ماشین زمان
در این اپیزود، به مفاهیم بنیادی زمان از دیدگاه فلسفی و علمی پرداخته میشود. ابتدا تأثیرات ذهن بر برداشت انسان از زمان بررسی شده و سپس به نقش مغز در شکلدهی مفهوم زمان پرداخته میشود. از اختلالات حافظه و تأثیر آن بر تجربهی لحظهها تا کارکرد بخشهای مختلف مغز همچون هیپوکمپ و DMN در ادراک گذشته، حال، و آینده توضیح داده شده است. همچنین این اپیزود به چالشهای درک زمان در شرایط استرسزا یا در حالت لذت پرداخته و مقایسهای میان ادراک انسان و موجودات دیگر در تجربهی زمان ارائه میدهد.
- انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
- توصیه میشود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.
منابع اپیزود:
نویسنده:
منابع ژرفا:
نسخه انگلیسی:
ماشین زمان
نسخه ی متنی اپیزود:
من اول عذر خواهی می کنم چون سرما خوردم٬ صدام همینطوری گرفته و خش دار هست سرما میخورم دیگه خیلی هم بدتر میشه. از طرفی مجبور هستم ضبط کنم چون دوباره دارم به خاطر این سبک زندگی کوچ نشینی مدرن کشورمو عوض می کنم و احتمالا تا مدتی ضبط کردن با کیفیت برام امکان پذیر نیست . اینکه میبینید بعضی اپیزود ها کیفیتش خوبه بعضی ها نه، دقیقا به خاطر این مسئلهی جابجایی های زیاد من هستش.
همونطور که در ابتدا توضیح دادم این کتاب در حال نگارشه و منتشر نشده برای همین سوالات و بازخوردهای شما برای من بسیار ارزشمنده ،چون میتونه مسیر کتاب رو کلا تغییر بده .میتونید برام کامنت بگذارید یا از طریق بخش ارتباط با من وب سایتم که لینکشو داخل توضیح گذاشتم با من در ارتباط باشید که باعث افتخار من خواهد بود.
من در فصل اول در مورد ذهن و فضای آگاهی و تفاوت بین زوایای دید اول شخص و سوم شخص صحبت کردم. دانش دست اول و دست دوم رو توضیح دادم و نگرشم رو نسبت به اینکه ما خودمون رو چطور تعریف میکنیم شرح دادم.
در فصل دوم به مفهوم خطای انتظار٬ مکانیزم باور و همچنین ارزشها پرداختم و سطحی نگری و خرد رو تعریف کردم. اثر تلقین و باور رو شرح دادم و در مورد شخصیت و سلف صحبت کردم و به موضوع ارادهی آزاد و تصادف پرداختم.
در فصل سوم موضوع تجارب نادوگانه و عرفانی رو باز کردم و از زوایای مختلف اون رو بررسی کردم که این امکان رو فراهم میکنه که از این به بعد بتونم به صورت عرفانی-نوروفلسفی همه چیز رو تحلیل کنم.
در این فصل مفاهیم اساسی مثل : زمان ، تنهایی ،تلاش ، امید ، موسیقی و هوش مصنوعی و چندین مبحث دیگه رو بررسی خواهم کرد.
خب بریم سراغ اپیزود زمان .
تقریباً همهی ما از کودکی یاد میگیریم که زمین به دور خورشید میچرخه و این چرخش باعث پدید امدن شب و روز میشه. ما این مفهوم رو به خوبی درک میکنیم و برامون کاملاً منطقی به نظر میرسه. ولی آیا وقتی در حال تماشای طلوع یا غروب خورشید هستیم، حس میکنیم خورشید ثابته و زمین در حال چرخش؟ حداقل برای من اینطور نیست. وقتی به طلوع و غروب خورشید نگاه میکنم، هنوز هم احساس میکنم خورشید بالا آمده و در انتهای روز پایین میره.
اگر زمانی که دریا آرومه با فرد دیگه ای طلوع یا غروب خورشید رو نگاه کنید ، میتونید یه آزمایش ساده انجام بدید . وقتی در این شرایط به طلوع یا غروب نگاه کنید، ردی از نور خورشید روی سطح آرام دریا تا بدن شما کشیده میشه ،انگار که شما مرکز جهان هستید. حالا اگه از همراهتون بخواید اون هم این تجربه رو براتون شرح بده اون هم دقیقا همین حس رو داره . یعنی رد نور از سمت خورشید به سمت بدن اون امتداد پیدا کرده .این تجربه یک مثال ساده از نحوه پردازش مغزه، که باعث میشه هرکدوم از ما خودمون رو مرکز جهان ببینیم و جهان رو از زاویهی اولشخص تجربه کنیم.
این موضوع دربارهی درک زمان هم صدق میکنه. نه تنها تجربهی هر فرد از زمان متفاوته ، بلکه این درک به واسطهی تغییرات فیزیولوژیکی و محیطی هم دچار تغییر میشه. به عنوان مثال، کافئین، که روزانه بسیاری از ما مصرف میکنیم، میتونه احساس ما رو نسبت به گذر زمان رو تغییر بده . زمانی که در حال لذت بردن از چیزی هستیم، زمان سریعتر میگذره، و وقتی در حال تحمل درد هستیم، کندتر حسش میکنیم . این تفاوتها ناشی از نحوه فعالیت سیستم عصبی و مغز ماست.
