ذهن آگاهی
در این اپیزود با مرور تجربههای شخصی در مسیر مراقبه و ذهن آگاهی سعی میشود به چیستی ذهنآگاهی از زاویه نوروفلسفه نگاه شده و سوالاتی در ذهن شنونده بوجود آورد تا در بخشهای آتی به آن پاسخ داده شود.
- انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
- توصیه میشود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.
نویسنده:
منابع ژرفا:
نسخه انگلیسی:
ذهن آگاهی
نسخه ی متنی اپیزود:
زمانی که من با مراقبه آشنا شدم ۱۲-۱۳ سال بیشتر نداشتم. پدر من عاشق ورزشهای رزمی بود و از کودکی من و خواهرانم را تشویق میکرد که ما هم در کلاسهای ورزشهای رزمی شرکت کنیم. من ورزش رزمی کاراته را کمی زودتر از این سن شروع کرده بودم و علاقهمند شده بودم. همانطور که بارها گفتم علاوه بر پیشزمینههای ذهنی همچون ژنتیک موضوع تشویق و تایید خانواده و دیگران و محیط نیز بر انتخاب های ما بسیار اثر گذار است.
کمی بعد که بزرگتر شده بودم به کیوکوشین که یکی از شاخههای کمی جدی تر از کاراته بود گرایش پیدا کرده بودم. کیوکوشین نیز چندین سبک دارد که حتی اسمهای ژاپنیاش را به خاطر ندارم ولی تا جایی که یادم هست این سبک بسیار خشن بود. ضربه به سر و صورت آزاد نبود ولی علاوه بر آن میتوانستی در مبارزات آزادانه به حریف حمله کنی. تمرینات کیوکوشین بسیار سخت بود. سنسی یا استاد با خشونت تمام با چوب به شکمهای بچههای ۱۰-۱۲ ساله ضربه میزد و ساق پای قویاش را بر رانهای ما فرود میآورد تا بدنهایمان سخت و ورزیده شود٬ ما را برهنه سینه خیز روی زمین آسفالت حیاط میبرد تا آمادهی رزم و تحمل سختی شویم. در روزهای بارانی مثل کوماندوهای جنگی عریان در گل غلط می زدیم و از سرما به خود میلرزیدیم و این نیز بخشی از مسیر ورزیده شدن یک هنرآموز کاراته در سبک خشن کیوکوشین بود. حال شاید متوجه شوید که چرا تنبیههای سربازی برای من نه تنها آزار دهنده نبود بلکه در بیشتر مواقع لذتبخش و سرگرمکننده بود.
من نه تنها در این دوران تراماتایز نشدم بلکه عاشق استادم بودم. او یکی از مهربانترین افرادی بود که من تا کنون دیدهام. تمرینات بسیار سخت و خشن بودند ولی مهربانی او در انتهای هر تمرین تمام سختیهارا برای ما تسهیل میکرد. البته این موضوع برای همهی هنرآموزان یکسان نبود. در روز اول کلاس بیش از ۵۰ نفر بودند٬ جلسهی دوم این تعداد به ۲۰ نفر تقلیل یافت و پس از چند جلسه فقط ۱۰ نفر در کلاس باقی ماندند که به سرسختهای مدرسه مشهور شدند. سرسختها کتک میخوردند و شکنجههای جسمی را تحمل میکردند و لنگان لنگان راه میرفتند ولی خم به ابرو نمیآوردند.
یکی از جذاب ترین بخشهای کیوکوشین بخشهای تمرکزی و تمرینات تنفسی پیش از شروع هر جلسه بود. در آن زمان کلمهی مراقبه هم فقط در اشعار و متون عرفانی به چشم میخورد و کلمهی مدیتیشن وجود خارجی نداشت بنابراین از نظر ما اینکار های فقط تمرینات تنفسی و تمرکزی بود که به تقویت ذهن و تمرکز در مبارزات کمک میکرد. در انتهای هر جلسه هم مجددا تمرینات تمرکز بر اجزای مختلف بدن و آرام کردن آن هارا داشتیم که بسیار مشابه یوگا نیدرایی است که امروزه مرسوم شده است.
