من برای توضیح مفاهیمی همچون خیر و شر، خوب و بد و همچنین بسیاری از مفاهیم اخلاقی دیگر که در فصل آینده مطرح خواهد شد به مفهومی نیاز دارم به نام نادوگانگی. درک این مفهوم نیازمند درک تمامی بخشهای گذشته میباشد. نادوگانگی ترجمهی کلمهی Nondualism در زبان انگلیسی و مشابه Advaita در زبان سانسکریت و وحدت وجود در متون عرفانی است.
مغز انسان بهواسطهی تکامل، برای بقای بهتر، به شکلی طراحی شده که بین پدیدههای مختلف تمایز قائل شود. نوروساینس این تمایزها را به تقسیم کار نیمکرههای مغزی مربوط میداند: نیمکره چپ غالباً به تحلیل، دستهبندی، و پردازش دقیق جزئیات اختصاص دارد، در حالی که نیمکره راست بیشتر به ادراک کلی و شهودی از محیط میپردازد. این دو نیمکره با همکاری یکدیگر، ما را قادر میسازند که از تجربهی حسی پراکنده به یک درک منطقی برسیم. بهعبارتدیگر، برای مغز لازم است که تضادها را تشخیص دهد: خوب و بد، زشت و زیبا، دوست و دشمن، آشنا و غریبه.
اما نگاه ما به جهان نباید به این تضادها محدود شود. منطق فازی میتواند در اینجا نقش مهمی ایفا کند. برخلاف منطق باینری که همهچیز را به شکل صفر و یک میبیند، منطق فازی ما را به پذیرش طیفها و پیوستگیها دعوت میکند. همانطور که در طیف بین سیاه و سفید، بینهایت درجهی خاکستری وجود دارد، در جهان نیز مفاهیم مطلق مانند خیر و شر همیشه به شکلی مطلق وجود ندارند، بلکه در هم تنیده و وابسته به شرایط هستند. این همان مفهومی است که نادوگانگی به ما یادآوری میکند: جهان نه دوگانه، بلکه پیوسته و فازی است.
نادوگانگی، در واقع، شکستن این چارچوبهای دوگانه و پذیرش این واقعیت فازی است. این مفهوم در بسیاری از سنتهای فلسفی و معنوی به شکلی عمیق مورد بررسی قرار گرفته است. در زن بودیسم، نادوگانگی به معنای فراتر رفتن از تضادها و تجربهی یگانگی درونی است. در این بینش، هیچ تمایزی بین ذهن و ماده، نور و تاریکی، یا زندگی و مرگ وجود ندارد. همهچیز در یک هماهنگی عظیم در جریان است، و تجربهی حقیقت در آن لحظهای رخ میدهد که مرزهای ذهنی فرو میریزند.
درک اینکه واقعیتی که ما انسانها درک میکنیم از بههم تابیده شدن این دوگانهها پدید آمده بسیار مهم است. همانطور که شب بدون روز بیمعناست و زندگی بدون مرگ مفهومی ندارد، در واقعیت ، این تقابلها نسبی هستند. اما نکته اینجاست که این دوگانهها از زاویهی دید ما شکل گرفتهاند.
کسانی که تجربههای عرفانی مشابه آنچه از تجارب شخصی خود شرح دادم داشتهاند این مفهوم را به سادگی درک میکنند. کسانی که هرگز چنین تحاربی نداشته اند باید کمی قوهی تخیلشان را به کار گرفته و کمی زوم کنند و به کهکشان زیبای راه شیری از بیرون نگاه بنگرند! اکنون از این زاویه به من بگویید آیا باز هم روز و شب میبینید؟
در روش کلاسیک مدیتیشن یا ذهنآگاهی، معمولاً بر روی چیزی مشخص، مانند تنفس، بدن، یا افکارمان تمرکز میکنیم و به آنها آگاه میشویم. در این روش، ما بهعنوان یک مشاهدهگر در حال مشاهدهی تنفس، بدن، افکار و احساساتمان هستیم. یعنی در حقیقت، یک «خود» یا Self وجود دارد که مشاهدهگر است و همه چیزهای دیگر، چه درون این سلف و چه بیرون از آن، بهعنوان موضوعات آگاهی ما قرار میگیرند. ما حتی در این تلاش هستیم که این فرد یا خود را بهبود دهیم و به سطح بهتری برسانیم.
مزایای روش کلاسیک مدیتیشن بیشمار هستند. این نوع مدیتیشن میتواند به کاهش استرس، افزایش تمرکز، و بهبود سلامت روان کمک کند. اما در عین حال، این روش معایبی نیز دارد. این تفکر که ما به اندازه کافی خوب نیستیم و باید دائماً در تلاش برای بهبود خود باشیم، میتواند احساس یأس و ناامیدی را تقویت کند. بسیاری از افراد، پس از مدتی، از مراقبه یا تلاش برای توسعهی فردی دست میکشند، چرا که این حس ناتمامی و ناکافی بودن، فرساینده میشود.
