پرش لینک ها

مکانیزم سطحی نگری

در این اپیزود، به ژرفای مفهوم سطحی‌نگری و زودباوری در زندگی انسان‌ها می‌پردازیم و نشان می‌دهیم چگونه نگرش سطحی و زودباوری می‌تواند انسان‌ها را از درک عمق مسائل بازدارد و به تبع آن، تصمیماتی نادرست بگیرند.
این اپیزود به شما کمک می‌کند تا به جای پذیرش بی‌چون و چرای اطلاعات، آن‌ها را با دیدی نقادانه بررسی کنید.

  • انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
  • توصیه می‌شود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.

نسخه انگلیسی:

ژرفا (Wisdorise)

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

مکانیزم سطحی نگری

لینک های مرتبط با اپیزود:

نسخه ی متنی اپیزود:

قبل از شروع این بخش لازم می‌دونم توضیح بدم به دلیل طولانی شدن اپیزودها و همچنین مناسبات فرهنگی ناچار هستم بخش‌هایی از این کتاب رو در سری پادکست‌های ژرفا حذف کنم. اگر علاقه دارید نسخه‌ی کامل هر بخش کتاب رو بشنوید می‌تونید به پادکست ویزدورایز که به زبان انگلیسی هست و برای دوستانم در زبان ها فرهنگ‌های دیگه منتشر می‌کنم مراجعه کنید. لینکش رو در توضیحات براتون گذاشتم.

همچنین این بخش آخری هست که در ژرفا منتشر میشه چون چند فصل دیگه در دارما ضبط شده و آماده‌ی انتشار هست ولی من انتشارش رو توی ویزدورایز ادامه میدم و امیدوارم به زودی در دارما هم ادامش بدم.

خوب بریم سراغ اپیوزد پر چالش. خودتونو آماده کنید.

چندی پیش یکی از دوستانم عکسی را که نشان می‌داد پرتغال بالاترین نرخ طلاق را در دنیا با عدد ۹۴٪ دارد و در شبکه‌های اجتماعی وایرال شده بود برایم فرستاد و با لحنی طعنه‌دار و تمسخرانه به من گفت که وضعیت طلاق در کشوری که زندگی می‌کنم به این شکل است و آمار و ارقام این را ثابت می‌کند.

من با یک جستجوی خیلی سریع متوجه شدم این عدد و ارقام از صفحه‌ای در ویکیپدیا ( منبع شماره ۲ ) استخراج شده است. با کمی دقت متوجه شدم که این عدد نسبت بین طلاق و ازدواج است نه نرخ طلاق. یعنی تعداد کسانی که در یک سال مشخص ازدواج کردند با تعدادی که طلاق گرفتند نرخ نزدیکی دارد و این بدان معنی نیست که همان افراد پس از ازدواج طلاق گرفتند بلکه اگر مثلا ۵۰۰۰ نفر ازدواج در سال ۲۰۲۲ ثبت شده باشد و دقیقا ۵۰۰۰ نفر که در ۲۰ سال گذشته ازدواج کرده اند در سال ۲۰۲۲ تصمیم به طلاق بگیرند نسبت نرخ ازدواج به طلاق در سال ۲۰۲۲ عدد ۱۰۰٪ خواهد بود. در صورتی که طراحی پست وایرال شده به شکلی بود که شما برداشت می‌کردید ۹۴٪ از کسانی که در پرتغال ازدواج می‌کنند به طلاق منجر می‌شود. این یکی از هزازان مثال نگرش سطحی در جامعه است.

سطحی‌نگری یا ژرف‌اندیشی یک دکمه‌ی خاموش و روشن نیست و هیچ کس نمی‌تواند صددرصد ژرف‌اندیش یا سطحی‌نگر باشد ولی ژرف‌اندیشی و‌سطحی نبودن می‌تواند به عنوان یک ارزش در مسیر خرد روشنگر راه باشد. سطحی‌نگری با ساز و کار باور در ذهن انسان ارتباط مستقیم دارد به عبارت دیگر زودباوری می‌تواند یک نگرش سطحی را در فرد شکل دهد.

بیایید به این موضوع فکر کنیم که چرا شما داستان لک‌لک یا سرزمین موعود را که خانواده‌یتان برایتان تعریف کردند باور کردید ولی داستان‌های حماسی شاهنامه رستم و سهراب (یا داستان ایلیاد و ادیسه هومر در ترجمه انلگیسی) را به شکل یک داستان نگاه می‌کنید. این موضوع دقیقا برمی‌گردد به ساز و کار برچسب زدن مغز به روایت‌هایی که ما می‌شنویم. علاوه بر آن موضوعی که نباید از قلم انداخت سطحی نگری است که سعی خواهم کرد از زوایای مختلف در این بخش آن را شرح دهم.

