیقی پخش می‌شود، قشر شنوایی اولیه (Primary Auditory Cortex) شروع به پردازش ویژگی‌های ابتدایی صدا مانند ریتم، فرکانس، و زیر و بمی می‌کنه.بعد از این اطلاعات به سیستم لیمبیک (Limbic System) منتقل می‌شوند، جایی که احساسات عمیقی مثل شادی، غم، یا هیجان شکل می‌گیرند. آمیگدالا (Amygdala)، به‌عنوان مرکز پردازش احساسات، و هیپوکامپ (Hippocampus)، که حافظه رو مدیریت می‌کند، نقش کلیدی در پیوند موسیقی با خاطرات گذشته داره. به همین دلیله که یک آهنگ خاص میتونه ناگهان ما رو به زمانی خاص ببرد یا احساساتی عمیق در ما برانگیزد.

من در بخش زمان کاملا در مورد درک زمان بر درک موسیقیایی صحبت کردم. هارمونی، به‌عنوان یکی از ابعاد پیچیده موسیقی، نشان‌دهنده‌ی اینه که چرا درک ما از موسیقی تا این حد متفاوت و فرهنگیه. هارمونی به ترکیب صداها و نُت‌ها به گونه‌ای گفته می‌شود که حس انسجام و زیبایی ایجاد کند. اما مغز ما بر اساس تجربه‌ها و عادت‌های فرهنگی، این زیبایی رو متفاوت ارزیابی می‌کند. قشر پیش‌پیشانی (Prefrontal Cortex)، که مسئول تحلیل و تفسیر پیچیده است، موسیقی رو در چارچوب الگوها و انتظارات ذهنی ما معنا می‌بخشد.

برای مثال، در موسیقی غربی، آکوردهای ماژور حس شادی و آکوردهای مینور حس غم ایجاد می‌کنند، اما این مفهوم در موسیقی سنتی ایرانی یا هندی متفاوته، جایی که فواصل خاص، احساسات کاملاً متفاوتی رو به وجود میارن. ذهن ما به مرور زمان با این الگوها عادت می‌کند و اون‌ها رو به‌عنوان “معیار زیبایی” می‌پذیره. این همان چیزی است که باعث می‌شود یک قطعه موسیقی برای یک نفر عمیقاً تأثیرگذار و برای دیگری عجیب یا غیرقابل تحمل باشه.

ریتم ،نقش اساسی در این فرآیند دارد. ریتم به مغز اجازه میده الگوها رو پیش‌بینی کنه و با موسیقی همگام بشه. اما حتی درک ریتم هم به فرهنگ بستگی داره. ریتم‌های پیچیده موسیقی آفریقایی ممکنه برای گوش‌های غربی گیج‌کننده به نظر برسند، همان‌طور که ریتم‌های ساده‌تر موسیقی پاپ ممکنه برای شنوندگان در فرهنگ‌های دیگه بیش از حد یکنواخت باشه .

ریتم، در ساده‌ترین تعریف، به الگوهای زمانی و تناوبی در صداها گفته می‌شود که با تکرار منظم یا نامنظم شکل می‌گیرند. در موسیقی، ریتم همان چیزیه که حس حرکت و پویایی رو ایجاد می‌کند، نظمی که ضربان‌ها، مکث‌ها، و تغییرات رو در طول زمان سازمان‌دهی میکنن.

از دیدگاه فیزیولوژیکی، ریتم با توانایی مغز در پیش‌بینی و پردازش الگوهای تکرارشونده مرتبطه. این قابلیت پردازش، یکی از ویژگی‌های بنیادی قشر شنوایی اولیه (Primary Auditory Cortex) است. مغز ما به‌طور طبیعی به الگوها حساسه و تلاش می‌کنه نظم رو در صداها پیدا کنه ، حتی اگر این نظم خیلی واضح نباشه. به همین دلیله که حتی ریتم‌های پیچیده یا غیرمعمول هم می‌توانند جذاب باشند، زیرا مغز در تلاشه تا اون‌ها رو درک و پیش‌بینی کنه .

از منظر تکاملی، موسیقی ابزاری برای ایجاد همبستگی اجتماعی و تقویت ارتباطات بوده. حتی امروز، موسیقی می‌تونه بین افراد از فرهنگ‌های مختلف پلی عاطفی ایجاد کنه.

موسیقی تنها صدا نیست، بلکه فرایندی ذهنیه که مغز انسان اون رو تفسیر کرده و بهش معنا میده . هارمونی و زیبایی موسیقی نتیجه‌ی تعامل پیچیده‌ی داده‌های صوتی با شبکه‌های عصبی مغز، تجربیات زیسته، و فرهنگ ماست.

تفاوت در درک موسیقی بین انسان و سایر حیوانات، از جمله نخستینیان (Primates)، به میزان پیچیدگی مغز، توانایی‌های شناختی، و نقش موسیقی در زندگی آن‌ها برمی‌گردد. در حالی که نخستینیان مانند میمون‌ها سیستم عصبی پیشرفته‌ای دارند و می‌توانند به الگوهای صوتی خاص واکنش نشان دهند، تجربه‌ی موسیقی برای انسان‌ها بسیار عمیق‌تر، چندبعدی‌تر، و فرهنگی‌تر،هستش.

درک موسیقی در انسان‌ها نتیجه تعامل پیچیده‌ی ساختارهای مغزی، سیستم پاداش، و عوامل فرهنگیه. دیگر نخستینیان، با وجود داشتن سیستم عصبی پیشرفته، به دلیل محدودیت‌های ساختاری مغز، نمی‌توانند موسیقی رو در سطح پیچیده‌ای که انسان تجربه می‌کند، درک کنند. این تفاوت نشان‌دهنده‌ی نقش منحصربه‌فرد موسیقی در زندگی انسانه ، به‌عنوان پدیده‌ای که نه تنها از نظر زیستی، بلکه از نظر عاطفی و فرهنگی، تجربه‌ای چندبعدی و پیچیده ایجاد می‌کنه.

اگر یک انسان مدرن غربی نتونه از موسیقی یک قبیله‌ی بدوی لذت ببره و‌ موسیقی‌ هارد راک یا خشن بلک متال برای بسیاری از مردم گوش خراش و در عین حال برای بعضی‌ها جذاب باشه به سادگیی میشه درک کرد که این موضوع برای نخستیان و دیگر جانداران تا چه‌ حد می‌تونه متفاوت باشه.

پیام بگذارید

مشاهده
بکشید