حالا اگر به هر دلیلی توانایی به خاطر آوردن تجربیات رو از دست بدیم، مثل چیزی که در بیمارهای آلزایمر رخ میده، چه اتفاقی برای مفهوم زمان در ذهن ما رخ میده ؟ فرض کنید که بخشیهایی از حافظهی شما دچار اختلال بشه. اگر من از شما بخوام که فردا به من زنگ بزنید، این درخواست در هیچ جایی از مغز شما ذخیره نمیشه. بنابراین فردا که بیدار میشید، نه تنها درخواست من رو به یاد نمیارید، بلکه حتی ممکنه من و سایر اعضای خانوادهتون رو نیز به خاطر نیارید. برای شما مفهوم زمان کاملاً بیمعنی میشه. اگر از شما بپرسم یک هفته پیش چه کاری انجام دادید، جوابی نخواهید داشت و حتی تصور آینده هم براتون دشوار خواهد بود.
حتی حیوانات خانگی ما هم درکی مشابهی از ما و زمان ندارند. شما نمیتونید از سگ خانگیتون بخواید فردا یا یک هفته بعد کاری انجام بده. درسته که اون به دستور شما برای نشستن یا انتظار گوش میده، اما اگر بخواید که فردا کاری رو براتون انجام بده قطعا این کار رو نخواهد کرد یا اون کاری رو که ازش خواستین رو همون لحظه انجام میده . درک زمان در گونههای مختلف جانداران، بسیار متفاوت و به طیف گستردهای وابسته است. توانایی مغز انسان برای حرکت ذهنی در گذشته و آینده، بسیاری از پیشرفتهای علمی و فرهنگی رو رقم زده. اما این توانایی هزینههای خودش رو هم داره، از جمله نشخوارهای ذهنی، اضطراب برای آینده، و پشیمانی از گذشته.
این حالتها به واسطهی همین توانایی درک زمان و پردازش خاطرات در ذهن ما به وجود میان.
ما واحدهای اندازه گیری متفاوتی داریم که بسیار کاربردی هستند. مثلا واحد اندازه گیری فاصله یکی از اونهاست. خیلیها فکر میکنند که واحد اندازهگیری متریک که متر و سانتیمتر و میلیمتر و کیلیومتر و غیره رو شامل میشه یک واحد اندازهگیری جهان شمول هستش ،که در طبیعت وجود داره در صورتی که اینطور نیست. فرض کنید شما پادشاه یک کشور هستید و از همین امروز تصمیم میگیرید بر خلاف همهی دنیا یک واحد اندازهگیری جدید بر حسب اندازهی پای خوشبوی همایونی اعلیحضرت ایجاد کنید و اون رو مبنی قرار بدید . از این پس واحد اندازه گیری تغییر میکنه و شما اون رو فوت مینامید و بعد برای اندازهگیری چیزهای کوچکتر اون رو به ۱۲ قسمت مساوی تقسیم میکنید و اون رو اینچ نامگذاری میکنید. چون شما قدرت مطلقهی هستید و میتونید اون رو اجباری کنید و بعدها هم سعی میکنید به کشورهای دیگه واحد پای همایونی خودتون رو صادر کنید که البته خیلی هم موفق نخواهید بود.
زمان هم از این قاعده مثتثنی نیست. اون چیزی که ما ثانیه و دقیقه و ساعت و غیره مینامیم همه قراردادهایی برای اندازه گیری هستند و شما میتونید مثلا سکسکهی همایونی خودتون رو جایگزین ثانیه کنید و ساعتهای جدید بسازید. یک ثانیه برابر با یک سکسکهی همایونی که تقریبا ۱.۵ بار از ثانیه طولانی تر هستش . چرا که معمولا اعلیحضرت پیش از سکسکهی همایونی الکل زیادی مصرف کردند و این باعث میشه هر سکسکه نیم ثانیه طول بکشه. حالا باید به فکر اسمگزاری و ساخت ساعتهای جدید باشید و مبدا تاریخ رو هم روز تولد خودتون قرار بدید چون فرد همایونی از یک نیروی متعالی سرچشمه میگیره.
در دوران انقلاب فرانسه (۱۸۰۰ میلادی)، زمانی که فرانسویها تلاش کردند سیستم اندازهگیری رو با استفاده از استاندارد متریک تغییر بدند، مفهوم زمان دسیمال رو معرفی کردند:
• هر روز به ۱۰ ساعت تقسیم میشد.
• هر ساعت به ۱۰۰ دقیقه.
• هر دقیقه به ۱۰۰ ثانیه.
این سیستم برای مدتی در فرانسه استفاده شد و حتی ساعتهای مخصوصی برای اون ساخته شد. اما به دلیل دشواری سازگاری با زندگی روزمره، کنار گذاشته شد.