خاطرم هست زمانی که برای اولین بار مستندی را در مورد قبایل بدوی دیدم شاید ۱۰ سال بیشتر نداشتم. دیدن زندگی این قبایل باعث بوجود آمدن صدها سوال در ذهن من شده بود و باور کردنش برایم بسیار سخت بود که انسان‌ها در یک جزیره‌ی دور افتاده بیش از ۵۰ هزار سال به یک شکل و بدون هیچ تغییری زندگی می‌کنند. اولین سؤالی که بلافاصه پس از دیدن زندگی این قبایل از مادرم پرسیدم این بود «مامان به نظرت خدا فراموش کرده به این جزیره‌ها پیامبر بفرسته؟» اصلا به یاد ندارم که مادرم چه جوابی به من داد ولی این موضوع آنقدر برایم جذاب بود که سرانجام من را به مطالعه‌ی نظریه تکامل و ایده‌ی جذاب داروین سوق داد٬ حقیقت علمی که هنوز هم در بسیاری نظام‌های آموزشی دنیا آموزش داده نشده یا با روایت‌های خنده داری مثل «داروین عقیده داشت که انسان‌ها قبلا میمون بودند» به تمسخر گرفته می‌شود. این جملات نه تنها ساده‌انگاری زیباترین نظریه تاریخ است بلکه نزاع با علم و ترویج خرافات را به دنبال خواهد داشت.

اولین باری که برای خودم یک آزمایش طراحی کردم حتی کوچکتر بودم. زمانی که چیزی را در خانه گم می‌کردم مادر بزرگم به من می‌گفت تا یک دعا را تکرار کنم تا چیزی که گم کردم پیدا شود. این کار همیشه جواب می‌داد و هرباری که من این دعا را تکرار می‌کردم دیر یا زود اسباب بازی من پیدا می‌شد. یکبار تصمیم گرفتم این‌کار را نکنم و به جای دعا یکی از شعر‌هایی که دوست‌داشتم را بخوانم. پس از پیدا کردن اسباب بازی‌ام ذوق زده به سمت مادر بزرگم رفتم و با خوشحالی به او گفتم «مامان بزرگ شعر منم کار می‌کنه وقتی این شعرو می‌خونم اسباب بازی‌هام پیدا می‌شن.» بازهم طبق معمول جواب مادر بزرگم یادم نیست ولی یادم هست که آزمایش من به اینجا ختم نشد. تصمیم گرفتم دفعه‌ی بعد شعر رو هم نخونم و سعی کنم فقط دنبال اسباب بازی بگردم. معجزه‌ی دیگری رخ داد. باز‌هم اسباب بازی پیدا شد.

زمانی که ما راه‌حل نهایی مشکلات کودکانمان را به ایشان می‌هیم در همان لحظه‌ شعله‌ی کنکجاوی‌ آن‌ها را با ریختن یک سطل اب خاموش می‌کنیم.

این که چرا من در این سنین چنین کنجکاوی‌هایی می‌کردم برمی‌گردد به پیش‌زمینه‌هایی مثل نوع نگرش پدر و‌ مادر، اقوام، فیلم‌ها و کتاب‌هایی همانند قبایل بدوی و صدها مورد دیگر که حتی نمی‌توان آن‌ها را تمام و کنال برشمرد و بررسی کرد.

سطحی‌نگری یا نگرش سطحی که من آن را در تضاد با خرد معرفی کردم به یک فرایند اشاره داد که کاملا با ساز و کار ذهن مرتبط است. این فرایند از لحظه‌ی آغاز می‌شود که یک محتوا درون فضای آگاهی ما ظاهر شده و تا تبدیل آن به یک باور ادامه یافته که در بخش باورها آن را به تفصیل توضیح دادم.

