پرش لینک ها

هزارتوی باورها

در این اپیزود، به ژرفای تأثیر تعصبات و ایدئولوژی‌ها بر روان و رفتار انسان‌ها می‌پردازیم. از خرافات تا باورهای ریشه‌دار، نشان می‌دهیم چگونه روایتی ساده می‌تواند به اعتقادی خلل‌ناپذیر بدل شود و بر زندگی و تصمیمات ما سایه بیفکند.
این اپیزود شما را به تأمل در این می‌برد که چگونه باورها و ارزش‌هایمان ما را هدایت می‌کنند و چگونه تعصبات می‌توانند مانعی در برابر پذیرش دیدگاه‌های نو باشند.

  • انتشار با ذکر نویسنده و منبع باعث افتخار ما خواهد بود.
  • توصیه می‌شود اپیزودهای ژرفا به ترتیب گوش داده شوند.

نسخه انگلیسی:

ژرفا (Wisdorise)

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

هزارتوی باورها

لینک های مرتبط با اپیزود:

نسخه ی متنی اپیزود:

آخرین باری که یکی از دوستام ازم پرسید معنویت برای من چه معنایی داره، جواب دادم «معنویت برای من همینه که یه فنجون قهوه با تو بخورم، با پای برهنه روی شن‌های ساحل قدم بزنم یا ساعت‌ها تو سکوت جنگل وقت بگذرونم. یا اینکه با خانواده و دوستام شام بخورم و این کتابو بنویسم، به همین سادگی.» دوستم یه جوری نگام کرد که انگار اصلاً متوجه نشد من چی می‌گم و با تعجب گفت: «اصلاً ازت توقع نداشتم. فکر می‌کردم آدم معنوی‌ای هستی.» منم گفتم: «اگه تک‌تک کارایی که توی روز انجام می‌دی بر اساس ارزش‌هات باشه و برات معنی داشته باشه، تو می‌شی معنوی‌ترین موجود عالم.» البته چون دوستم دچار خطای انتظار شده بود، ترجیح داد دوستی‌اش رو با من ادامه نده و با این روش، درد ناشی از خطای انتظار رو جبران کنه.

تو این کتاب، منظور من از هر چیز معنوی، اشاره به داستانیه که ذهن ما تو مواجهه با ظهور محتوا تو فضای آگاهی می‌سازه، تا به این فرآیند معنا بده. همون‌طور که تو بخش‌های ابتدایی گفتم، مغز انسان برای قابل درک کردن هر اتفاقی، اونو تفسیر می‌کنه و این تفسیر از طریق زبان و روایت یه داستان اتفاق می‌افته. حتی مطالبی هم که همین الان داری می‌خونی، روایت‌های داستانیه که ذهن من برای تفسیر و معنا دادن به کارکرد ذهن داره می‌سازه. آدم از همون بچگی شروع می‌کنه به پرسیدن سوالایی مثل چیه، چرا و چجوری و یعنی چی. و همه جوابایی که به بچه‌هامون می‌دیم، توی یه داستان نهفته‌ست. مثلاً وقتی یه پرنده پرواز می‌کنه و بچه می‌پرسه «مامان اون چیه؟» می‌گی «اون یه پرنده‌ست!» «پرنده چیه؟» حالا تو داستان‌سرایی می‌کنی: «پرنده یه حیونیه که می‌تونه پرواز کنه!» «حیون چیه؟ پرواز چیه؟…»

پرواز یه پرنده تو زبان روزمره یه موضوع کاملاً طبیعی و مادیه و به نظر معنوی نمی‌رسه (مگر اینکه این پرنده رو به بخت و شانس و شگون نسبت بدیم) ولی با توضیحات بالا می‌شه گفت که هر چیزی که تو ذهن ما تفسیر می‌شه، یه پدیده معنویه. چون ذهن ما چنین تفسیری از این پدیده کرده و این پدیده به خودی خود تفسیری نداره و فقط اتفاق می‌افته. اگه بتونیم از زاویه دید حیوانات دیگه به این پدیده نگاه کنیم، مثلاً به همون روش علمی‌تخیلی که تو کتاب راز یگانگی شرح دادم، احتمالاً متوجه عرایض بنده خواهید شد.

اون چیزی که به شکل آوا و بعد کلمات و جملات توسط مغز و سیستم عصبی پردازش و تولید می‌شه، نتیجه فعالیت میلیون‌ها نورون عصبیه. توضیحات نوروساینس این چیزی که تو این بخش توضیح دادم رو می‌تونید توی منابع علمی اپیزود پیدا کنید.

وقتی یه انسان به طلوع و غروب خورشید نگاه می‌کنه، فقط از دیدنش لذت نمی‌بره، بلکه سوالاتی تو ذهنش شکل می‌گیرن و این سوالا برای مطرح شدن نیاز به زبان دارن. جوابایی که برای این سوالات پیدا می‌کنه هم نیازمند زبانه. درسته که کنجکاوی‌های ابتدایی نیاز به زبان ندارن. مثلاً شما می‌تونی کنجکاوانه رفتار یه پرنده رو دنبال کنی یا طلوع و غروب خورشید رو از زوایای مختلف کنجکاوانه زیر نظر بگیری، بدون اینکه زبان تو این فرآیند دخیل باشه. ولی از لحظه‌ای که سوالات پیچیده‌تری می‌پرسی و جوابایی برای این سوالا پیدا می‌کنی، بخش‌های زبانی مغز تو این فرآیند دخیل می‌شن.

این موضوع که آیا موجودات دیگه هم سوال می‌پرسن و برای این سوالا جواب پیدا می‌کنن، موضوع این کتاب نیست و جواب دقیقی هم براش وجود نداره. و کاملاً بستگی داره که ما سوال پرسیدن رو چجوری تعریف کنیم. قطعاً همون‌طور که گفتم هنوز دسترسی به دانش دست اول هیچ موجود زنده‌ای نداریم و تنها پل ارتباطی برای دسترسی به دانش دست اول یه موجود زنده که داره جهان رو تجربه می‌کنه، زبانه. امیدوارم پیشرفت تکنولوژی بتونه دریچه‌های جدیدی برای دسترسی به دانش دست اول برامون باز کنه، ولی الان اینکه بتونیم چیزی که تو ذهن یه مورچه، یه سگ، یه پرنده و در نهایت یه انسان دیگه می‌گذره رو به زبانی قابل درک تبدیل کنیم، بیشتر شبیه به علمی-تخیلیه.

یه باور تو این کتاب یه داستان رواییه که نقش اون از محتوا به پیش‌زمینه تغییر پیدا کرده و الان محتوایی که تو فضای آگاهی ظاهر می‌شه، بر بستر این پیش‌زمینه قرار می‌گیره.