چند سال بعد به پیشنهاد یکی از دوستانم در کلاس وشو Wushu ثبت نام کردم که خود سبکی از کونگفو Kungfu به شمار می رفت. من از همان ابتدا محو زیبایی لباسها و حرکت نمایشی و موزن وشو شدم. کیوکوشین از چشمم افتاد و شروع به یادگیری وشو کردم. وشو بسیار نمایشی و زیبا بود و در آن از ابزارهای زیادی مثل چوب و شمیر نیز استفاده میشد. به جای حساس ماجرا رسیدیم. مراقبه در وشو و کیوکوشین بسیار متفاوت بود. در کیوکوشین ما معمولا در ابتدا و انتهای تمرین به صورت چهارزانو می نشستیم و تمریناتی که امروزه به تمرینات ذهناگاهی و اسکن بدن معروف هستند را انجام میدادیم. وشو علاوه بر این تمرین دیگری هم داشت که برای من بسیار جذاب بود.
روزی که در حیاط در حال تمرین بودیم استاد پس از تمرین از ما خواست که روی زمین تاق باز دراز بکشیم. پاهایمان را کمی از هم باز کنیم و دستهایمان را کنار بدنمان گذاشته و کف دستها رو به بالا باشد. او از ما خواست تا چشمهایمان را ببندیم و توجهمان را از تاج سر آرام آرام به پایین بیاوریم و بخشهای مختلف بدنمان را احساس کنیم.
بعدش هم از ما خواست که خودمونو در طبیعت تصور کنیم و ادامه ماجرا.
تمرینات سنگین هوازی وشو و در انتها مراقبه به این سبک مرا به فضای دیگر ذهنی منتقل کرد. پس از این تمرین من احساس عجیب سرخوشی و رهایی داشتم. احساس میکردم که از جسمم جدا شدم و حالتی بین خواب و بیداری را تجربه میکنم. تجربهای که ممکن است خیلیها در حین یوگا یا مدیتیشنهای هیپنوتراپیک یا درونیابیها تجربه کنند. تصور کنید که این تجربه برای یک نوجوان ۱۵ ساله میتواند چقدر جذاب باشد.
چند سال بعد مجددا سبکم را تغییر دادم و به سمت آیکیدو جذب شدم. در این دوران من دبیرستانی بودم و قطعا از نظر فیزیکی بسیار آماده تر از قبل شده بودم ولی آیکیدو برخلاف کیوکوشین که از من یک فرد خشن سرسخت و آماده ساخته بود بود به هیچ عنوان خشن نبود. آیکیدو یک ورزش دفاعی بود در صورتی که کیوکوشین بیشتر بر اساس مقاومت جسمانی و حمله بود.
[روز اول آیکیدو پیش از انکه استاده وارد شود چند نفر از هنرآموزان شروع به نشاندادن قفلهای آیکیدو به من کردند.
آنها میخواستند به من نشان دهند که آیکیدو بسیار کاربردی بوده و کیوکوشین اصلا نمیتواند در مقابل تکنیکهای آیکیدو مقاومت کند. من در سنین بلوغ بودم با اینکه استاد همیشه به متواضع بودن تاکید داشت ولی نمیتوان نقش هورمونها و غرور جوانی را نادیده گرفت. ظرف چند دقیقه گفتگوی ما بر سر کیوکوشین و آیکیدو با جمله Yame از طرف یکی دیگر از هنرآموزان به یک نبرد نابرابر ختم شد. من و حریفم در لحظهای در حالت آماده باش قرار گرفتیم و گاردهایمان را روبروی هم محکم کردیم. البته این موضوع بیش از چند ثانیه طول نکشید چون حریف من پیش ازانکه به اینکه دستهای مرا قفل کند نقش زمین شده بود. لحظه ای که به خودم آمدم همه اطراف این فرد جمع شده بودند و مرا با نفرت نگاه میکردند. کلمهی وحشی چند بار به گوشم خورد و احساس خجالت سراسر وجودم را فرا گرفت. به سمت او رفتم و از او عذر خواهی کردم. او چند بار مرا پس زد ولی من او را درآغوش کشیدم و قلبا به او گفتم که منظوری نداشتم و فکر کردم او دفاع خواهد کرد.