حال می‌خواهم دو پاسخ دیگر به جواب‌ها اضافه کنم. اول من اطلاعی ندارم و دوم باید بررسی کنم. همچنین ترکیب این دو خالی از لطف نیست: من اطلاع دقیقی ندارم و باید بررسی کنم. ما معمولا از کودکی این جواب‌ها را نمی‌شنویم و نه تنها والدین بلکه تمام بزرگتر‌ها از نظر یک کودک جواب تمام سوال‌ها را دارند. حتی ما هم سعی نمی‌کنیم این عادت را تغییر دهیم و کودکانمان را کنجکاو کنیم. میزان سطحی‌نگری ما بسته به عوامل بسیار زیاد و پیچیده‌ای داشته و یکی از مهمترین عوامل آن جواب‌های مستفیم و قطعی در دوران کودکی٬ در مدرسه و در اجتماع است.

همانطور که در بخش‌ باور‌ها توضیح دادم ما انسان‌ها به صورت غریزی کنجکاو و پرسش‌گر هستیم ولی هم زمان نحوه‌ی سیراب کردن این کنجکاوی می‌تواند ما را به یک فرد ژرف‌اندیش یا سطحی نگر تبدیل کند. آموزش روش‌های ساده‌ای به کودکان در نظام آموزشی می‌تواند این روند را به کل تغییر دهید. این که هنگام مواجهه با هر ادعایی، باید به طور جامع به بررسی تمام جوانب آن بپردازیم. به جای اینکه فقط به دنبال شواهدی بگردیم که از باور ما حمایت می‌کند، باید تمام اطلاعات موجود را در نظر بگیریم.

استفاده از روش‌های تفکر نقاد به ما کمک می‌کند که به طور جامع و چندجانبه به بررسی هر ادعایی بپردازیم. این روش باعث می‌شود که از سوگیری‌های شناختی معمولی مانند سوگیری تأییدی (توجه به شواهدی که باورهای ما را تأیید می‌کنند و نادیده گرفتن شواهد مخالف) جلوگیری کنیم.

مثلا اگر شما به یک کودک که کنجکاو مانده و تفکر نقاد را یادگرفته بگویید که هرباری که به فردی فکر می‌کنید او با شما تماس می‌گیرد و این یک موضوع ماورالطبیعی بوده یا آن را به انرژی و ارتباط ذهن و فیزیک کوانتوم نسبت دهید او در حالی که به شما لبخمند می‌زند از شما چند سوال ساده خواهد پرسید.

آیا تعداد دفعاتی که به یک فرد بخصوص فکر کردید و او با شما تماس حاصل نکرده را یاد داشت کردید؟

احتمالا جواب شما منفی است چرا که ذهن به صورت خودکار این موارد را نادیده گرفته و تمرکزش را روی مواردی می‌گذارد که این موضوع صادق بوده است.

سوال دومی که این کودک از شما خواهد پرسید این است که آیا دفعاتی را که یک نفر با شما تماس گرفته و شما به او فکر نکرده بودید را یاد داشت کردید؟

مجددا جواب شما منفی خواهد بود چرا که شما بیشتر به احساسات خود تکلیه می‌کنید تا یادداشت کردن تعداد رخداد یک موضوع و طراحی آزمایشات.

اگر به تفکر نقاد و اطلاعات جامعی در مورد روش‌های تحقیق علمی علاقه مند هستید در انتهای کتاب در بخش منابع موجود می‌باشد.

حال سوال اینجاست که اگر با همه‌ی این تفاسیر اگر یک تحقیق کاملا علمی دوسو کور که تمامی موارد فوق را هم شامل می شود و همچنین مربع حقیقت هم آن را تایید کند ثابت کند یک داروی خاص باعث افزایش طول عمر یا کاهش وزن شود من از آن استفاده خواهم کرد؟

جواب من منفی است. همانطور که در تعریف خرد اشاره کردم یکی از پایه‌های آن میانه‌روی و آینده‌نگری است. یک فرد فرزانه می‌تواند علم یک چیز ثابت و غیر قابل تغییر نبوده بالعکس یک فرایند پویا است که مدام تغییر می‌کند. آنچه تمام این تحقیقات علمی ثابت کرده‌اند در یک بازه‌ی زمانی کوتاه بوده و ممکن است اثر آن بعد از ۱۰ سال یا حتی بیشتر مشخص شود. کما اینکه نمونه‌هایی از این مسائل زیاد است. بنابراین حفظ تعادل و میانه‌روی در دنیایی که مارا با اطلاعات گوناگون بمباران می‌کند مثل جواهر ارزشمند است.