یک نکتهی ظریف بین فاصله و زمان وجود داره که توجه دو چندان شما رو میطلبه. وقتی که ما فاصله رو اندازه گیری میکنیم این دو نقطه به شکل فیزیکی وجود دارند. یعنی چه شما از متر استفاده کنید چه برای فواصل زیاد از کیلومتر استفاده کنید یا در کشور شما از فیت و مایل همایونی استفاده بشه شما دو نقطهی فیزیکی دارید که اون رو با واحد اندازه گیری خود اندازه میگیرید اما زمان اینطور نیست. بلکه برعکس هیچ کدام از دو سر طیف وجود ندارند! بله درست شنیدید،موقع اندازه گیری زمان ما 2 چیز فرضی رو اندازهگیری میکنیم. مثلا شما میخواید بدونید دیشب چند ساعت خوابیدید. بسیار عالی ابتدا و انتهای این بازه رو در نظر میگیرید و از هم کمشون میکنید درس ریاضی اول دبستان. اگر راس ساعت ۱۲ شب خوابیده باشید و ساعت ۸ صبح بیدار شده باشید این دو رو از هم کم میکنید و به من میگید که من ۸ ساعت خوابیدم و به همین سادگی به من ثابت میکنید من در اشتباه هستم و زمان وجود داره!
چیزی که شما میگید دیشب ساعت ۱۲ در حقیقت یک خاطره است در ذهن شما و همان بیدار شدنتون هم یک خاطره است. در حقیقت شما از طریق یک واحد اندازهگیری در حال اندازهگیری چیزی در ذهنتون و اذهان جمعی یا ذهنهای گسترش یافته مثل گوشی و کاغذ و غیره هستید.
حالا بیایید ساعات بیدار شدنتون رو حساب کنیم. شما راس ساعت ۸ صبح بیدار شدید بدون یک صدم ثانیه تاخیر چون خیلی دقیق هستید و الان ساعت ۱۵ :۹:۱۰ دقیقه است. نه ببخشید الان شد ۹:۱۰:۱۶ ، بگذارید دوباره حساب کنیم الان بگذار ببینم شده ۹:۱۰:۲۰ ! زمان حال که شما درحال اندزهگیری هستید مدام به گذشته تبدیل میشه . بنابراین اندازهگیری شما دقیق نیست و ناچارید همه چیز رو حدودی در نظر بگیرید.
واحد زمان ابزار بسیار مناسبی برای اندازه گیریه ولی گاه ما رو به این توهم میاندازه که زمان یک بردار خطی است و ما درون اون در حرکت هستیم همانطور که از یک نقطه به یک نقطهی دیگه حرکت میکنیم و از جایی به جای دیگر نقل مکان میکنیم.
زمان به شکلی که ما فکر میکنیم، یک محور یکطرفه نیست که به سوی آینده در حال حرکته ؛ بلکه یک برداشت ذهنی و قراردادیه. حتی مفهوم ساعت و تاریخ هم تنها چند هزار ساله که به عنوان قراردادهای جمعی ایجاد شده. بسیاری از جوامع بدوی، که قبلا هم در موردش صحبت کردم، هیچ درکی از تاریخ ندارند و حتی نیازی به دستهبندی ساعات روز نمیبینند. برای اونها، تنها تفاوتهای صبح، ظهر و شب معنا داره و تقسیم روز به ۲۴ ساعت، براشون بیاهمیته.
جالبه که افرادی که از تقویم میلادی استفاده میکنند، گاهی از وجود تقویمها و سال نوهای متفاوت در دنیا اطلاعی ندارند. من خودم این موضوع رو زمانی فهمیدم که سال نو ایرانی رو به دوستانم معرفی کردم و متوجه شدم که برخی اروپاییها و آمریکاییها باور نمی کنند که در کشورهایی، روز شنبه روز اول هفته است یا تعطیلات در روزهای دیگه قرار میگیره. این نشون میده چطور قراردادهای زمانی در فرهنگهای مختلف جدی گرفته میشه و برای گروههای مختلف میتونه تازه و غیرقابل باور باشه.
کسانی که از تقویم قمری استفاده میکنند، روز تولدشون هر سال در روز متفاوتی از تقویم میلادی قرار میگیره و حتی میتونه در فصول مختلف اتفاق بیفته. دلیل این امر اینکه تقویم قمری بر اساس چرخههای ماه محاسبه میشه و هر سال قمری حدود 10 تا 12 روز کوتاهتر از سال شمسیه.
به همین دلیل، تاریخ مهمی همچون روز تولد در تقویم قمری، هر سال به جلو حرکت میکنه و پس از چندین سال در فصلی متفاوت از سال قبل قرار میگیره. به عبارت دیگه، اگر روز تولد فردی در تقویم قمری در تابستان باشه، بعد از چند سال این روز بهار یا حتی زمستان خواهد بود.
احتمالا تا اینجا باید متوجه شده باشید که روز تولد که برای شما انقدر با اهمیته چرا برای من بی معنا و بیاهمیته چرا که نه تنها شما روز تولدتون رو جشن نمیگیرید بلکه حتی سالگرد اون رو هم جشن نمیگیرید بلکه توهمی از یک قرارداد که در حافظهی خودتون و اطرافیانتون ذخیره شده رو جشن میگیرید.