فرآیند تبدیل یک محتوا به‌یک پیش‌زمینه خیلی پیچیده‌ست و منم قصد ندارم اون رو ساده‌سازی کنم و تحویلت بدم، ولی با چند تا مثال ساده می‌تونم منظورم رو از این فرآیند توضیح بدم. همچنین، توضیحات علمی چیزی که تو سیستم عصبی اتفاق می‌افته، که تو انتهای کتاب آورده شده، می‌تونه به درک بهتر چیزی که می‌گم کمک کنه.

تو چند سال بیشتر نداری که از والدینت می‌پرسی «من از کجا اومدم؟» والدینت یه کمی بهت نگاه می‌کنن، یه کمی همدیگه رو نگاه می‌کنن و اون داستان مسخره‌ی لک‌لک رو برات تعریف می‌کنن. بعد هم یکی از کارتون‌های دهه‌ی شصت (دهه‌ی هشتاد میلادی) دیزنی رو برات می‌ذارن و تو هم این داستان رو باور می‌کنی.

اینجا چند تا اتفاق می‌افته:

اول اینکه تو سوال می‌پرسی. البته این دفعه‌ی اولی نیست که سوال می‌پرسی، احتمالاً ۲ سالی هست که با سوالای «این چیه؟ چرا؟ چطور و یعنی چی؟» والدینت رو بمباران می‌کنی و این پدیده پایه و اساس این فرآیند خارق‌العاده‌ست.

هیچ حیوون دیگه‌ای، تا جایی که ما اطلاع داریم، چنین سوالاتی رو از مادر و پدرش نمی‌پرسه؛ «این چیه، اون چیه، این یعنی چی و من از کجا اومدم!»

دوم اینکه تو جوابی از پدر و مادرت می‌شنوی، در حقیقت محتوایی دریافت می‌کنی که این محتوا با بقیه‌ی محتواهایی که می‌گیری فرق داره و اون هم برچسبیه که مغزت به خاطر دریافت این محتوا از مهم‌ترین آدمای زندگیت یعنی والدینت بهش می‌زنه. این برچسب که از این به بعد من بهش می‌گم «برچسب اهمیت» نقش کلیدی تو فرآیند باور سازی ایفا می‌کنه. اگه تو کارتون رو قبل از اینکه پدر و مادر این داستان رو بهت بگن، دیده بودی، احتمال اینکه برچسب بی‌اهمیت بهش بزنی و مغزت اون رو تو زباله‌دان حافظه ذخیره کنه خیلی زیاد بود. حتی اگه کارتون رو می‌دیدی و باورش می‌کردی و بعد پدر و مادرت خلافش رو بهت می‌گفتن، محتوای قبلی با برچسب بی‌اهمیت و محتوای جدید با برچسب با اهمیت بالا ذخیره می‌شد. تو این بین، قطعاً پیش‌زمینه‌های دیگه مثل محیط، ژنتیک، تغذیه و مهم‌تر از همه کمد خوراکی‌ها (به نمایندگی از احساسات) هم تاثیر زیادی دارن. به عنوان مثال، اگه والدینت حین تعریف این داستان یه تکه شکلات سویسی خوشمزه بهت داده باشن، احساسات خوشایند آب شدن شکلات تو دهنت همراه با شنیدن داستان لک‌لک همزمان ذخیره می‌شه و وقتی این خاطرات رو دوباره مرور می‌کنی، احساسات خوشایندی که تجربه کردی هم باهاش برمی‌گرده.

حالا اگه چند سال بعد خانواده برات جشن لک‌لک بگیرن و تصاویر لک‌لک رو همه جای خونه نصب کنن، این مراسم به تقویت این باور تو ذهن تو و فرآیند پیچیده‌ی تبدیل این داستان به یه باور کمک می‌کنه. دقیقاً به همین دلیله که روز تولد، که برای شخص من هیچ اهمیتی نداره، برای خیلی از مردم دنیا خیلی مهمه. تا جایی که وقتی از من می‌شنون که من روز تولدم رو جشن نمی‌گیرم و هیچ کاری براش نمی‌کنم و این روز هیچ جایگاهی تو نظام فلسفی و ارزشی من نداره، از تعجب شاخ در میارن، انگار که آدم فضایی دیدن!

حالا فرض کن که بری مهدکودک و والدین و اولیای مهد تصمیم گرفته باشن که همین داستان مسخره رو برای بچه‌ها تکرار کنن. این داستان همچنان تعریف می‌شه و بهش پر و بال می‌دن. هر ساله جشن‌ها و مراسماتی برای بزرگداشت لک‌لک‌ها تو مهدکودک برگزار می‌شه. لک‌لک به مقدس‌ترین سمبل تو زندگی تو و دوستای کوچولوت تبدیل می‌شه و حتی مکان‌های مقدسی که لک‌لک توشون اومده و رفته ساخته می‌شه. حالا ادامه‌ی داستان تخیلی لک‌لک رو خودت حدس بزن. این جشن‌ها همراه با لحظات احساسی، سرود خوندن و پخش شیرینی و شکلات تو مراسم پنهان کردن ماهی قرمز کاغذی برای لک‌لک می‌گذره و به تقویت این روایت که الان داره تبدیل به یه باور می‌شه، کمک می‌کنه.

محتواهای احساسی و همچنین محتواهای دیگه‌ای که این روایت رو تایید می‌کنن، به تقویت این باور دامن می‌زنن و فرآیند این تغییر رو تسریع می‌کنن.

بچه‌ها خیلی اختیار تو انتخاب محتوای ورودی ذهنشون ندارن و والدین معمولاً هر چیزی که خودشون باور دارن و تصمیم می‌گیرن رو بهشون ارائه می‌دن.

حالا فرض کن چند سال بعد منو تو مدرسه می‌بینی و ما با هم دوست می‌شیم. بعد سر یه موضوع ساده بحثمون به یه گفت‌وگوی فلسفی-وجودی می‌رسه و تو داستان لک‌لک رو برام تعریف می‌کنی. با این تفاسیر، اگه من یهو بهت بخندم و بگم «دوستم، لک‌لک چیه؟ این فقط یه قصه بوده که برات تعریف می‌کردن وقتی بچه بودی»، چی تو ذهنت می‌گذره؟

یه محتوای جدید که سعی داره یه پیش‌زمینه‌ی تقویت شده رو تغییر بده، تو فضای آگاهیت ظاهر می‌شه. اینکه تو چه واکنشی به من نشون می‌دی، به هزاران پیش‌زمینه‌ی مختلف بستگی داره. به هر حال، اگه مشت بهم نزنی، احتمالاً ناراحت می‌شی و این حرف منو به عنوان تمسخر و توهین به مقدساتت برداشت می‌کنی. شاید ارتباطتو با من قطع کنی و این موضوع رو سریعاً به اطلاع اولیای مدرسه و بعد والدینت برسونی. اگه اونا هم بهت لبخند بزنن و حرف‌های منو تأیید کنن، احتمالاً دچار خطای انتظار می‌شی و حسای خیلی ناخوشایندی رو تجربه می‌کنی.