به جای اینکه منتظر بمانیم دیگران به ما بگویند چه چیزی خوب است و چه چیزی بد٬ چه چیزی بخوریم٬ چه چیزی نخوریم و چه کاری انجام دهیم و چه کاری انجام ندهیم تنها اگر فلسفه‌ی زندگی خودمان را پایه‌ریزی کنیم و نیروی تفکر را به کار ببندیم می‌توانیم از سطحی نگری و رفتار‌های تکانه‌ای دور بمانیم.

خیلی از ما گمان می‌کنیم که عقل و شعور چیزی است که از ابتدا و به شکل ذاتی در اختیار ما قرار داده شده و می‌توانیم همه چیز را با آن بسنجیم. این نگاه بسیار کوته‌فکرانه بوده و ساده‌انگاری پیچیدگی‌های ذهن انسان است. واضح است که پیش‌زمینه‌های ذهنی مثل ژنتیک نقش زیادی در آن ایفا می‌کند ولی محیط٬ آموزش و تجربه‌ی زیسته خمیر تعقل را شکل می‌دهد.

سطحی نگری فقط به اینگونه مسائل محدود نمی‌شود. سطحی‌نگری می‌تواند در تمام جوانب زندگی حضور پیدا کند بخصوص وقتی ما با چالشی در زندگی مواجه می‌شویم سطحی‌نگری می‌تواند مارا به معضلات و تنگناهای سوق دهد که برای همیشه در زندگی‌مان سایه بیاندازد.

من دوستی داشتم که که در یک خانواده‌ی مسیحی به دنیا آمده بود و غسل تعمید داده شده بود. تمام آموزه‌های مسیحی را هم از کودکی به ایشان آموخته بودند و تا چند سال پیش به کلیسای کاتولیک می‌رفت. اما خیلی ازچیزهایی که در مورد عیسی مسیح و زندگی پس از مرگ و داستان‌های آدم وهوا و غیره شنیده بود برایش دیگر کار نمی‌کرد و اصلا احساس خوبی نسبت به خودش نداشت. از این یک مهمانی به مهمانی دیگر می‌رفت و مدام الکل مصرف می‌کرد تا اینکه به یکباره تصمیم گرفت به جای کلیسا یک صفحه‌ی اینستاگرام لایف کوچ که چند صد هزار فالویر دارد را دنبال کند و‌به دنبال معنویات به روش دیگری برود. این کار در ابتدا به او احساس بهتری می‌داد. خودش را به جای افرادی که به کلیسا می‌رفتند در بین هزاران نفر دیگر که روزانه لایک می‌کردند و لایف کوچ عزیز را تشویق می‌کردند و پول‌هایشان را برای حضور در دوره‌ها و شنیدن داستان‌های پر آب و تاب اینفلوینسر اینستاگرامی خرج می‌کردند می‌دید. یک جامعه‌ی جدید پیدا کرده بود و در بین آن‌ها احساس بهتری دارشت. فقط احساس بهتری داشت. تمام کارهایی که از او خواسته می‌شد را انجام می‌داد حتی اگر نصب اپلیکیشن‌های خرافی مثل Human Design و تنظیم زندگی‌اش بر اساس استرولوژی و طالع‌بینی بود. از مراسم کاکائو و بازکردن چاکرا بگیرید تا فیزیک کوانتوم و ترکیب آن‌ها با ریکی و انرژی درمانی و مزخرفاتی راجع به موجودات غیر اورگانیک را که لایف‌کوچ بیدار-نما تدارک می‌داد هم شرکت می‌کرد.

این افراد دقیقا کاری که می‌کنند این است که به شما یاد می‌دهند سمفونی ۹ بتهون را با سوت بزنید و سپس با تشویق دست جمعی سوت و کف به شما این توهم را می‌دهند که شما در یک ارکستر سمفونی نقش رهبر ارکستر را دارید و به زودی روح بتهون از شما تجلیل خواهد کرد ولی چیزی که به شما احساس خوبی می‌هد لزوما چیزی نیست که شما به آن نیاز دارید. شما از توهم رهبر ارکستر و نزدیک شدن به بتهون احساسی عالی دارید و با این توهم تصمیم می‌گیرید رهبری یک ارکستر را برعهده بگیرید. خطای انتظار یا بهتر بگویم خطای توهم اتفاق خواهد افتاد زمانی که با یک ارکستر واقعی روبرو می‌شوید.