هنری مولیسون، که بعدها با حروف اختصاری HM در محافل علمی شناخته شد، از کودکی دچار نوعی صرع شدید بود. حملات بیپایان و فرسایندهای که زندگیش رو تحت تأثیر قرار داده بودند، به حدی بود که نه خودش و نه پزشکای دیگه راهی برای ادامهی زندگی روزمرهاش نمیدیدند. به دنبال سالها تلاش برای یافتن درمان، سرانجام در اوایل دههی پنجاه میلادی، هنری تصمیم گرفت که به جراحی رضایت بده، جراحیای که پزشکهاش امیدوار بودند راهی برای توقف این حملات باشه.
پزشکی به نام ویلیام اسکویل (William Scoville)، که از اون زمان به عنوان یکی از پیشگامان نوروسانیس شناخته میشد، جراحیای رو روی هنری انجام داد که در اون بخشهایی از مغزش، شامل هر دو هیپوکمپ و بخشهایی از لوب تمپورال، برداشته شد. این جراحی به طرز عجیبی موفقیتآمیز بود و حملات صرع اون کاهش چشمگیری پیدا کرد ؛ اما مشکل جدیدی بوجود آمد، مشکلی که به زودی به یک پرونده تاریخی و علمی تبدیل شد.
صبح روز پس از جراحی، هنری متوجه شد که دیگه قادر نیست خاطرات جدیدی بسازه. > Reyhane Sahmani: سپس چشمانتان را ببندید. با بستن چشمانتان، توجه خود را از بعد دیداری برداشتهاید. به عبارتی وجه دیداری آگاهی از فضای آگاهی شما حذف شده است.
این تجربه تمام فضای آگاهی شما را پر کرده است؛ بیمرز، یگانه و بیانتها. هیچکس جز شما نمیتواند این احساس را تجربه کند. هر چیزی که دیگران به شما گفتهاند یا تجربه کردهاید و باور کردهاید، دانش دست دوم است. حتی تصویری که از دوستان یا اعضای خانوادهتان در ذهن دارید، بازسازی خاطراتی است که به آن باور دارید.
اکنون به یکی از کارهایی که قرار است انجام دهید یا مکانی که میخواهید به آن بروید فکر کنید. این هم دانش دست دوم است؛ داستانی که خلق کردهاید و باور دارید در آینده رخ میدهد.
اکنون به حساسترین بخش میرسیم. گذشته، آینده، باورهای شما، و آنچه از دیگران شنیدهاید، همگی دانش دست دوم هستند و زاده ذهن شما. حال از شما میخواهم که به لحظه حال بیایید، لحظهای که آن را “دانش دست اول” مینامیم. این لحظه، چیزیست که هماکنون و در همین لحظه در حال تجربه آن هستید.
حال بگویید، لحظه حال دقیقاً کجاست؟ آیا میتوانید بگویید این لحظه، لحظه حال است؟ یا به محض آنکه لحظهای را مشخص میکنید، آن نیز به گذشته تبدیل میشود؟
باید گفت، هر لحظهای که شما آن را “حال” مینامید، در همان لحظه به پایان رسیده و تبدیل به خاطرهای جدید میشود. همانند رودخانهای که نمیتوان یک قطره خاص را به عنوان “رودخانه” نامید؛ رودخانه یک جریان پیوسته است، نه یک لحظه ثابت.
بنابراین، اگر گذشته، آینده، و حتی لحظه حال، همگی دانش دست دوم و زادهی ذهن ما باشند، و لحظه حال نیز جریان بیوقفهای باشد که به محض اشاره به خاطره تبدیل میشود، پس زمان هم چیزی جز یک برداشت ذهنی نیست. زمان وجود خارجی ندارد، بلکه زادهی ذهن ما و قراردادی است که خودمان خلق کردهایم.
میتوانید چشمانتان را باز کنید. البته اگر در حال رانندگی نبودید چون بعید است دیگر بتوانید چشمتان را باز کنید.
هنری مولیسون، که بعدها با حروف اختصاری HM در محافل علمی شناخته شد، از کودکی دچار نوعی صرع شدید بود. حملات بیپایان و فرسایندهای که زندگیاش را تحت تأثیر قرار داده بودند، به حدی شدت گرفتند که نه خودش و نه پزشکان دیگر راهی برای ادامهی زندگی روزمرهاش نمیدیدند. به دنبال سالها تلاش برای یافتن درمان، سرانجام در اوایل دههی پنجاه میلادی، هنری تصمیم گرفت که به جراحی رضایت دهد، جراحیای که پزشکانش امیدوار بودند راهی برای توقف این حملات باشد.
پزشکی به نام ویلیام اسکویل (William Scoville)، که از آن زمان به عنوان یکی از پیشگامان نوروسانیس شناخته میشود، جراحیای را روی هنری انجام داد که در آن بخشهایی از مغزش، شامل هر دو هیپوکمپ و بخشهایی از لوب تمپورال، برداشته شد. این جراحی به طرز عجیبی موفقیتآمیز بود و حملات صرع او کاهش چشمگیری یافت؛ اما مشکل جدیدی بوجود آمد، مشکلی که به زودی به یک پرونده تاریخی و علمی تبدیل شد.