اما در روش نادوگانه یا Non-Duality، ما به درکی میرسیم که در آن هیچ «خود»، «سلف»، «من»، یا مشاهدهگری به شکل جداگانه وجود ندارد. بلکه همه چیز در فضای بیانتها و بدون مرز آگاهی ظاهر میشود. با زبان این کتاب هیچ من و شخصیت واحدی وجود ندارد که مشاهدهگر باشد بلکه ما با یک ماتریس چند بعدی از پیشزمینههای ذهنی طرف هستیم که محتوا به اشکال گوناگون و بدون وقفه در با الگوهایی بر بستر آنها ظهرو میکند.
آنچیزی هم که آگاه شدن به افکار و احساسات مینامیم همانطور که در بخشهای گذشته توضیح دادم در حقیقت نورافکن توجه است که توسط مکانیزم بالا به پایین مغز بر روی خاطرهی مبهمی از افکار و احساسات ظاهر شده تابانده میشود.
همانطور که در بخشهای نخست توضیح دادم آنچه با چشمهایتان میبینید، با گوشهایتان میشنوید، با بدنتان لمس میکنید، و حتی احساسات و افکارتان، همگی در فضای آگاهی پدیدار میشوند و سپس ناپدید میگردند.
این بدان معناست که حتی تصویری که از خود و بدنمان داریم، بخشی از همان چیزی است که در این فضا در حال ظهور است. به عبارت دیگر، هیچ تفاوتی میان تجربه و تجربهکننده وجود ندارد؛ همه چیز نوعی تجربه است.
زبان، که بهطور معمول برای انتقال دانش و تجربه به کار میرود، خود نوعی دوگانگی ایجاد میکند. هر فعل و هر صفت، نشانگر دوگانگی است. برای مثال، اگر بگویم «من یکی شدن با جهان هستی را تجربه کردم»، در این جمله چندین دوگانگی ایجاد شده است، چرا که فاصلهای میان «من»، «تجربه»، و «جهان هستی» قائل شدهایم؛ فاصلهای که با نادوگانگی در تضاد است.
برای فهم عمیقتر این مفهوم، باید ببینیم که چگونه باورهای ذهنی ما، حتی آنهایی که کاملاً به آنها آگاه نیستیم، پیوسته بر تجاربمان سایه میاندازند. این باورها و پیشزمینهها، به صورت پیشفرض، تمایزات و دوگانگیهایی در ادراک ما ایجاد میکنند. به همین دلیل، شکستن این دوگانگیها و پذیرش نادوگانگی نیازمند نوعی آمادگی ذهنی و رها شدن از تعصبها و الگوهای فکری است.
از نظر من، نادوگانگی نه یک هدف است که باید به آن دست یافت و نه چیزی که بتوان بهطور مستقیم با تلاش و تقلا آن را تجربه کرد. بلکه وضعیتی طبیعی است که در آن همه چیز به همان شکلی که هست پذیرفته میشود و ما از مقاومت و تفکیک دست میکشیم. این وضعیت، آرامش عمیقی به ارمغان میآورد، زیرا دیگر نیازی به مبارزه با «خود» و دیگران نیست؛ بلکه همه چیز در هماهنگی و توازن قرار دارد.
مخالفین نادوگانگی معمولاً بر این باورند که چنین نگرشی میتواند منجر به نوعی انکار واقعیت و مسئولیتهای دنیوی شود. از دیدگاه آنان، دوگانگیها و تمایزات برای عملکرد عادی و اجتماعی انسانها ضروریاند. بهعبارتدیگر، ما در زندگی روزمره نیازمند تمایز قائل شدن بین خوب و بد، درست و غلط، و دوستی و دشمنی هستیم تا بتوانیم تصمیمات اخلاقی، عملی و اجتماعی درستی بگیریم. آنها معتقدند که رها کردن کامل این تمایزات و پذیرش نادوگانگی میتواند باعث شود که افراد از مسئولیتهای اجتماعی خود غافل شوند و به نوعی انفعال و بیتفاوتی دچار گردند.
بسیاری از این منتقدین بر این نکته تأکید میکنند که افراط در تجربههای نادوگانه و تلاش برای دستیابی دائمی به این حالات میتواند باعث شود که فرد از جنبههای عملی زندگی فاصله بگیرد. همانطور که در بخشهای قبل اشاره کردم، زندگی در دنیای انسانی نیازمند نوعی تعادل است. اگرچه تجربههای نادوگانه میتوانند به ما بینشی عمیق و فراگیر از واقعیت بدهند، اما زیستن دائمی در چنین حالتی میتواند باعث شود که افراد از تعهدات و مسئولیتهای زندگی روزمره دور شوند. این مسئله میتواند به اختلال در عملکرد عادی منجر شود، بهویژه زمانی که فرد در برقراری ارتباط با دیگران، انجام کارهای روزمره، یا تصمیمگیریهای عملی دچار مشکل میشود.
در حقیقت، زندگی انسانی نیازمند ترکیبی از آگاهی نادوگانه و توانایی تشخیص و استفاده از دوگانگیهاست. همانطور که در بخشهای قبلی توضیح دادم، این تعادل به ما امکان میدهد که از خرد بهره ببریم و در عین حال به طور کارآمد در جهان عمل کنیم.