چند سال بعد دوستم با واقعیت‌های زندگی دوباره روبرو شد. پیچیدگی‌های روابط عاطفی و اجتماعی٬ درگیری‌های شغلی٬ بیماری‌ها و تراما‌های حل نشده‌ و خلاصه بگویم درد و رنج که مثل بوم رنگ به دور دست‌ها پرتاب کرده بود و برای خلاصی از آن به همراه لایف کوچ عزیزش جشن گرفته بود بعد از مدتی با شدت بیشتری به او برخورد کرد و این بار مایوس تر از گذشته اینستاگرامش را بست و از خودش و لایف کوچ دوست داشتنی متنفر شد و یک دوره‌ی ویپاسانا را در هند پیدا کرد و همان چرخه‌ی قبلی این بار توسط گوروی هندی در آشرام تکرار شد. گوروی عزیز امید‌های جدیدی را به او تحویل داد.

همراه با دیگر همراهان مایوسش ساعت‌ها مراقبه کرد و داستان‌هایی در مورد بیداری و زندگی قبلی تناسخی‌اش را باور کرد و بعد هم گوروی مقدس به او تجاوز کرد و تراما پشت تراما.

منظورم را اشتباه متوجه نشوید، ویپاسانا فوق‌العاده‌است. مشکل اینجاست که دوست من استادش را به شکل ناجی می‌دید و فکر می‌کرد ویپاسانا قرار است همه‌ی مشکلاتش را حل کند. مشکل اینجا بود که دوست من از کلیسا به لایف کوچ و از لایف‌کوچ به گوروی هندی پناه می‌برد و همیشه مأیوس تز باز می‌گشت. مشکل اینجاست که اصلا ناجی که با یک نسخه‌ی جادویی شما را نجات دهد و برای همیشه خوشبخت و‌خوشحال زندگی کنید توهم است.

داستان جنجالی دوست من هنوز تمام نشده، مدتی بعد از بازگشت از هند تصمیم گرفت پیرو آیین‌های شمنی شود. در‌گروه‌های شمنی عضو شد و تمام کتاب‌ها و تفسیر‌هایشان را خواند و سپس تصمیم گرفت به برزیل برود تا در مراسم کاکتوس و آیواسکا شرکت کند.

در حین مراسم دچار مسمومیت شدید و توهم شد و او را به بیمارستان منتقل کردند و‌ پس از یک ماه بستری شدن در بیمارستان روانی و دسته پنجه نرم کردن با بیماری‌ ذهنی به آغوش خانواده بازگشت.

منظور من را اشتباه متوجه نشوید، هیچ یک از این چیز‌ها بد نیست. مشکل جای دیگری بود. مشکل اینجا بود که دوست من می‌خواست از شر این بوم‌رنگ که دست و بالش را پر کرده بود با پرتاب آن خلاص شود در صورتی که خیلی ساده می‌توانست آن را روی زمین بگذارد. درد‌های ما نیز این‌چنین است. با هر شدتی از آن فرار کنیم با شدت بیشتری برمی‌گردند. درد و رنج بخشی از زندگی ماست. لذت بدون رنج بی‌معنی است و رنج بدون لذت نیز بی معنی است. همانطور که سیاه بدون سفید بی معنی است. صبح بدون شب بی‌ معنی است. مشکل اینجاست که ما فکر می‌کنیم همیشه باید احساس خوبی داشته باشیم. فکر‌می‌کنیم احساس خوشایند چیزی است که ما نیاز داریم و وقتی احساس خوبی نداریم احساس بدتری پیدا می‌کنیم‌ چون به ما گفته شده اگر همه چیز درست باشد باید احساس خوبی داشته باشی.

این دقیقا همان وعده‌های پوشالی است که کتاب‌ها و دوره‌های توسعه‌ی فردی و‌مو‌فقیت‌به ما می‌گویند.

توسعه‌ی فردی از دو لغت توسعه و فرد تشکیل شده و به معنی این است که شما از شخصیت خودتان رضایت نداشته و می‌خواهید آن را به چیز دیگری که بهتر می‌پندارید تغییر بدهید. در بخش‌های قبل شخصیت‌ را تعریف کردم و پیچیده و چندگانه بودن آن را توضیح دادم. الگو‌ها ظاهر شدن محتوا بر بستر پیش‌زمینه و اگر به خاطر داشته باشید پیش‌زمینه یک ماتریس چند بعدی تودر توی پیچیده است که حتی تصور آن دشوار است چه برسد محتوا با الگوهای متفاوتی در خانه‌های این ماتریس که مدام در حال تغییر و تحول است ظاهر شود.