صبح روز پس از جراحی، هنری متوجه شد که دیگر قادر نیست خاطرات جدیدی بسازه. اون میتونست لحظهی حال رو تجربه کنه، اما به محض اینکه از اتاق خارج میشد و به جایی دیگه میرفت، هر چیزی که دیده یا شنیده بود، از ذهنش پاک میشد. هنری، هر بار که یک پرستار یا پزشک وارد اتاقش میشد، انگار اولین بار بود که اون رو میدید، حتی اگر اون فرد رو دهها بار ملاقات کرده بود.
این وضعیت برای دانشمندان بسیار جالب و گیجکننده بود. حالا هنری میتونست داستان زندگی گذشتهاش رو تعریف کنه، اما دیگه هیچ خاطرهای از وقایع جدید نداشت. اون میدونست که دوران کودکیاش چگونه گذشته و اعضای خانوادهاش چه کسانی هستند، اما نمیتونست کوچکترین اطلاعاتی از رویدادهای روز قبل یا حتی چند دقیقهی پیش به خاطر بیاره. برای اون، هر لحظهای که میگذشت، در گذشته گم میشد و دیگه برنمیگشت.
تصور کنید که زندگی شما تنها در یک «حال بیپایان» خلاصه بشه. هنری، بدون اینکه بدونه، در نوعی زندان ذهنی محبوس شده بود که اون رو به اکنون محدود میکرد. هر لحظه، مثل یک جزیرهی جداگانه در اقیانوس بیانتهایی بود که هیچ پیوندی با لحظهی قبل یا بعد نداشت.
پزشکان و محققانی که با هنری کار میکردند، سعی داشتند با آزمایشهای مختلف رفتار و ادراک اون رو درک کنند. برای مثال، یکی از محققان از اون خواست که روز بعد به یک جلسه بیاید و برای اون توضیح بده که شب قبل رو چطور گذرونده. هنری با تمام توان تلاش کرد که این درخواست اون رو به خاطر بسپارد، اما به محض آنکه توجهش به چیزی دیگر معطوف میشد، این خواسته از ذهنش محو میشد. روز بعد، وقتی محقق دوباره از اون دربارهی شب گذشته پرسید، هنری تنها با چهرهای گیج و سردرگم به اون نگاه میکرد، چرا که حتی به خاطر نمیآورد که اون محقق رو قبلاً دید. یکی از جنبههای عجیب این داستان، مسئلهی «زمان» برای هنری بود. زمان برای اون هیچ معنا و پیوستگی نداشت. وقتی از هنری پرسیده میشد که چه زمانی در گذشته اتفاقی افتاده، اون قادر به ارائه هیچ ترتیب یا توالی زمانی نبود. زندگیاش به شکل لحظاتی ایستا و بدون گذشته و آینده جریان داشت. انگار که اون در دنیایی غرق شده بود که در اون فقط «همین لحظه» وجود داشت و همه چیز به محض تجربه، محو و نابود میشد.
این وضعیت نهتنها باعث شد که هنری نتونه خاطرات جدید بسازه، بلکه درک اون از زمان و تسلسل رویدادها به شدت تغییر کرد. برای هنری، گذشته فقط تا زمان جراحی وجود داشت ، و از اون پس، هر لحظهای که میگذشت، در عمق فراموشی محو میشد.
تجربهی هنری مولیسون به یکی از مهمترین و بحثبرانگیزترین موارد در علوم اعصاب و شناخت تبدیل شد. دانشمندان با مطالعهی اون فهمیدند که هیپوکمپ نقش اساسی در ثبت خاطرات و حفظ پیوستگی زمانی داره. از اون زمان به بعد، دانشمندان بسیاری به بررسی دقیقتر نقش هیپوکمپ و شبکههای مغزی دیگری چون DMN پرداختند و دریافتند که همین شبکهها هستند که به ما امکان میدهند تا جریان مداوم و پیوستهای از زمان رو تجربه کنیم و گذشته، حال، و آینده رو به هم پیوند بزنیم.بدون چنین سازوکارهای پیچیدهای، تجربهی ما از زمان، مثل هنری، تنها به یک حال ایستا و بیپایان محدود میشه.
قشر پیشاپیشانی (Prefrontal Cortex) نقش حیاتی در حافظه کاری (working memory) و برنامهریزی داره. این قشر مسئولیت نگهداشتن اطلاعات مرتبط با گذشته و پیشبینی آینده رو بر عهده داره و میتونه به ما کمک کنه تا رویدادها رو به شکل توالی زمانی و براساس اهمیتشون برای آینده پردازش کنیم. اگر این بخش از مغز آسیب ببیند، فرد ممکنه توانایی درک زمان و حتی برنامهریزی برای آینده رو از دست بده، همانطور که در بیماریهای مرتبط با زوال عقل، مثل آلزایمر، میشه مشاهده کرد.