پیش از ورود استاد موضوع بین ما حل و فصل شد و ما دوستان خوبی برای هم شدیم و من درسی را برای همیشه گرفتم که چیزهایی که ما در این کلاسهای یادمیگریم همانطور که استادم بارها گفته بود در کلاس میماند و هیچگاه قرار نیست در جای دیگری استفاده شود. حتی نبرد دو سبک مختلف به هیچ عنوان عادلانه نیست]
بعد از مدتی یادگیری آیکیدو که پر بود از تمرینتات جالب و قفل های دفاعی متوجه شدم که ترکیب این کیوکوشین و آیکیدو میتواند بسیار جذاب باشد. کیوکوشین مرا سرسخت و جنگجو کرده بود و آیکیدو تکنیکهای دفاعی و انعطافپذیری مرا افزایش داده بود.
استاد آیکیدو مرد جالبی بود. او سالها ژاپن زندگی کرده بود و کمربند مشکی و چند دان را در ژاپن گرفته بود. او همیشه برای ما خاطره تعریف میکرد و خاطراتش جذاب بود. برعکس استاد کیوکوشین که ملغمهای از خشونت و مهربانی بود او همیشه مهربان بود و مهربانیاش برای همهی ما جذاب بود. من پس از تمام این سالهای فقط یکی از خاطراتش را به خاطر دارم. روزی در ژاپن گروهی برای دزدیدن کیفش به او حمله میکنند. به یک استاد آیکیدو با کمربند مشکی! احتمالا شمارا یاد فیلمهای بروسلی بیندازد ولی با احترام به تخیلات شما به هیچ وجه اینچنین نبود. او به من گفت که وقتی این سه نفر مرا کتک زندن من تمام آنچه در تمامی این سالها از آیکیدو آموخته بودم را فراموش کرده بودم و به آنها مشت و لگد میزدم و سر و صورتم را گرفته بودم تا زنده بمانم. من این موضوع را هیچ وقت فراموش نکردم. من فهمیدم همهی چیزهایی که در فیلمهای ژاپنی و هالیودی میدیدم با واقعیت تفاوت بسیار زیادی دارد. من هیچگاه در زندگیام درگیری خیابانی نداشتم و امیدوارم هیچگاه هم ناچار به دفاع از خودم نشوم.
برگردیم به موضوع ذهن آگاهی. من پس از ورود به دانشگاه کلا ورزشهای رزمی را کنار گذاشتم و کمی بعد اسنوبرد مرا مجذوب خود کرد. همراه با این تغییر و شروع زندگی کاری من تمرینات مراقبه و ذهناگاهی هم به دست فراموشی سپرده شد تا زمانی که فشارهای شدید کاری و چالشهای پیاپی و استرس شدید مرا مجددا به سمت شروع مجددا مراقبه و جلسات رواندرمانی سوق داد. تاکید رواندرمانگر من بر تمرینات ذهن آگاهی روزانه و در حین کارهای روزمره از پخت و پز گرفته تا دوش گرفتن به من کمک بسیار زیادی کرد تا شرایط را بهتر مدیریت کنم.
چندین سال گذشت و مراقبه کم و بیش بخشی از زندگی روزمره من بود تا اینکه به دلیل پاندمی کورونا من هم مثل بسیاری دیگر خانه نشین شدم. در ابتدای پاندمی بخش زیادی از روز من در شبکههای اجتماعی و خواندن خبرهای حولناک در مورد شیوع ویروس و کشتهشدن بسیاری از انسانها میگذشت. من در این دوران خوشبختانه یا بدبختانه کاملا تنها بودم. از این جهاتی بسیار خوب بود چرا که بسیاری از دوستانم با پارتنر و خانوادهشان در این دوران به مشکل خورده بودند ولی از طرفی تنهایی و گذراندن وقت در شبکههای اجتماعی مرا تحت فشار شدید قرار داده بود. این موضوع خیلی به طول نینجامید چرا که من در یک حرکت بی سابقه تمام شبکههای اجتماعی را از روی گوشیام حذف کردم. نه تنها اینستاگرام بلکه واتسپ و تلگرام را هم حذف کردم و از دوستان نزدیک و خانوادهام خواستم فقط به من زنگ بزنند و تنها راه ارتباط با من فیس تایم٬ گوگل میت ( در آن زمان گوگل دو) و تماس تلفنی بود.