تمام عقاید و باور‌هات فرو می‌ریزن. حالا وقتشه که برای التیام این درد، پدر و مادرت بغلت کنن و ببرنت یه ژلاتوی ایتالیایی خوشمزه سر خیابون بخوری تا بخشی از اثر این خطای انتظار تسکین پیدا کنه و توی این فرآیند یه داستان افسانه‌ای جدید هم برات تعریف کنن، تا وقتی که تو احتمالاً چند دهه‌ی بعد این کتابو بخونی و دوباره همه‌ی این باورها دچار تزلزل بشه.

برای اینکه مفهوم برچسب رو کامل متوجه بشی، یه مثال دیگه می‌زنم.

تصور کن یه کودک ۵ ساله‌ای و برای اینکه یواشکی از کمد خوراکی‌ها شکلات پرویی که من تو اپیزودهای قبل برات پست کردم رو برداری، به سمت آشپزخونه می‌ری. والدینت طبق معمول، زیر چشمی تو رو زیر نظر دارن. به محض اینکه به کمد خوراکی‌ها نزدیک می‌شی، پدرت اسمتو صدا می‌کنه و با لحنی مهربون ازت می‌خواد به کمد دست نزنی و سعی می‌کنه با روش‌های منطقی که برای تو اصلاً اهمیتی نداره مثل اینکه «عزیز دلم، اشتهات کور می‌شه. بعد از غذا می‌تونی شکلات بخوری»، نظرتو تغییر بده.

تو بدون اینکه به درخواست پدرت توجه کنی، به راهت ادامه می‌دی. چند لحظه بعد، صدای پدر تو گوشت طنین‌انداز می‌شه. اون صدای خودشو کمی بلندتر می‌کنه و قاطعانه ازت می‌خواد که به کمد خوراکی‌ها نزدیک نشی. تو همون جا خشکت می‌زنه و اخمات تو هم می‌ره و مسیرتو کج می‌کنی و به سمت اتاقت می‌ری.

چی شد؟

تو هر دو شرایط، محتوا تو فضای آگاهی ظاهر شد، ولی واکنش‌های تو متفاوت بود.

تو این شرایط، مغز تو صدای قاطعانه‌ی بلند رو به منزله‌ی اهمیت بالاتر تلقی می‌کنه و محتوا رو با اولویت بالا برچسب‌گذاری می‌کنه. حالا اگه این قطعیت همراه با تنبیه باشه، موضوع حتی پیچیده‌تر هم می‌شه.

تو روایتی بر مبنای اینکه دستبرد زدن به کمد خوراکی‌ها برابر با تنبیهه، که اصلاً هم خوشایند نیست، خواهی ساخت و برچسب‌های احساسی مثل ناخوشایند بودن تجربه رو بهش ضمیمه خواهی کرد.

حالا فرض کن چند سال بزرگتر شدی و الان مدرسه می‌ری. مادرت ازت می‌خواد که مشق‌هات رو انجام بدی، چون باعث خوشحال شدن اون و سربلندی خانواده و همچنین خوشنودی لک‌لک عزیزت می‌شه.

تو تصوری از خوشحالی مادر داری و این موضوع برات یه روایت رو تداعی می‌کنه، چون از بچگی برات تفسیر شده. خوشحالی مادر یعنی مادر لبخند می‌زنه، تو رو بغل می‌کنه و حتی از کمد خوراکی‌ها بهت چیزای خوشمزه می‌ده.

اگه مادر خوشحال نباشه، یعنی عصبانیه و این یعنی اخم کردن، بی‌توجهی و از خوراکی هم خبری نیست. بنابراین، تو این رو دوست نداری.

وقتی که مادر از خوشحال شدن صحبت می‌کنه، لزوماً تو یاد این داستان‌های کودکی نمی‌افتی، چون نیازی به یادآوری اونا نیست. خوشحالی مادر برای تو ارزشمنده و همین کافیه.

اون چیزی که ما بهش می‌گیم خرافات، اون‌قدر مرز باریکی با باورهای ما داره که یه باور عمیق ما می‌تونه یه‌هو به یه خرافه تبدیل بشه و یا بالعکس، اون چیزی که تو سال‌ها باور داشتی و همه تو رو به خاطر باورهای خرافیت دست می‌نداختن، به یه باور عمومی بدل بشه. این مرز تایید و پذیرش جمعیه. اگه همه‌ی افراد یه قبیله به یه موضوع باور داشته باشن، این دیگه خرافات نیست. ولی اگه فقط یه گروه کوچیکی به صاف بودن زمین باور داشته باشن و با صدها روش بشه خلاف اون رو اثبات کرد، و اونا بخوان به این باور ادامه بدن، از این برچسب استفاده می‌کنن.

اینکه تو به نحس بودن عدد ۱۳ عمیقاً باور داشته باشی، دقیقاً یه فرآیند مشابه داستان لک‌لک تو ذهنت شکل گرفته، با این تفاوت که تو مدرسه، آدمای دیگه‌ای رو هم پیدا کردی که مثل تو فکر می‌کنن و همین برای تایید باورهای تو کافیه.

وقتی که تو گروهی از آدم‌ها رو پیدا می‌کنی که هم‌عقیده‌ی تو هستن و باورهای تو رو تایید می‌کنن، فرآیند گره خوردن احساسات و تشکیل پیوندهای دوستی به شدت افزایش پیدا می‌کنه.

اینکه ما انسان‌ها از باور‌هامون مثل ناموس‌مون دفاع می‌کنیم، دلایل خیلی پیچیده‌ای داره و نمی‌شه یه یا چند دلیل رو براش ذکر کرد. ولی اگه بخوام با زبان این کتاب برات توضیح بدم، باید بگم که باورهای ما بخشی از پیش‌زمینه‌های ذهنی ما هستن و همون‌طور که تو بخش شخصیت هم توضیح دادم، شخصیت و هویت ما الگوهای ظاهر شدن محتوا بر روی همین پیش‌زمینه‌ها هستن.

بنابراین، وقتی که این پیش‌زمینه‌ها در خطر نابودی قرار می‌گیرن، ما احساس می‌کنیم شخصیت و هویت و اون چیزی که فکر می‌کنیم هستیم، در معرض خطر قرار گرفته و با چنگ و دندون برای حفظ اون می‌جنگیم، بدون اینکه بدونیم که این باورها به خودی خود ارزش چندانی ندارن و ما به صورت مداوم در حال تغییر و جایگزین کردن اون‌ها در طول زندگی‌مون هستیم.

ما مدام ارزش‌هامون هم تغییر می‌کنه و با ارزش‌های جدیدی جایگزین می‌شه، تا جایی که ممکنه حتی ارزش‌های چند سال قبل ما در تضاد با ارزش‌های فعلی‌مون قرار بگیره.

این تغییر در باورها و در پی اون تحول در ارزش‌ها، ما رو ناچار می‌کنه دوستان، اجتماعات و گروه‌هایی که توشون عضو هستیم رو تغییر بدیم، چون ما نیاز به دریافت تایید داریم، چون تایید مهم‌ترین ابزار تبدیل یه محتوا به باوره، که تو مثال لک‌لک توضیح دادم.