هستههی قاعدهای (Basal Ganglia) در پردازش زمانهای کوتاهمدت و ادراک لحظهای از زمان بسیار مهماند. هنگامی که به یک ساعت نگاه میکنیم تا ثانیهها رو بشماریم یا برای شروع و پایان یک فعالیت تمرکز داریم، این بخشها فعال میشه. (Basal Ganglia) به نوعی “مترونوم” داخلی مغز به شمار میآیند که به ما کمک میکنه رویدادها رو در بازههای زمانی مشخص تجربه کنیم. تغییرات در فعالیتهای این بخش، میتواند ادراک ما از زمان رو کوتاهتر یا طولانیتر کنه، مثل حالتی که در هنگام مصرف مواد محرک مثل قهوه یا در شرایط استرسزا رخ میده
هیپوکمپ (Hippocampus) در تثبیت خاطرات بلندمدت، نقش کلیدی دارد. این بخش از مغز نه تنها به ما کمک میکنه تا رویدادها رو به خاطر بسپاریم، بلکه به ما امکان بازنگری در گذشته و استفاده از این اطلاعات برای پیشبینی آینده رو هم میده. وقتی هیپوکمپ دچار آسیب میشه ، حافظه ما از گذشته دچار اختلال میشه و فرد توانایی یادآوری رویدادها و حتی درک ترتیبی زمان رو از دست میده. برای مثال، بیماران آلزایمری که هیپوکمپ اونها آسیب دیده، قادر به یادآوری افراد نزدیک یا وقایع اخیر نیستند و در نتیجه مفهوم زمان به شکل عمیقی در ذهنشون مخدوش میشه.
دوپامین، یک نوروترنسمیتر مهمه که در بسیاری از فعالیتهای مغزی نقش دارد، از جمله احساسات، انگیزه و همچنین تجربهی زمان. به عنوان مثال، زمانی که سطح دوپامین افزایش پیدا میکنه ، مثل هنگامی که افراد تحت تأثیر داروهای محرک هستش، ادراک زمان کوتاهتر میشه و فرد ممکنه احساس کنه زمان به سرعت میگذره. از طرف دیگه، کاهش دوپامین میتونه باعث احساس کندی در گذر زمان بشه، مثلاً در افرادی که افسردگی دارند. این یافتهها نشون میده که چگونه سیستمهای شیمیایی مغز تجربه ما رو از زمان تغییر میده.
در شرایط استرس زا، سیستم عصبی ما حالت هشدار رو فعال میکنه و قشر آدرنالین و دوپامین در مغز به طور موقت فعال میشه. در این شرایط، ادراک زمان ممکنه گسترش یابد و لحظات طولانیتر حس بشه ؛ به عنوان مثال، در حوادث رانندگی ، زمان کندتر به نظر میرسه. برعکس، در حالتهای لذتبخش و زمانی که به فعالیتی خاصی غرق شدهایم ،سیستمهای پاداش مغز به ویژه با ترشح دوپامین، باعث میشن زمان سریعتر بگذره و ما احساس از دست دادن زمان رو تجربه کنیم.
یکی از شبکههای مهم مغزی که به شدت در تجربهی ما از زمان و حافظه نقش دارد، شبکه حالت پیشفرض یا DMN (Default Mode Network) هستش . این شبکه وقتی فعال میشه که ما به ظاهر در حال استراحت هستیم و توجهی به محیط بیرون نداریم، مثلاً صبح که از خواب بیدار میشویم و خاطرات روز قبل در ذهنمون زنده میشن. DMN بهنوعی “داستانگوی مغز” هستش که اطلاعات رو از گذشته به حال پیوند میده و زمینهسازی میکنه تا بتونیم خاطرات، افکار، و برنامههای آینده رو سازماندهی کنیم. به همین دلیل، نقش DMN در ادراک زمان بسیار کلیدی هستش ؛ اگر این شبکه دچار مشکل بشه ، فرد ممکنه درک مشخصی از زمان و حتی توالی وقایع نداشته باشه.
من همیشه مغز رو به پاپای ویندوز تشبیه میکنم . پاپاییی که شما وقتی در حال استفاده از مرورگرتون هستین باز میشن که معمولا ناخواسته هستن افکار هم در شبکه پیش فرز مغز پاپاپ توی فضابی ذهنی شما باز میشه .
ساعت مغزی که بخشی از هیپوتالاموس هست، به عنوان یک زمانسنج داخلی عمل میکنه و بسیاری از فرایندهای بیولوژیکی بدن رو همگام میکنه. این ساعت به ما کمک میکنه که روز و شب رو از هم تشخیص بدیم و حتی حواسمون به گذر زمان باشه.
ریتم سیرکادین یا چرخهی شبانهروزی، از همین ساعت داخلی تأثیر میگیرد و در تجربه ما از گذر زمان و تنظیم خواب و بیداری بسیار مؤثره. این ریتم بر بسیاری از هورمونها، دمای بدن و حتی خلقوخو تأثیر داره. برای مثال، وقتی در شب بیدار میمونیم، ممکنه احساس کنیم زمان آهستهتر میگذره؛ در واقع ریتم سیرکادین دچار اختلال شده و مغز به نوعی در تقلاست تا روز رو از شب تشخیص بده.