شما با شرکت در یک کلاس توسعه‌ی فردی دقیقا چه چیزی را در این فرایند پیچیده تغییر خواهید داد؟

در بهترین حالت شما محتواهای جدیدی را دریافت می‌کنید و تلاش خواهید کرد آن‌ها را به باور‌ تبدیل کرده و ارزش‌های جدیدی را به نظام‌های ارزشی خود اضافه کنید. در این میان ممکن است احساساتی بشوید و این نیز بخشی از فرایند ساخت یک باور جدید است که در بخش باور مفصل آن‌را شرح دادم.

هزاران کتابی که در دهه‌ی گذشته برای توسعه‌ی فردی و شادزیستن و خوشبختی به چاپ رسیدند و هزاران دوره‌ی مختلف که برگزار شدند همه بر خانه‌ای پوشالی از توهم توسعه‌ی فردی بنا شده اند.

همان‌طور که در بخش‌های اول توضیح دادم ارکان این کتاب فضای ذهنی٬ پیش‌زمینه٬ محتوا و شرایط ذهنی هستند. با این تفاسیر در حین توسعه‌ی فردی شما چه چیز را تغییر خواهید داد؟

فضای ذهنی قابل تغییر نیست چرا که هیچ مرز و محدودیتی ندارد٬ بلکه‌ی یک فضای خالی است که هرچیزی در آن ظهور می‌کند. محتوا نیز غیر قابل تغییر است چرا که محتوا توسط حس‌های ورودی ما و همچنین افکار و احساسات ما هستند که آن‌ها هم قابل تغییر نیستند. چیزی که می‌تواند تغییر کند پیش‌زمینه‌های ذهنی است. در حقیقت نگرش شما که شامل باور‌ها٬ ارزش‌ها و محیط و هزاران مورد دیگر است قابل تغییر است. بنابراین یک دوره‌ی توسعه‌ی فردی یا تغییر ایدیولوژی یا فلسفه‌ی زندگی قادر است پیش‌زمینه‌هایی را تغییر دهد ولی شما را انسان بهتر نمی‌کند چرا که همین بهتر بودن را خود این نظام‌ها به شما دیکته می‌کنند.

شما فقط از یک نظام ایدیولوژیک به یک نظام ایدیولوژیک دیگر جابجا می‌شوید و سعی می‌کنید شخصیت‌ خود را طبق آن‌چه آن‌ها به شما می‌گویند تغییر دهید و در این مسیر پاداش دریافت می‌کنید و احساس بهتر یا بدتری پیدا خواهید کرد.

کسانی که خودشان را Life Coach یا مربی زنگی می‌دانند دچار این توهم خودشیفتگی هستند که زندگی را از دیگران بهتر بلدند و می‌توانند با آموزش زندگی کردن به دیگران دنیا را نجات دهند. وقتی شما یک مربی برای یادگیری چیزی انتخاب می‌کنید این بدین معنی است که این فرد در این مهارت را از شما بهتر است.

این بهتر بودن به منزله‌ی دانش و تجربه‌ی بیشتر حال آنکه زندگی کردن یک مهارت نیست که شما بخواهید از فرد خاصی آن را یادبگیرید بلکه مجموعه‌ای از بی نهایت مهارت‌های متفاوت است که هیچ کدام قاعده‌ی مشخصی ندارند. مثلا کسی که مربی تنیس شماست آن را می‌تواند به شما یاد دهد چرا که تنیس یک مهارت محدود است با قوانین مشخص. زندگی قوانین مشخص و مرز‌گزاری واضحی ندارد اگر این چنین بود این همه تفاوت بین فرهنگ‌ها و آداب و رسوم و عقاید و ایدیولوژی‌ها بوجود نمی‌آمد.

معمولا والیدن نیز دچار چنین توهمی هستند که زندگی کردن را بهتر از فرزندانشان می‌دانند و فرزندانشان باید دقیقا آن‌چه ایشان دیکته می‌کنند را دنبال کنند.

وقتی دوستم از برزیل برگشت تا مدتی هیچ خبری از او نبود تا اینکه با من تماس گرفت و برنامه‌ی جدیدش را برای تبدیل شدن به لایف-کوچ-اینفلوئنسر اینستاگرامی و ساخت آئین ایدئولوژیک شخصی خودش اعلام کرد. او تصمیم داشت این بار برای نجات مردم مایوس و دل‌شکسته بشتابد. چه ایده‌ی بکری‌!