عدم دریافت تأیید از طرف اجتماع، هرچند کوچیک و اقلیت، باعث می‌شه حس هویت جمعی تو ما شکل بگیره و به اجتماع‌مون احساس تعلق کنیم. وقتی باورها و ارزش‌هامون تغییر می‌کنه، دیگه به اجتماعاتی که توشون هستیم احساس تعلق نمی‌کنیم و مجبور می‌شیم اون‌ها رو ترک کنیم.

ببخشید، انگار یادم رفت ارزش رو تعریف کنم. ارزش، یه فرآینده که برای تحقق مجموعه‌ای از باورها به وجود میاد و به کمکش محتوا، اعمال و رفتارهای ما رو ارزش‌گذاری می‌کنیم. ارزش‌ها هم تو این کتاب نوعی پیش‌زمینه‌ی ذهنی در نظر گرفته می‌شن. به عنوان مثال، تو مثال قبل، خوشحال کردن و رضایت پدر و مادر می‌تونه ارزش‌های خوبی باشه. این ارزش‌ها به زندگی‌ت جهت می‌ده، محتوا آگاهی تو رو ارزش‌گذاری می‌کنه و احساساتت رو تحت‌الشعاع قرار می‌ده. به عبارت دیگه، هر چیزی که تو تجربه می‌کنی، تحت تأثیر این ارزش‌هاست. مثلاً اگه امروز درست رو بخونی و نمره‌ی خوبی بگیری و باعث خوشحالی مادر بشی، در واقع در جهت یه ارزش به نام «خوشحال کردن مادر» گام برداشتی و تو این مسیر پاداش گرفتی. برعکس، اگه به هر دلیلی نتونی تو مراسم قربانی کردن ماهی برای لک‌لک شرکت کنی، احتمالاً باعث ناخوشحالی اون شدی و شاید سال‌ها خودت رو بابتش سرزنش کنی، البته قبل از اینکه تو مدرسه منو ببینی.

همه‌ی ایدئولوژی‌ها، از کوچیک‌ترین‌شون که خانواده‌ت باشه و تیم ورزشی محبوبت تا بزرگ‌ترین‌شون که مذاهب و گروه‌های سیاسی هستن، همه بر پایه‌ی همین چیزایی که گفتم بنا می‌شن: مجموعه‌ای از داستان‌های روایی، مراسم و آداب و رسوم، مجموعه ارزش‌ها که همچنین باید و نباید‌ها رو مشخص می‌کنن و به این ترتیب مسیر پاداش رو شکل می‌دن و در نهایت تأیید جمع که خیلی مهمه.

وقتی تصمیم می‌گیری که پیرو بی‌چون‌ و چرای یه ایدئولوژی بشی، از همون لحظه دو تا پنبه، یکی تو گوش راست و یکی تو گوش چپت می‌ذاری تا دیگه حرفای بقیه رو نشنوی. این پنبه‌ها اسمشون تعصبه.

تعصب، یه سلاحیه که رهبرات به صورت خیلی نامحسوس بهت می‌دن تا از هرگونه تغییر جلوگیری کنن. تغییر، ترسناک‌ترین واژه برای یه ایدئولوژیه، چون به این معناست که ایدئولوژی‌ای که من بهش معتقدم، خیلی هم کارآمد نیست. بنابراین، تو علاوه بر باور، به تعصب هم نیاز داری تا کسی نتونه نظرت رو تغییر بده.

همون‌طور که تو پنبه‌های نازنین رو تو گوشت محکم می‌کنی، رهبرات دارن خودشون رو با ابزارهای خیلی قوی‌تری مثل تقدس، تمایز و برتری مسلح می‌کنن. برای ادامه‌ی مسیر، دستورالعمل‌هایی برای ایجاد تمایز با بقیه ایدئولوژی‌ها می‌دن و سعی می‌کنن برتری خودشون رو نشون بدن. مسائل ماوراءالطبیعه هم تو این وسط نقش کاتالیزور رو بازی می‌کنه که فرآیند قدرت گرفتن رو مثل سوخت اتمی افزایش می‌ده، چون مردم عاشق شنیدن داستان‌هایی با عناصر قدرت افسانه‌ای هستن.

وقتی همه‌چیز آماده شد، زمان اشاعه‌ی ایدئولوژی به اقصی نقاط میهن و شروع صادراتش به کشورهای همسایه می‌رسه، که گاهی نیازمند کمی تا قسمتی جنگ و خون‌ریزیه و این موضوع کاملاً طبیعی بوده و جای هیچ نگرانی نیست.

کشتار دسته‌جمعی نازی‌ها تو آلمان، نسل‌کشی ژاپنی‌ها و ارمنی‌ها، کشتار بی‌رحمانه‌ی رواندا و عملیات تروریستی طالبان و غیره، همشون پشت نقابی از توجیه خودشون رو پنهان کردن. این نقاب، به طور مستقیم حاصل نظام ارزشی دیکته‌شده توسط رهبران این احزاب و آرمان‌شهریه که بهشون وعده داده شده بود.

نمی‌شه منکر این شد که ایده‌ی اولیه و پایه‌گذاری یه ایدئولوژی با قصد و نیت به ظاهر خیرخواهانه‌ای بوده. ایده‌ی اولیه پایه‌گذاران نازیسم، ساخت انسان برتر از لحاظ نژادی بوده، کمونیسم برقراری عدالت و طالبان پاکسازی جهان از شر و رضایت پروردگار. اما تو مدت نه‌چندان طولانی، این نیت به ظاهر خیرخواهانه به ابزار خشونت تبدیل شده.

توانایی ذهن انسان تو خیال‌پردازی و سیر و سلوک در آینده، همون‌طور که باعث پیشرفت علم و تکنولوژی شده، معضلاتی مثل این‌که گفتم رو هم رقم زده. آینده‌ی خیالی که رهبران و دستورالعمل‌هاشون در اختیار پیروانشون می‌ذارن و وعده‌وعیدهای پوچشون، جز توهم و خواب و خیال نیست.

اما قضیه به اینجا ختم نمی‌شه. همه‌ی جنایاتی که ما انسان‌ها به شکل بی‌رحمانه‌ای به هم روا داشتیم، نتیجه‌ی وعده‌های رهبرانمون نبوده، بلکه عوامل دیگه‌ای هم تو شکل‌گیری اون دخیل بودن.

دیدن انسان‌های خیلی معمولی که قادرن تو جنگ صدها یا هزاران نفر رو قتل‌عام کنن، بدون اینکه حتی وعده‌ای گرفته باشن یا در انتظار آرمان‌شهری باشن، می‌تونه تصورات ما رو تا حدی دگرگون کنه که این سوال رو از خودمون بپرسیم: آیا ممکنه تو شرایط مشابه ما هم به چنین کارهایی تن بدیم؟

نمی‌شه عواملی مثل نژادپرستی، خشونت‌های جنگی، ابزارهای توجیه و تحریک توسط ایدئولوژی و اشتیاق به فرمانبرداری رو تو انسان‌ها نادیده گرفت، ولی موضوعات دیگه‌ای هم هست که نباید ازشون چشم‌پوشی کرد.