درک ما از زمان بهعنوان یک جریان پیوسته و خطی، به واقعیتهای ثابت مغز ما وابسته نیست؛ بلکه به سیستمهای پیچیدهای چون DMN، هیپوکمپ، ساعت داخلی و ریتم سیرکادین بستگی داره که بهصورت تعاملی، گذشته، حال و آینده رو به هم پیوند میدهند. هنری مولیسون و دیگر بیماران با تجربههای غیرعادی از زمان نشان میدهند که “زمان” برای ما یک برداشت ذهنیه که بهواسطهی این شبکههای مغزی شکل گرفته و تنظیم میشود.
حال که تا حدی در مورد چیستی زمان صحبت کردم قصد دارم کمی پا رو فراتر بزارم و این مفهوم رو در موسیقی و زبان هم بررسی کنم.
هم زبان و هم موسیقی بر بستر درک مغز ما از زمان کار میکنند. به عبارت دیگه توالی زمانی قرارگرفتن ارتعاشاتی که ما اون رو آوا میخوانیم به یک نسبت معین میتونه موسیقی و زبان رو خلق کنه.
اگر شما یک نوت موسیقی رو بنوازید و ۱۰ ثانیه بعد نوت دیگه ای و به همین ترتیب بین نواختن هر نوت ۱۰ ثانیه فاصله بدید هیچ درکی از موسیقی نواخته شده نخواهید داشت. بالعکس اگر سرعت پخش یک موسیقی رو ۱۰۰ برابر بالا ببرید باز هم درکی از موسیقی نواخته شده نخواهیم داشت. این موضوع در مورد هر آوایی از جمله زبان هم صادقه.
افرادی که اختلالات شدید در حافظهی کاری (working memory) دارند، اغلب با چالشهای جدی در درک زبان و موسیقی مواجه میشن.
حافظهی کاری نقش کلیدی در پردازش اطلاعات بهصورت همزمان داره، به این معنا که وقتی جملهای رو میشنویم یا قطعهای از موسیقی رو میشنویم، حافظهی کاری ما وظیفه دارد تمام قسمتهای اون رو در ذهن نگه داره و به شکلی پیوسته و معنادار پردازش کنه. اگر این سیستم دچار اختلال شدید بشه، فرد ممکنه نتونه معنای یک جمله رو کامل بفهمه، چراکه نمیتونه کلمات رو به ترتیب نگه داره و اونها رو بهصورت یک واحد معنایی پردازش کنه.
در مورد موسیقی، اگر فرد نتونه توالی نُتها رو بهخاطر بسپارد و بهدرستی پردازش کنه، موسیقی دیگه به شکل یک قطعهی منسجم و موزون برای اون معنا نخواهد داشت. در نتیجه، چنین فردی نمیتونه ریتم، ملودی، یا ساختار کلی موسیقی رو درک کنه، چون مغزش نمیتونه اطلاعات رو به ترتیب و در بستر زمان پردازش کنه.
یوجین پولی معروف به E.P زندگی عادی و پرجنبوجوشی داشت. اون مردی بود که به پیادهرویهای صبحگاهیاش علاقه داشت، عاشق تماشای برنامههای تلویزیونی بود، و از لحظات ساده و شیرین در کنار همسرش لذت میبرد. اما همهچیز در سال 1992 به طرز غیرمنتظرهای تغییر کرد، زمانی که یک ویروس باعث اختلالات شدیدی در مغز اون شد. این ویروس، هیپوکامپ و نواحی دیگر مغز اون رو که برای حافظه و درک زمان ضروری هستند، نابود کرد.
وقتی یوجین از عفونت بهبود یافت، خانوادهاش به سرعت متوجه تغییرات عجیبی در اون شدند. یوجین دیگه نمیتونست هیچ خاطرهای رو برای بیشتر از چند لحظه نگه داره. حافظه کاریاش به شدت آسیب دیده بود، به طوری که اگر کسی به اون دو عدد متوالی میگفت، مثل “5 و 9”، اونها بلافاصله از ذهنش پاک میشدند. اگر همسرش جملهای ساده میگفت، اون نمیتوانست معنای اون رو درک کند، چرا که مغزش توانایی نگه داشتن کلمات در یک ترتیب معنادار رو نداشت.
یکی از دردناکترین جنبههای این اختلال درک اون از موسیقی بود. یوجین قبل از بیماری از موسیقی لذت میبرد، اما اکنون اگر قطعهای پخش میشد، برای اون چیزی جز مجموعهای از صداهای بیمعنا نبود. ملودیها و ریتمها به جای اینکه یک اثر هنری موزون بسازند، در ذهنش تکهتکه و از هم گسیخته بودند.
موسیقی که روزی قلب اون رو لمس میکرد، اکنون تبدیل به نویز بیمعنایی شده بود که مغز اون قادر به تفسیر اون نبود.