اگر زمانهای پخت و پز و کارهای خانه و کار کردن و جلساتم با شرکت را هم فاکتور بگیرم بازهم زمان آزاد زیادی در روز باقی میماند که باید به نحوی سپری میشد. مطالعهام را افزایش دادم و شروع به نوشتم کتاب ابرانسان کردم. مراقبه که برای من نهایتا ۱۰ دقیقه صبح و ۱۰ دقیقه شب بود به یک ساعت صبح و یک ساعت شب و همچنین تمرینات یوگا افزایش پیدا کرد٬ همچنین مطالعه در مورد تکنیکهای مختلف مدیتیشن رو شروع کردم.
من نیز مثل بسیاری از افراد پس از علاقه مند شدن به حوزهی مراقبه به سمت فلسفهی بودایی و تمرینتاتشان گرایش پیدا کردم و چند سال را به تمرین و مطالعه و تحلیل آن از طریق نوروسانیس پرداختم. کمی بعد هم برای دورهی ۲۰ روزهی سکوت اقدام کردم و داستانهایی که برایتان در مورد آن شرح دادم.
تجربههای فوق٬ تحصیل در رشتهی نوروسانیس و تشویق یکی از دوستانم مزید بر علت شد تا من پادکست دارما را شروع کنم که در دوران کوید با استقبال قابل توجهی روبرو شد.
من که همیشه به کارهای تیمی علاقه داشتم به سرعت یک تیم تشکیل دادم و دارما به یک پادکست تخصصی مدیتیشن فارسی تبدیل شد. برخلاف غالب مدیتیشنهای فارسی که سمت و سوی غیر علمی یا شبهعلمی داشت بدلیل علاقه من به علم از همان ابتدا با سمت و سوی کاملا علمی آغاز شد. با اینکه من هیچ تجربهای از ضبط و انتشار پادکست نداشتم و کیفیت اپیزودها در ابتدا افتضاح بود ولی تشویق شنوندگان و پیشنهاداتشان باعث شد مطالعهام را در زمینه ضبط و ویراستاری افزایش داده و کیفیت را بهبود ببخشیم.
چیزی که هماکنون برایتان شرح میدهم حاصل تمام تجارب زیسته و مطالعاتی است که برایتان شرح دادم و چه بسا در آینده تغییر کرده و اصلاح شود که قطعا همانطور که در مقده ذکر کردم در کتاب نیز به روز شده و به اطلاع خوانندگان خواهد رسید.
درک آنچه هم اکنون توضیح میدهم نیازمند توجه دو چندان بوده و من هم سعی میکنم با ساده ترین روش آن را توضیح دهم اگرچه درک این جمله ی نه چندان طولانی نیازمند درک تمام بخشهای قبلی این کتاب و همچنین همراهی تا انتهای کتاب میباشد:
چیزی که ما در حین مراقبه تجربه میکنیم یعنی مشاهدهی افکار و احساسات و ورودیهای حسی و درد همگی در فضای آگاهی ما ظاهر میشود و ما نورافکن توجه را برای لحظاتی بر روی آنها قرار میدهیم و مجددا زمانی که در افکارمان غرق می شویم شبکهی پیشفرض مغز یا DMN این نورافکن را بر روی محتواهای تصادفی دیگری قرار میدهد.
لحظهای را که ما آگاه شدن به افکار مینامیم در حقیقت لحظهای است که فرایند بالا به پایین مغز نورافکن تمرکز را بر خاطرهی مبهمی از محتوایی که لحظاتی پیش در این فضا ظاهر شده میاندازد.