خیلی از ما تو زندگی، تو سن و سال کودکی یا نوجوانی، بازی‌های کامپیوتری انجام دادیم که توشون آدمای دیگه رو مورد حمله، ضرب و شتم و حتی آزار قرار می‌دادیم. ما به نیروهای دشمن حمله کردیم و با حرص و لذتی ناب، اونا رو قتل‌عام کردیم. چی شده؟ آیا کشتن آدم‌های دیگه تو یه بازی کامپیوتری یا تو یه فیلم هالیوودی جذابه؟

اگه کشتن آدم‌ها عملی غیر اخلاقی محسوب می‌شه، چطور می‌تونیم با چنین قساوت قلبی، این‌جور بازی‌هایی رو انجام بدیم و از دیدن چنین فیلم‌هایی غرق در لذت بشیم؟

علاوه بر تمایل به خشونت ذاتی تو بعضی از آدما، تکرار یه عمل غیر اخلاقی و افزایش تعدد اون باعث می‌شه به مرور زمان، از میزان احساس پشیمانی کم بشه و موضوع خیلی عادی جلوه کنه. مثل این‌که برای یه قاتل حرفه‌ای سریالی، کشتن یه آدم جدید مثل کشتن یه پشه برای یه آدم دیگه باشه.

این تمایل به خشونت، در کنار روند «عادی‌سازی» و بقیه عواملی که توسط رهبران ایدئولوژی برنامه‌ریزی شده، رویدادهای وحشتناکی رو تو تاریخ رقم زده.

چیزی که ما امروز بهش می‌گیم «اخلاق»، شالوده‌اش عملگرهای خیلی زیادیه که توی میلیون‌ها سال به این شکل تو حافظه‌ی ژنتیکیمون قرار گرفته و مثل بقیه توانمندی‌هامون، تا حد زیادی قابل تغییر و برنامه‌ریزیه.

عملگر، کلمه‌ایه که من تو این کتاب برای رفتارهایی در نظر می‌گیرم که از طریق ژنتیک به ما منتقل می‌شه. خیلی از اون‌ها مثل فرار، مبارزه و پنهان شدن، تو بیشتر جاندارا یکسانه. بعضیاش فقط مختص گونه‌های خاصیه مثل عملگر مراقبت، فرمانبرداری و حسادت، و بعضیاش تا جایی که اطلاع داریم، فقط مختص انسانه مثل عملگر ترانس یا خلسه که بهش تو ابتدای این بخش اشاره کردم. من عمداً به جای کلمه‌ی رفتار از عملگر استفاده می‌کنم، چون کلمه‌ی رفتار خیلی عامه و می‌تونه باعث کج‌فهمی مطلب بشه.

انسان‌ها تو طول تاریخ، با تغییراتی که تو این عملگرها اعمال می‌کنن، نظام‌های اعتقادی و ارزشی متفاوتی رو ایجاد و ازشون پیروی می‌کنن. به همین خاطر نمی‌شه گفت اخلاق کاملاً نسبی یا کاملاً مطلقه.

بخشی از اون از طریق ژنتیک به ما منتقل شده و بخشی حاصل نظام‌های ارزشی‌ایه که از کودکی توشون به

دنیا اومدیم و رشد کردیم و نظام‌های دیگه‌ای که توسط خودمون ساخته و پرورش دادیم.

کمک به هم‌نوع که تو مثال زدم، هم تحت تأثیر این عملگره. برای ساده‌سازی به روش سمفونی ۹ بتهوون، می‌شه گفت عملگر ژنتیکی مراقبت، بر اثر آموزه‌های نظام‌های ارزشی دستخوش تغییراتی شده و رفتارهای مختلفی از خودش نشون می‌ده.

اخلاقیات رو می‌شه با مزه‌های مختلف توی دهان شبیه‌سازی کرد. مزه‌هایی مثل شیرینی، شوری، تلخی، تندی و ترشی، مزه‌هایی هستن که همه‌ی آدم‌ها به‌خوبی درک می‌کنن و ترکیب این‌ها و شدت و ضعفشون چیزی که به ژنتیک، فرهنگ، موقعیت جغرافیایی و تکرار اون از بچگی وابسته‌ است.

ما با ترکیب این طعم‌ها هزاران غذای مختلف درست می‌کنیم. علاقه به یه غذای خاص یا انزجار ازش موضوعیه که فاکتورهای متعددی مثل محیط، ژنتیک، تجربه‌های قبلی و کلی پیش‌زمینه‌ی ذهنی دیگه تأثیر داره. اگه تو هم مثل من از خوردن مار و تمساح و سگ منزجر می‌شی، این به معنی نرمال بودن من و تو نیست، بلکه کاملاً مرتبط با پیش‌زمینه‌های ذهنی ما، از جمله ژنتیک، محیط و تجربه‌ی زیسته‌مونه. درحالی‌که تو جاهای دیگه‌ای از دنیا مثل چین، خوردن این غذاها کاملاً طبیعی و اخلاقیه.

من هیچ‌وقت دفعه‌ی اولی که تصمیم گرفتم سوشی رو امتحان کنم، یادم نمی‌ره. چون این تجربه نه‌تنها لذت‌بخش نبود، بلکه کاملاً منزجرکننده و نفرت‌انگیز بود. حالا که حداقل ۲۵ سال از این تجربه‌ی تلخ می‌گذره، اگه از من بپرسی غذای موردعلاقه‌ات چیه، بی‌درنگ نام همون غذای نفرت‌انگیز رو می‌شنوی. حتی باید اعتراف کنم که یه سال هم طول نکشید که با چند بار امتحان کردن سوشی، طعم عجیب و منزجرکننده‌ی جلبک و ماهی خام چنان برام لذت‌بخش شد که حتی برای پیدا کردن یه رستوران جدید ژاپنی اشتیاق زیادی داشتم.

چه اتفاقی افتاده؟ اگه بخوام موضوع رو ساده کنم، پیش‌زمینه‌های ذهنی مثل محیط و نحوه‌ی نگرش اطرافیانم، تجربه‌های گذشته و ژنتیک در کنار تکرار و در معرض تجربه‌ی جدید قرار گرفتن این غذا، شرایطی رو فراهم کرد که طبع من تغییر کنه و یه انزجار به یه میل شدید تبدیل بشه. به عبارتی، ادراک من نسبت به این طعم با آموزش دست‌خوش تغییر شده. می‌شه به این موضوع مثل یه مهارت هم نگاه کرد. من با تکرار خوردن یه غذای جدید تو شرایط خاص، مهارت لذت بردن از اون رو تو خودم تقویت کردم.