اما شاید سختترین بخش برای یوجین و خانوادهاش زندگیه اون درلحظه بود . هر لحظه برای اون مثل این بود که حال رو برای اولین بار تجربه میکنه .بدون هیچ ارتباطی به گذشته یا انتظار برای آینده. وقتی همسرش وارد اتاق میشد، یوجین با تعجب و خوشحالی اون رو میدید، انگار که سالها اون رو ندیده ، حتی اگر چند دقیقه پیش با اون وقت گذرونده بود . هر سلام و هر لبخند، یک تجربه کاملاً جدید بود.
خانوادهی یوجین مجبور بودند زندگی رو برای اون تا حد ممکن ساده و تکراری کنند. اون مسیرهای خاصی رو که برای پیادهروی یاد گرفته بود، بهطور ناخودآگاه میرفت، چون مغز اون هنوز توانایی حفظ برخی از عادات رو داشت، اما نمیتونست توضیح بده چرا اونها رو انجام مده. اگر در طول پیادهروی چیزی تغییر میکرد، یوجین گیج و ناتوان میشد، چون هیچ ایدهای از زمان یا حافظهای برای پیوند دادن رویدادها نداشت.
زندگی یوجین برای اون و عزیزانش به یک سفر عجیب و غمانگیز تبدیل شده بود. هر روز مثل یک چرخه بیپایان بود که هیچگاه به خاطرهای تبدیل نمیشد. خانوادهاش با عشق و صبوری در کنار اون بودند، اما اونها میدانستند که هر خاطرهای که ایجاد میکنند، تنها برای خودشونه خواهد بود، نه برای یوجین.
من هربار که فردی با من در مورد زندگی در لحظه صحبت میکند بدون درنگ یاد دوست عزیزمان یوجین میافتم. اگر یوجین میدونست زندگی در لحظه چقدر دردناکه و به نحوی میتونست از این بیماری مهلک جان سالم به در ببرد و همه چیز رو به خاطر بیاره، احتمالا بعد از یک سخنرانی پر آب و تاب در باب مضرات زندگی در لحظه یک نطق غرا خطابه میکرد و به دوستان لایف کوچ میگفت که دهانشان رو ببندند و بیش از این در مورد زندگی در لحظهی حال صحبت نکنند چون این عزیزان هیچ ایدهای در مورد زندگی در لحظه ندارند.
مگسها دنیایی رو میبینند که برای ما به نظر سریع میاید، اما برای اونها آهسته و با جزئیاته. مغز مگس طوری تکامل یافته که بتواند کوچکترین تغییرات راوبهسرعت پردازش کنه و از شکارچیان فرار کنه. اگر موسیقی برای یک مگس پخش بشه ، ریتم و ملودی رو نه بهعنوان یک قطعه پیوسته، بلکه بهصورت مجموعهای از صداهای جدا از هم تجربه میکنه. هر نت کاملا جداگانه است، و مغز مگس هیچ راهی برای ساختن پلی بین این بخشها نداره.
درک ما از زمان یکی از ستونهای اصلی درک موسیقیه. برای اینکه موسیقی برای ما معنادار باشه، مغزما باید بتونه توالیهای زمانی صداها رو پردازش کنه و این صداها رو به یک تجربهی پیوسته و معنادار تبدیل کنه. این ویژگی توانایی منحصر به فردیه که در انسانها به شکلی پیچیدهتر و پیشرفتهتر وجود داره.
برای درک موسیقی، ما به چندین مهارت کلیدی نیاز داریم. مغز ما باید بتونه توالی صداها رو حفظ و به درستی پردازش کنه.
مغز ما اطلاعات رو ذخیره میکنه و میتونه الگوها رو پیشبینی کنه. این حافظه و پیشبینی به ما کمک میکنه انتظاراتی از جریان موسیقی داشته باشیم و از آنچه قراره بشنویم لذت ببریم.
از این روست که فاصله انداختن بین نوتها هر دوی این بخشها یعنی توالی زمانی و همچنین پیشبینی الگوهای بعدی رو به شدت مختل میکنه و درک ما از موسیقی رو کاملا تغییر میده بنابراین دیگه قادر نخواهیم بود اون رو درک کرده و ازش لذت ببریم.
مگسها، بهعنوان موجودات کوچک با سیستم عصبی سریع، زمان رو بهصورت بسیار فشردهتری نسبت به انسانها تجربه میکنند. مغز مگسها اطلاعات بصری رو با سرعت بسیار بالایی پردازش میکنه، بهطوری که حرکتهایی که ما بهصورت روان و پیوسته میبینیم، برای مگس ممکنه مانند تصاویر آهسته باشه. این ویژگی به مگسها این امکان رو میدهد که بهسرعت واکنش نشون بده و از خطراتی، مثل حمله شکارچیان یا تلاشهای ما برای کشتن اونها، فرار کنند. بهعبارتدیگه، اونها نوعی “اسلوموشن” نسبت به ما از محیط اطراف خودشون میبینند، و این درک زمانی سریع به اونها برتری بزرگی برای بقا میده.
اگر به روشی بتونیم ریتم درک توالی رخدادها برای انسان رو به این ریتم در مگسها تغییر بدیم، دیگه ملودی رو نه بهعنوان یک قطعه پیوسته، بلکه بهصورت مجموعهای از صداهای جدا از هم تجربه خواهیم کرد.