در بخش آینده من به تفصیل در مورد کانشنسن و مکانیزم ذهنآگاهی در مغز توضیح خواهم داد. همچنین توضیحات نوروساینسی این بخشها به طور کامل در بخش منابع انتهای کتاب موجود است میتوانید برای درک بهتر آن چه شرح میدهم به این بخش مراجعه کنید.
حال تصور کنید من به جای آن ۲۰ روز دورهی سکوت کلا سبک زندگی دیگری را در پیش میگرفتم و زندگی در شهر را کلا رها میکردم و به همان کلبه میرفتم و ارتباطم رابا همه قطع میکردم. این سبک زندگی هیچ ایرادی ندارد ولی بازهم برمیگردیم به اولیتهای زندگی و ارزشهایمان که در ادامه توضیح خواهم داد.
فرض کنید من چندین سال با همین وضعیت مدیتیشن کردم و به زندگی در تنهایی و سکوت طبیعت عادت کردم و هم اکنون قادر هستم برای ساعتها بدون حرکت بنشینیم و تمرکز کنم.کماکان هر چند دقیقه یکبار افکار و احساسات و نمودهای فیزیکی مثل درد و خارش در فضای آگاهی من ظاهر می شود و بخش بالا به پاینی مغز من آن را سرکوب میکند. این دقیقا مثل فردی است که با اعتصاب غذا احساس گرسنگی را سرکوب میکند. من به سرعت نورافکن توجهم را روی خاطره ی افکار و احساسات و درد میاندازم و به خودم افتخار میکنم که فرد آگاهی هستم ولی در حقیقت من فقط به یک چراغ قوهی لیزری تبدیل شدهام!
از طرف دیگر با عادی شدن روند مراقبه تجربههای عرفانی که داشتم دیگر تکرار نخواهد شد و من ناچار هستم مثل هرچیز دیگر دوز آن را با مراقبهی بیشتر یا روزهداری یا حتی روشهای افراط گرایانه بالا ببرم.
همچنین این موضوع من را انسان بهتر و یا حتی خردمندتری نخواهد کرد! من با افزایش توانمندی تمرکز بالاتر شاید یکی از صدها مهارت که در مسیر خرد ممکن است به من یاری کند را تا حدی کسب کرده ام.
من توامندیهای بسیار دیگری را با افزایش این توامندی از دست خواهم داد! مثلا دیگر نمیتوانم مثل یک انسانعادی بین چند تسک سويیچ کنم یا بیش فعالی بخشهایی مثل DLPF یا VMPFC از قشر پیشاپیشانی باعث تغییر در رفتارهای اجتماعی من خواهد شد و حتی میتواند اثرات مخربی در زندگی اجتماعی من بگذارد و دیگر نتوانم مثل گذشته با انسانهای ارتباط سالمی داشته باشم.
با این که با محدود کردن ارتباطات جمعی و اجتماعی بسیاری از چالشهای زندگی را کم کردهام و دیگر نیازی نیست نگران بسیاری از مسائل روزمره باشم ولی مثل این است که من صورت مسئله را حذف کردهام و به جای اینکه تعادل را در غذا خوردن حفظ کنم کلا برای همیشه روزهداری را در پیش بگیرم که میتواند به سو تغذیه و مرگ من منجر شود.
ما انسانها موجودات اجتماعی هستیم و نیازهای مختلفی داریم که باید به آنها به صورت متعادل توجه کنیم.
چیزی که سعی دارم در این کتاب مدام تکرار کنم این است که همه چیز در یک طیف معنی پیدا کرده و یافتن نقطهی تعادل در هرچیز میتواند راهگشا باشد. خرد که من به عنوان شاهارزش از آن یاد کردم بر پایهی تعادل و میانه روی استوار شده است . همانطور که پرخوری یا سو تغذیه هیچکدام نمیتواند شما را در مسیر سلامتی قرار دهد افراط و تفریط در مهارتهای تمرکزی و مراقبه هم نمیتواند شما را در مسیر خرد قرار دهد.