به همین خاطره که مفاهیمی مثل خوب و بد، زشت و زیبا، نه‌تنها تو فرهنگ‌های مختلف تعاریف حتی گاهی متضادی داره، بلکه بسته به زمان و مکان و شرایط هم تغییر می‌کنه.

الان که دارم این کتاب رو می‌نویسم، مفاهیمی مثل سقط جنین، اتونازی (خودکشی خودخواسته) و تغییر جنسیت، عناوینی هستن که تو خیلی از جوامع اخلاقی و تو خیلی دیگه غیراخلاقی محسوب می‌شن. حتی تو یه جامعه‌ی بزرگ مثل آمریکا، گروه‌ها و احزابی هستن که اینا رو نکوهش می‌کنن و گروه‌های دیگه‌ای مصرانه در پی قانونی‌سازی و عادی‌سازی اینا هستن.

آسیب به دیگران که معمولاً بین آدم‌ها یه امر نکوهیده و «بد» تلقی می‌شه، تو شرایط زیادی این مفهوم رو از دست می‌ده.

نه‌تنها نگاه کوتاهی به تاریخ، بلکه نگاهی به چند دهه‌ی گذشته و مثال‌هایی که در مورد گروه‌های تندروی معروف زدم، نشون می‌ده که آدم‌ها برای تحقق باورهاشون این مفاهیم اخلاقی رو زیر پا می‌ذارن.

اگه تو به این باور برسی که سرزمینی از طرف یه نیروی متعالی بهت وعده داده شده و تنها راه رستگاری زندگی خودت و بچه‌هات تو این سرزمین موعوده، و متأسفانه الان آدم‌هایی تو این سرزمین دارن در آرامش زندگی می‌کنن و تو مجبور هستی خارج از سرزمین موعودت زندگی کنی، چه اتفاقی تو ذهنت می‌افته؟

کاملاً درست حدس زدی. تو با باور کردن یه داستان تخیلی (مشابه داستان لک‌لک) یه عدم تعادل به وجود آوردی (به بخش انتظار مراجعه کن) حالا این عدم تعادل به وجود اومده باید به تعادل برسه. می‌تونی خودت رو از طریق فلسفه و زبان توجیه کنی «من حتم دارم روزی حق به حقدار خواهد رسید و ما به سرزمین موعود بازخواهیم گشت» یا شروع به لشکرکشی کنی و با جنگ و خون‌ریزی یا با روش‌های زیرکانه‌تری مثل خرید ملک، سرزمین موعود رو تصاحب کنی. با این کار، تو تعادل رو به ذهنت برگردوندی.

این مثال، نمونه‌ای از هزاران روشی هست که من بهش توجیه می‌گم. عدم تعادل لزوماً از یه رخداد بیرونی یا به هم خوردن تعادل ملکولی بدن نشأت نمی‌گیره، بلکه یه مجموعه باور که توسط نظام ایدئولوژیک طراحی می‌شه، می‌تونه تو رو دچار این عدم تعادل کنه و برای جبران این نابرابری سوق بده.

اگه تو مثال ریختن قهوه روی لباست، من ماشین لامبورگینی تو رو بیرون از کافه دیده باشم و تو ذهنم یه گفتگوی حسادت‌آمیز شکل گرفته باشه «این مردک حق بقیه رو خورده که همچین ماشینی سوار می‌شه!» اون‌وقت ریختن قهوه روی کت‌وشلوار گران‌قیمتت، عملی در جهت برابر‌سازی می‌شه و پر واضحه که این عمل با عذرخواهی منجر نمی‌شه.

ببخشید، ادامه می‌دم.

اینکه گفتگوی حسادت‌آمیز تو ذهنت چطور شکل گرفته، برمی‌گرده به پیش‌زمینه‌های ذهنی و سازوکار باور تو ذهن که قبلاً توضیح دادم.

اگه تو توی خانواده، محله و جامعه‌ای بزرگ شده باشی که داشتن یه خودروی لوکس اسپورت نشونه‌ی یه چیز خاصی بوده و اطرافیانت این جملات رو تکرار کرده باشن، و اگه تو فلسفه و نظام ارزشی خودت رو طراحی و تدوین نکرده باشی، احتمالاً تو هم همون روایت‌ها رو تو ذهنت تکرار می‌کنی و اون رو به بچه‌ات هم منتقل می‌کنی. همون‌طور که بقیه هم داستان‌های تخیلی‌شون درباره‌ی سرزمین موعود رو نسل به نسل و سینه به سینه نقل می‌کنن و ادامه می‌دن. به همین خاطره که باورهای ما و مجموعه ارزش‌های ما که پایه‌های اصلی فلسفه‌ی زندگی‌مون رو شکل می‌دن، اهمیت بالایی پیدا می‌کنن.

همه‌ی ما عضو بی‌شمار نظام ارزشی هستیم، حتی اگه همه‌ی نظام‌های ارزشی رو کنار بذاری و بگی من از هیچ‌کس جز وجدان خودم پیروی نمی‌کنم، تو در واقع یه نظام ارزشی جدید خلق کردی و حالا داری از قوانین اون پیروی می‌کنی، حتی اگه به‌صورت شهودی باشه.

حالا اینکه وجدان چیه، یه کم نیاز به توضیح داره:

تو یه مسابقه‌ی ورزشی مثل فوتبال یا بسکتبال یا حتی یه ورزش غیرگروهی مثل اسکی یا بازی‌های غیرورزشی مثل شطرنج و پوکر، با اینکه شرکت‌کننده‌ها همه‌ی قوانین بازی رو کاملاً درک کردن و سال‌ها برای انجام بازی بر اساس این قوانین تمرین کردن، همیشه یه داور ناظر عملکردشونه.

در واقع، نقش داور نظارت بر عملکرد صحیح افراد تو راستای دستورالعمل‌های همون بازیه. هر بار که هر کسی از این دستورالعمل‌ها سرپیچی کنه، داور سوت می‌زنه و حتی می‌تونه تنبیهاتی رو برای فرد خاطی در نظر بگیره. وجدان تو ذهن ما، شبیه داور تو این مسابقات عمل می‌کنه.

با اینکه خیلی از ما، تمام و کمال دستورالعمل‌های یه نظام ارزشی رو پذیرفتیم و عمل اخلاقی و غیراخلاقی رو یاد گرفتیم، لزوماً همیشه از این دستورالعمل‌ها پیروی نمی‌کنیم.

اینکه چرا دقیقاً چنین چیزی تو ذهن آدم رخ می‌ده، رو تو فصل‌های بعدی باز می‌کنم ولی اینجا برای اختصار، این رو می‌پذیریم که اکثر آدم‌ها چه آگاهانه چه سهواً، گاهی از اون چیزی که خودشون به‌عنوان ارزش و اخلاق پذیرفتن، تخطی می‌کنن. تو این شرایط، بخش‌هایی از مغز (که من تو این کتاب برای ساده‌سازی و فهم بیشتر از گفتن اسامی پیچیده و اجزای مغز و سیستم عصبی خودداری می‌کنم) که وظیفه‌ی داوری رو دارن، فعال می‌شن و با فراهم کردن یه حس ناخوشایند (هم جسمی هم ذهنی) که من بهش تو بخش رنج و لذت «درد» می‌گم، ما رو از این تخطی آگاه می‌کنن و ما بهش گاهی «عذاب وجدان» می‌گیم.