او از من پرسید که چه تتویی انجام دهد نشانه‌ی عمیق بودن اوست. به هرحال برای یک لایف کوچ نشان دادن عمق در سطح بسیار حیاتی است.

یک جمله‌ی عمیق فلسفی بر سطحی ترین نقطه‌ی‌ بدن.

در حقیقت او با این کار نمی‌خواست دیگران را نجات دهد بلکه می‌خواست خودش را نجات دهد ولی در قالب دیگران چرا که از نجات خودش دست شسته‌ بود. اگر من دیگران را نجات دهم و احساس خوب به آن‌ها بفروشم خودم هم احساس خوبی خواهم داشت. البته این کاری است در پشت بسیاری از کارهای به ظاهر خیرخواهانه‌ی‌ ما نهفته است (مثال چاله و زنگ زدن به اورژانس را به یاد بیاورید )

دوستم که فیزیک دبیرستان را ناپلئونی پاس کرده بود‌ شروع‌‌به‌ تدریس فیزیک‌ کوانتوم‌ در فضای مجازی کرد‌ و هم اکنون هم چندصد هزار فالوئر دارد که قاعدتا مسیر خود او را دنبال خواهند کرد.

او بعد از مدتی به این نتیجه رسید که ریشه‌ی همه‌ی مشکلاتش هیچ کدام از این‌ها نبوده بلکه موضوع جنسیت اوست و هرطور شده باید جنسیت‌ خود‌ را تغییر دهد. او با هزینه‌های گزاف و به خطر انداختن سلامتی خود با چندین عمل جراحی و مصرف داروهای مختلف جنسیت‌ خود را تغییر داد.

اگر‌فکر‌ می‌کنید هم اکنون‌که این در حال نوشتن این کتاب هستم و دوست جدیدم که مجبور هستم اسم او را چیز دیگری صدا کنم و مواظب این باشم که از پیشوند جنسیت قبلی اش در مکالماتمان استفاده‌ نکنم از زندگی‌ جدیدیش راضی و خوشحال است کاملا در اشتباه هستید. هیچ چیز تغییر نکرده و رنج کماکان همانجا و سر جایش باقی است.

مجددا تکرار می‌کنم هیچ کدام از این‌کارها بد نیست، نه تتو کردن نه کمک به دیگران و نه نجات جهان و نه تغییر جنسیت. موضوع چیز دیگری است و آن‌ انکار و فرار از تحمل درد ناشی از رویارویی با طبیعت ذهن است خواه آن را «سبکی تحمل ناپذیر هستی» بنامیم خواه «حقیقت تلخ» خواه «چهار حقیقت شریف بودا»!

اگر فکر می‌کنید من و شما با این دوست افراطگرای من خیلی تفاوت داریم چنین نیست. اگر شما هم از خودتان و شرایط زندگی‌تان راضی نیستید و دیگرانی همچون پدر و مادر و جامعه و دولت و بدشانسی‌هایتان را مقصر می‌دانید و یا فکر می‌کنید به اندازی کافی خوب و دوست داشتنی نیستید و یک جای کار ایراد دارد، این دقیقا موضوعی است که من سعی دارم در این کتاب توضیح دهم.

لحظه‌ای که شما شروع به تلاش برای تغییر شخصیت خودتان می‌کنید همان لحظه‌ای است که عدم رضایت از آنچه هستید را می‌پذیرید و زمانی که یک سری محتوای جدید برای بهتر کردن این شخصیت وارد ذهنتان می‌شودبه همراه آن توقعی برای احساس بهتر شکل می‌گیرد. به زبان ساده تر با ورود اطلاعات محتوایی جدید شخصیت شما تغییر نخواهد کرد چرا که همانطور که در بخش باور‌ها توضیح دادم این فرایند بسیار پیچیده است و نیازمند زمان طولانی و تکرار و خطا‌های زیاد است. بنابراین شما با این کار توقع خودتان را بالاتر بدید. حال بار دیگری که همان انفاق که باعث ظهور احساس ناخوشایند در شما شده است تکرار شود احساس ناخوشایند شما بیشتر خواهد بود چرا که انتظار شما بالاتر رفته‌ و متعاقبا خطای انتظار بیشتری را تجربه خواهید کرد.

ما انسان‌ها مدام دیگران را مقصر رنج‌های خود می‌دانیم.

اینکه ما مسئول بوجود آمدن بسیاری از مشکلات‌ زندگی‌مان نیستیم تفاوت زیادی با این موضوع دارد که ما مسئول حل کردن مشکلات خود هستیم.