واضحه که تعریف وجدان می‌تونه توسط هر فرد یا نظامی متفاوت باشه.

با این توضیحات، وجدان بر بستر نظام‌های ارزشی و اخلاقی بنا می‌شه، مثل یه فردی که نمی‌دونه برای داوری بازی فوتبال انتخاب شده یا بسکتبال.

اگه دست زدن به توپ تو بازی فوتبال خطا محسوب می‌شه، تو بسکتبال دقیقاً عکس اون صادقه. اگه دروازه‌بان تو بازی فوتبال می‌تونه به توپ دست بزنه، بقیه بازیکنا اجازه‌ی این کار رو ندارن و همین‌طور الی آخر.

حالا تصور کن تو اتاقت نشستی و از پنجره به خیابون جلوی خونت نگاه می‌کنی که هر از چند گاهی یه عابر از اون رد می‌شه. یه مدتیه که یه چاله تو خیابون شما هست که باعث می‌شه عابرای بی‌احتیاط دچار حادثه بشن و تو همیشه آماده‌ای که بهشون کمک کنی. تا حالا چندین نفر تو این چاله افتادن و تو نه‌تنها بدون درنگ با اورژانس تماس گرفتی، بلکه با عجله از خونه خارج شدی و تا رسیدن آمبولانس کنار فرد حادثه‌دیده حضور داشتی.

این کار تو رو تا اوج لذت کمک به همنوع می‌بره و بابت کاری که می‌کنی، احساس فوق‌العاده‌ای داری، تا روزی که کتاب من رو باز می‌کنی و به این بخش می‌رسی.

من اول ازت می‌پرسم که آیا تا حالا با شهرداری تماس گرفتی که بیاد و چاله رو پر کنه یا اصلاً این فکر به ذهنت نرسیده که خودت دست به کار بشی و تا جایی که می‌تونی چاله رو پر کنی یا حداقل یه چیزی روش بذاری که عابرا متوجهش بشن.

تو چند لحظه به فکر فرو می‌ری و بعد از اینکه اجزای صورتت در هم و برهم می‌شه، جواب می‌دی: «ای وای، اصلاً چرا همچین چیزی به ذهن خودم نرسیده بود.» و از همون لحظه‌ای که به این موضوع آگاه می‌شی، یه نظام جدید تو ذهنت به کار می‌افته که ممکنه تو رو از ادامه‌ی کار خیرخواهانه‌ت باز بداره یا حتی اگه نتونه تو رو متوقف کنه، یه حس ناخوشایندی در تو ایجاد کنه.

این مثال یه نسخه اغراق‌شده از داستان‌های مشابهیه که روزانه بارها تو زندگی ما به شکل‌های مختلف اتفاق می‌افته و ما به شکل آگاهانه یا ناآگاهانه تصمیماتی می‌گیریم که نتایج مشابهی به همراه داره.

حالا بیا یه ارزش رو یه کم دقیق‌تر بررسی کنیم. یکی از ارزش‌های من تو زندگی «سلامتی» هست.

در واقع من باور دارم که سلامتی چیز مهمیه، چون باعث می‌شه بتونم از زندگی لذت بیشتری ببرم و حس بهتری رو تجربه کنم و این یه روایته که من باورش کردم. از ابتدایی‌ترین روزهای کودکی که من و تو سعی داشتیم خودمون رو به هزار روش بکشیم و پدر و مادر عزیزمون جونمون رو هزار بار نجات دادن، بر اهمیت سلامتی تأکید شده. نظام‌های ایدئولوژیک هم به شکل‌های مختلف این رو تأکید کردن و اهمیتش رو چند برابر کردن. پزشکا و معلم‌ها و همه و همه هم مدام روش‌هایی برای افزایش سلامتی بهمون ارائه می‌دن، بنابراین این موضوع به یه باور و یه ارزش تو ذهن من تبدیل شده.

من تو این کتاب سعی می‌کنم موضوعات رو به فیزیکی و روانی تقسیم‌بندی نکنم. مثلاً سلامتی فیزیکی و سلامتی روانی. این موضوع برمی‌گرده به نحوه‌ی نگرش من به ذهن که همون اول تلاش کردم روشنش کنم. سلامتی فیزیکی و روانی دو موضوع متفاوت از هم نیستن، بلکه ما برای ساده‌تر فهمیدنشون اونا رو دسته‌بندی کردیم. بنابراین، وقتی راجع به سلامتی صحبت می‌کنم، منظورم همون معنی عمومی و رایج سلامتیه، بدون تفکیک جسم و ذهن.

سلامتی هم مثل خیلی از مفاهیم دیگه‌ای که تو این کتاب بررسی شده، یه مفهوم قابل لمس و ثابت نیست و مرزبندی مشخصی نداره.

مثلاً تو می‌تونی معلولیت‌های جسمی رو از این تعریف خارج کنی و فردی رو که معلولیت جسمی داره از هر نظر سالم بدونی و چه بسا توانمندی‌های بالاتری نسبت به آدم‌هایی داشته باشه که هیچ معلولیتی ندارن. همچنین در مورد نارسایی‌های مختلف که می‌تونه به شکل موروثی یا دلایل دیگه باشه.

چنین افرادی اگه‌چه در تمام عمر نیازمند مراقبت‌های ویژه هستن، ولی این موضوع می‌تونه چنان عادی بشه که روند کارایی فرد رو مختل نکنه و حتی اهرم محرکی برای حرکتش باشه.

بنابراین گذاشتن مرز و برچسب زدن به آدم‌ها با عناوین سالم و ناسالم، کاری بی‌فایده‌ است، چون هر کسی می‌تونه تعریف خودش رو از سلامتی ارائه بده.

سلامتی به یه فرآیند اشاره داره و یه سامانه‌ی صفر و یکی نیست که خاموش و روشن بشه.

لازمه بگم که هیچ انسانی نمی‌تونه به صورت تمام و کمال و بدون نقص، تمام عمرش رو بدون مواجهه با بیماری، نقص عضو یا اختلال در عملکرد اعضا و جوارح خودش زندگی کنه.

نه فقط ما آدم‌ها، بلکه همه‌ی موجودات زنده از ابتدایی‌ترین روزهای زندگی با انواع بیماری‌ها و تهدیدها دست‌وپنجه نرم می‌کنن و این بخشی از طبیعت زندگیه.

سلامتی به یه جایگاه قابل دسترس که بتونی بهش برسی اشاره نمی‌کنه، بلکه سلامتی از جنس مفاهیم ارزشی‌ هست که می‌تونی به‌عنوان چراغ راه تو مسیر زندگی قرار بدی.

تو هرگز نمی‌تونی با یه یا چند بار تغذیه‌ی خاص یا فعالیت فیزیکی به سلامتی دست پیدا کنی یا با یه بار مسواک زدن از سلامت دندونات مطمئن بشی، بلکه همه‌ی این‌ها نیازمنده که به شکل مداوم براش برنامه‌ریزی و تلاش کنی و به شکل مداوم اون رو بازبینی و اصلاح کنی.

حالا می‌خوام تو رو با اصطلاح «شاه‌ارزش» آشنا کنم.

شاه‌ارزش در واقع بالاترین ارزشی هست که می‌تونه بقیه ارزش‌های تو رو هم تحت تأثیر قرار بده.

این ارزش مثل ستاره‌قطبی عمل می‌کنه و به کشتی بادبانی زندگی تو جهت می‌ده.

برای خیلی از ما شاه‌ارزش زندگی موفقیته، چه موفقیت‌های شغلی-مالی، چه جایگاه اجتماعی، چه موفقیت‌های خانوادگی مثل ازدواج و تشکیل خانواده.

برای خیلی‌ها این شاه‌ارزش، چیزایی هست که نظام ایدئولوژیکشون بهشون آموزش می‌ده، مثل رضایت پروردگار، زندگی اخروی، پندار نیک-گفتار نیک-رفتار نیک و یا بودا. برای گروه دیگه‌ای، لذت بیشتر و خوش بودن در لحظه شاه‌ارزشه و تمام برنامه‌ی زندگی بر اساس اون پایه‌ریزی می‌شه.

شاه‌ارزش‌های ما ثابت نیستن و مدام در حال تغییر و جابه‌جا شدن هستن.

شاه‌ارزش خیلی‌های دیگه پول و قدرته. کسایی که شاه‌ارزششون این دوتاست و طیف گسترده‌ای از اون (مثل روابط جنسی بی‌قید و بند، چون همون احساس قدرت رو تداعی می‌کنه) می‌تونن همون فجایعی رو به بار بیارن که تو این بخش گفتم.

کسی که قدرت مطلق تنها چیزی هست که اونو سیراب می‌کنه، برای رسیدن و نگه‌داشتن این ارزش هر کاری که لازم باشه انجام می‌ده، حتی قتل‌عام کودکان. شرکت‌های نفتی و تولید اسلحه تو چند دهه‌ی اخیر نشون دادن که برای رسیدن به این دو مقوله به چه کارهای فاجعه‌باری تن می‌دن.

برای من، تو این لحظه، شاه‌ارزش خرد هست. چند سال پیش شاه‌ارزش من فرق داشت و ممکنه بعداً هم دوباره تغییر کنه.

تو این کتاب، کلمه‌ی خرد با کلمات فرزانگی و حکمت و همچنین Wisdom تو زبان انگلیسی مترادف هست و در تضاد با سطحی‌نگری (superficiality) و همچنین حماقت (Foolishness) در نظر گرفته شده.

گنجوندن مفهوم پیچیده‌ای مثل خرد و فرزانگی تو یه جمله کار خیلی سختیه، بنابراین بعد از یه تعریف سطحی از این مفهوم، سعی می‌کنم توضیحات بیشتری برای درکش ارائه بدم.

فرزانگی، توانمندی به کارگیری آگاهی و تجربه برای دریافت، قضاوت و تصمیم‌گیری با در نظر گرفتن پیامدها و نتایجش در راستای ارزش‌های خودت و منافع جهان پیرامون در مسیر میانه‌روی هست.

تو این تعریف، آگاهی شامل دانش و همچنین اشراف بر محتوای ذهنی (شامل احساسات و افکار که گاهی هوش هیجانی خونده می‌شه) و آگاهی بر پیش‌زمینه‌های ذهنی خودت (مثل تجربه‌های گذشته، تراماها، تکانه‌ها و چیزای دیگه‌ای که تو بخش پیش‌زمینه ذکر شد) هست.

منظور از جهان پیرامون، آدم‌های دیگه، طبیعت و موجودات زنده هست که آدم خردمند به شکل ظریفی بهشون توجه می‌کنه و قبل از هر اقدامی اونا رو می‌سنجه

.

فرد خردمند توانمندی قرار دادن خودش تو جای بقیه و مشاهده‌ی زندگی از زاویه‌ی دید دیگران رو به شکل پیوسته تو خودش بهبود می‌ده و تو تصمیم‌هاش از این توانایی بهره می‌بره.

اون خودش رو جدا از جهان هستی و جهان هستی و اون‌چه توشه رو جدا از خودش نمی‌دونه و همین باعث می‌شه فروتنانه و غیرخودخواهانه زندگی کنه.

فردی که تو مسیر فرزانگی حرکت می‌کنه، از زیاده‌روی فاصله می‌گیره و به سمت میانه‌روی و تعادل قدم برمی‌داره. این فرد کاملاً به این موضوع آگاهی داره که زیاده‌روی تو لذت‌طلبی با رنج بیشتری همراهه، بنابراین همیشه بین رنج و لذت تعادل برقرار می‌کنه.

آدم خردمند می‌دونه که نمی‌دونه و ندانستن رو ابزاری برای کنجکاوی و پرسشگری قرار می‌ده و با گشادگی به استقبال آموختن و تجربه می‌ره.

آدم فرزانه از ارزش‌های خودش به خوبی آگاهه و مدام اونا رو بازبینی می‌کنه. همچنین برای قرار گرفتن تو مسیر میانه‌روی، همیشه در حال شناسایی تناقض‌هاییه که تو زندگی باهاشون روبرو شده و همچنین پیدا کردن نقطه‌ی تعادل بین اونا و بازنگری و تدوین نظام ارزشی و فلسفه‌ی خودشه.

فرزانگی یه جایگاه مشخص تو زندگی نیست که بشه بهش دست پیدا کرد، بلکه مثل سلامتی یه مفهوم ارزشی‌ هست که می‌شه اون رو روشنگر راه قرار داد. یه جریان سیال و بدون وقفه‌ست. یه مسیر صاف و هموار با یه مقصد مشخص نیست، بلکه پر از پستی‌ و بلندیه.

هیچ آدمی بدون تجربه نمی‌تونه تو مسیر خردمندی قرار بگیره و تجربه نیازمند اشتباه کردنه، اصلاح و سعی مجدد و تکرار مداوم این چرخه‌ست. این چرخه با یادگیری و قرار دادن خود در معرض تجربیات مختلف به حرکت درمیاد و به حرکت خودش ادامه می‌ده.

بنابراین، یه نگاه گذشته‌نگر به زندگی کسی که تو مسیر فرزانگیه، می‌تونه نشون‌دهنده‌ی اشتباهات و زیاده‌روی‌های متعدد و همچنین اصلاحات و بهبودهای پیاپی باشه.

پیام بگذارید

مشاهده
بکشید