قطعا من و‌شما مسئول بیماری‌های ژنتیکی و تراماهای کودکی‌مان توسط والیدن و شرایط جنگی و حوادث رانندگی نیستیم ولی چه کسی جز خودمان مسئول حل کردن مشکلات ناشی از این‌هاست؟ اگر این موضوع به نظرتان اصلا عادلانه نیست لطفا منتظر بمانید در در بخش‌های بعد این موضوع را موشکافانه بررسی کنیم.

دوست من در تمام این فرایند پرتاب بوم رنگ دو کار اساسی را سرلوحه کارهایش قرار داده بود.

اول انکار و این که مشکلاتی وجود دارد و مسئول حل کردن این مشکلات کسی جز خودش نیست و موضوع دوم فرار از مشکلات به روش‌های مختلف. نوشیدن الکل٬ مصرف دراگ و هرنوع زیاده روی از جمله پرخوری به نوع تلاش برای فرار از رنج‌ی است که با زبان بی زبانی وجود مشکلی را فریاد می‌زند.

در مرحله‌ی بعدی زمانی که اوضاع با مصرف الکل وخیم تر شد او مجددا از همه‌ی مشکلات به فضای دیگری فرار کرد ولی نکته اینجاست که مشکلات بیرون از ما نیستند و به جای بگریزیم مشکلاتمان را هم همراه خودمان می‌بریم. چرا که ریشه‌ی مشکلات ما اصلا محتوای ورودی نیست بلکه پیش زمینه‌های ذهنی ما هستند. این که فردی با مطالعه و تحقیق و کنجکاوری ایدئولوژی خود را تغییر داده و نظام‌ارزشی خود را ایجاد نماید امر بسیار خردمندانه‌ای است اما دوست من این کار را نه از روی خردمندی بلکه به صورت تکانه‌ای و از سر استیصال انجام می‌داد. او انتظار داشت ایدئولوژی‌اش مشکلاتش را برطرف کند خواه کلیسای مسیحی باشد٬ خواه معبد بودایی یا اینفلوئنسر اینستاگرامی یا مراسم شمنی در جنگل‌های آمازون.

شاید فکر‌کنید‌چرا من باید دوستی‌ام را با چنین فردی ادامه دهم؟ چیزهایی که من در مواجه با این فرد یاد گرفتم بیشتر از کتاب‌هایی است که می‌خوانم. دوستی از نظر من پیدا کردن افراد کاملا مشابه و هم‌فکر نیست که سبک زندگی و رفتارشان مانند من باشد. حتی دوستی سعی در تغییر افراد نیست بلکه‌ پذیرش آن‌ها به همان شکلی که هستند و بودن در مواقعی که به من نیاز دارند هست.

همین که هر بار مایوس تر از قبل باز می‌گشت و‌من همیشه برایش حضور داشتم برای حفظ این‌ دوستی کفایت می‌کرد.

آیا این پایان داستان دوست من بود؟ خیر. داستان هنوز تمام نشده.

چند سالی است که دوست من تصمیم گرفت به جای فرار از درد آن را در آغوش بکشد. با تراما‌های کودکی‌اش روبرو شود و آن‌ها را کنجکاوانه ریشه‌یابی کند. چندین سال است که به جلسات روان‌درمانی می‌رود و از ابزار نوشتار برای کنکاش ذهن و‌خاطراتش بهره بجوید. او تصمیم گرفت نویسنده شود و اولین کتابش را شروع به نگارش کرد. اگر همین اتفاقات در زندگی او اندک تاثیری باشد که به شکل خواسته یا ناخواسته در ذهنش شکل گرفته باشد باعث خرسندی من است.

منظور من این نیست که رواندرمانی راه‌حل تمام مشکلات است ولی کسی که مسیر سخت و طولانی رواندرمانی را به جای روش‌های ساده و معجزه آسای پیوستن به یک صفحه‌ی یک لایف کوچ اینستاگرامی انتخاب می‌کند بدین معنی است که درک کرده است که این یک مسیر طولانی پر از پستی و بلندی است و با رنج کشیدن چند شب در ویپاسانا و مصرف سایکودلیک هیچ چیز در عمق تغییر نکرده و فقط پوششی زیبا روی سطح ذهن قرار می‌دهیم و برای مدتی نه چندان طولانی فقط احساس بهتری پیدا خواهیم کرد.

پیام بگذارید

مشاهده
بکشید